۱۳۸۶ بهمن ۲۶, جمعه

[ تکرار ]

دوست من
ای دوست من، من آن نیستم که می نمایم. نمود پیراهنی است که به تن دارم _ پیراهنی بافته ز جان که مرا از پرسش های تو، تو را از فراموشی من در امان می دارد.
آن « من» ی که در من است، ای دوست، در خانۀ خاموشی ساکن است و تا ابد همان جا می ماند؛ ناشناس و در نیافتنی .
من نمی خواهم هرچه می کنم بپذیری _ زیرا سخنان من چیزی جز صدای اندیشه های تو و کارهای من چیزی جز عمل آرزوهای تو نیستند.
هنگامی که تو می گویی « باد به مشرق می وزد » ، من می گویم « آری به مشرق می وزد »؛ زیرا نمی خواهم تو بدانی که اندیشۀ من در بند باد نیست، بلکه در بند دریاست.
تو نمی توانی اندیشه های دریایی مرا دریابی، و من هم نمی خواهم که تو دریابی. می خواهم در دریا تنها باشم.
دوست من ، وقتی که نزد تو روز است ، نزد من شب است؛ با این همه من از رقص روشنای نیمروز بر فراز تپه ها سخن می گویم، و از سایۀ بنفشی که دزدانه از دره می گذرد : زیرا که تو ترانه های تاریکی مرا نمی شنوی و سایش بال های مرا بر ستارگان نمی بینی _ و من گویی نمی خواهم تو ببینی یا بشنوی. می خواهم با شب تنها باشم.
هنگامی که تو به آسمان خودت فرا می شوی من به دوزخ خودم فرو می روم _ حتی در آن هنگام تو از آن سوی مغاک بی گذر مرا آواز می دهی « همراه من ، رفیق من » و من در پاسخ تو را آواز می دهم « رفیق من ، همراه من » _ زیرا من نمی خواهم تو دوزخ مر ببینی. شراره اش چشمت را می سوزاند و دودش مشامت را می آزارد. و من دوزخم را بیش از آن دوست می دارم که بخواهم تو به آنجا بیایی. می خواهم در دوزخم تنها باشم.
تو به راستی و زیبایی و درستی و مهرمی ورزی، و من از برای خاطر تو می گویم که مهر ورزیدن به این ها خوب و زیبنده است . ولی در دل خودم به مهر تو می خندم. گرچه نمی خواهم تو خنده ام را ببینی. می خواهم تنها بخندم.
دوست من، تو خوب و هوشیار و دانا هستی؛ یا نه، تو عین کمالی _ و من هم با تو از روی دانایی و هشیاری سخن می گویم. گرچه من دیوانه ام. ولی دیوانگی ام را می پوشانم. می خواهم تنها دیوانه باشم.
دوست من ، تو دوست من نیستی ، ولی من چگونه این را به تو بفهمانم ؟ راه من راه تو نیست، گرچه باهم راه می رویم، دست در دست.
مترسک
یک بار به مترسکی گفتم « لابد از ایستادن در این دشت خلوت خسته شده ای »
گفت« لذت ترساندن عمیق و پایدار است . من از آن « خسته نمی شوم »
دمی اندیشیدم و گفتم « درست است ک چون من هم مزۀ این لذت را چشیده ام »
گفت « فقط کسانی که تن شان از کاه پر شده باشد این لذت را می شناسند »
آنگاه من از پیش او رفتم ، و ندانستم که منظورش ستایش از من بود یا خوار کردن من .
یک سال گذشت و در این مد ت مترسک فیلسوف شد .
هنگامی که باز کنار او می گذشتم دیدم دو کلاغ دارند زیر کلاهش لانه می سازند .

هیچ نظری موجود نیست: