۱۳۹۰ آذر ۲۸, دوشنبه
هدیه را هدیه دهیم؟
۱۳۹۰ آذر ۲۱, دوشنبه
۱۳۹۰ آذر ۱۳, یکشنبه
آش دهن سوز
داشتم خیلی متواضعانه می گفتم که “من عادت دارم چیزهای خاص رو برای خودم گیر بیارم و چیزهایی که دارم تک…” هنوز حرفم تموم نشده بود که دوشی از خنده های سرد روی سرم ریخت، بعد هم زیرم را روشن کردند تا حسابی قُل بزنم؛ آخر سر هم هریک کاسه ای از من سرکشیدند تا تمام شدم.
۱۳۹۰ آذر ۱۰, پنجشنبه
کاش؛ در گذر زمان
می دونی… ای کاش الان توی اون روزها بودیم،کدوم روزها؟! همون روزهایی که آرزو می کردیم کاش این روزها می رسیدن.
۱۳۹۰ آذر ۸, سهشنبه
۱۳۹۰ آذر ۶, یکشنبه
۱۳۹۰ آذر ۱, سهشنبه
حضوری از جنس حضور حرف
۱۳۹۰ آبان ۲۸, شنبه
کنسرتیالوژی
۱۳۹۰ آبان ۱۸, چهارشنبه
۱۳۹۰ آبان ۱۶, دوشنبه
۱۳۹۰ آبان ۱۵, یکشنبه
من برج نشین ام؛ طبقه ی دوم
۱۳۹۰ آبان ۹, دوشنبه
۱۳۹۰ آبان ۶, جمعه
نوع چشم ها: مرده بین
۱۳۹۰ مهر ۲۲, جمعه
اندیشه × اندیشه
۱۳۹۰ مهر ۲۰, چهارشنبه
برای آن روز که مبادا
۱۳۹۰ مهر ۱۲, سهشنبه
۱۳۹۰ شهریور ۲۱, دوشنبه
غلوی دل خوش کنک
۱۳۹۰ شهریور ۱۴, دوشنبه
صدا نمی ماند، هست.
پنجره باز است.هوا خوب. صدای موتوری می آید بسیار ناهنجار و گوش خراش، دائم هم می رود و می آید.اگر صدایی نبود اینو موتور هم نبود. صدای بچه هایی که آخرین روزهای خوش بازی را می گذرانند، می آید. صدای آب باشی می آمد. صدای کتری که قل می زند، می آید.صدای فن کامپیوتر. صدای کیبوردی که من را می نویسد.حتی صدای آب خوردن خاک گلدان روی کتابخانه می آید. صداها هستند. صدای خانه های می آید.تنها صدای من نمی آید و خدایی نیست در این نزدیکی که بداند کی چُس چُس های من ، گوزی پرصدا خواهد شد.
۱۳۹۰ مرداد ۴, سهشنبه
۱۳۹۰ تیر ۱۸, شنبه
۱۳۹۰ تیر ۶, دوشنبه
در این دنیا که نه
[دفاعیه یک دیکتاتور_ جلسه ی سوم]
۱۳۹۰ خرداد ۲۹, یکشنبه
۱۳۹۰ خرداد ۲۳, دوشنبه
اینجا کلمات اند که باز می کنند
مهم نیست در استکان غرق شده اید یا در دریا؛ مهم این است که شما قطعاً غرق شده اید.
۱۳۹۰ خرداد ۱۲, پنجشنبه
۱۳۹۰ اردیبهشت ۳۰, جمعه
کمتر از یه بار تو هفته ممکنه آدمو بکشه!
۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۱, چهارشنبه
۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۹, دوشنبه
همین خود شما
کجای خیابان های این شهر خط عابر دونده دیده ای ای انسان ِ گربه مسخره کن که این گونه از این سو به آن سو می دوی مثل ِ.. .
۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۶, جمعه
نکرده است هرگز ،کسی چنین تشبیهی
۱۳۹۰ فروردین ۳۱, چهارشنبه
۱۳۹۰ فروردین ۲۶, جمعه
کارتون ببینید
۱۳۹۰ فروردین ۲۳, سهشنبه
ترافیک سنگین تر است
۱۳۹۰ فروردین ۱۲, جمعه
AGORA +religous+history
اتفاق مهم فیلم حضور تازه ی مسیحیان در شهر و ترویج دینشان در میان مردم و تبلیغ برای گردآوردن پیروان مسیحیت است. در همین زمان است که مردم شهر (عمده ی مردم و بزرگان) به خدایانی اعتقاد دارند که نماشان مجسمه است. همان داستان تکراری عهد کهن. مسیحیان در مقابل این چند خدایی قیام می کنند و آن را ریشه کن می کنند. در این راه عده ی زیادی از پیروان چند خدایی کشته می شوند.
خب اتفاق مهم در این مرحله حذف چندخدایی است و شعار خدا یکی است هم شنیده می شود. مسیحیان یا به عبارت درست تر تک خدایی ها از مجسمه های چند خدایی ها سوال هایی می پرسند که طبعا ً آن ها جوابی نمی دهند و در این زمان است که می گویند این ها چه کار می توانند بکنند و به تمسخرشان می گیرند.
اما پدیده ی بعدی دعوای میان تک خدایی ها است که به وضوح در فیلم دیده می شود. این اتفاق با سنگ پراکنی در صحنه ای که تئاتر یهودی ها برپاست شروع و نمایش داده می شود. این که مسیحیان معتقدند خدای یکتای آن ها از خدای یکتای یهودی ها برتر است و پیامبر آن ها حقانیت بیشتری دارد دقیقاً اتفاق ناگواری است که در قرن های بعد بین آن ها و مسلمانان پیش می آید اما با جایگاهی متفاوت( هرچند این قضیه حتی در میان خودشان هم در دوره ای از زمان بدون دخالت هیچ مذهب دیگری پیش می آید). دعوا بر سر چیست؟ تنها یک پاسخ وجود دارد ، قدرت طلبی و نفوذ بیشتر در میان اقشار جامعه با استفاده از دین.
مورد جالب دیگر که در فیلم اشاره ای به آن می شود توجیه کردن اعمال و قتل هایشان همه چیز را به خواست الهی نسبت می دهند که در سکانسی که قتل عام یهودیان صورت می گیرد و مشغول سوزاندن اجساد آن ها هستند دیده می شود . این هم یک مورد مشترک بین تمامی ادیان تک خدایی است.
اما مورد بعدی که جالب است استخراج معانی و مفاهیم بی پایه و اساس و صرفاً سودجویانه از کتب به اصطلاح مقدس و الهی توسط رهبران مذهبی ارشد جامعه است که برای حذف و یا پنهانی کردن یک سری رفتارها و اشخاص به کار می گیرند. در این فیلم تلاش برای کمرنگ کردن زنان و بالاخص یک زن در حوزه ی علمی پرنفوذ است که فلسفه می داند و در پی کسف راز و رمز هستی است( البته حذف زنان سوای از دین همیشه و هم اکنون هم رایج است، حالا کمی کمر نگ تریا پرنگ تر).
نکته ی تأسف بار فیلم برای من این بود که در طول تماشای فیلم به راحتی می توانستم صحنه های از بین بردن آیین قبلی ، کشتن آدم های وابسته به مذهب قبلی را به گونه ای ببینم که مسلمانان بر سر مسیحیان آورند مخصوصا در صحنه هایی که کتابخانه و اسناد و ساختمان ها و مجسمه های چندخداپرستگتن نابود می شود.
دیدن فیلم را به کسی توصیه نمی کنم، اما اندیشیدن درباره وجوه مشترک ادیان و رفتار رهبرانشان را به هر کسی توصیه خواهم کرد تا لااقل کسی خود در دوره ای که لزوما ً هم می تواند تغییر کامل مذهب نباشند خود را در چنین شرایط اسفناکی قرار ندهد آن هم به احتمال زیاد برای هیچ و پوچ.
و اما نکته ی آخر خارج از فیلم نحوه ی تمسخر بی خدایان امروزی است که به خداپرستان می گویند حالا که این اتفاق افتاد خدایتان کجاست و این همان چیزی است که همه ی ایدئولوژی های جدید اعتقادی به قبلی ها گفته اند.
۱۳۹۰ فروردین ۶, شنبه
خداوندی به مثابه معماری
۱۳۹۰ فروردین ۴, پنجشنبه
ندارم آغا جان ندارم!!!!
حالا که فیلتر می کنی! من خودفیلتری نمی کنم!
۱۳۸۹ اسفند ۱۸, چهارشنبه
عقلی که زخمش چرکیه
سرم چون بادکنکی پر شده از بازدم یک انسان سنگین است، به جای این که سبک بال به آسمان در پی آرزوها و خواسته هایش برود تا در اوج کمال از سیری بترکد، در گوشه ای افتاده از سنگینی. در آستانه ی ترکیدن، منتظر است.
۱۳۸۹ اسفند ۱۷, سهشنبه
عصای موسی از بین نمی رود، تنها از فرمی به فرم دیگر بدل می شود
۱۳۸۹ اسفند ۱۵, یکشنبه
۱۳۸۹ اسفند ۵, پنجشنبه
۱۳۸۹ اسفند ۲, دوشنبه
۱۳۸۹ بهمن ۲۹, جمعه
سیاکسیون
خیلی از این مسئولان که نه پر کنندگان جایگاه های سیاسی کشور مان ایران کیـ..ی اند. نه از لحاظ چهره که منظور عملکردشان است. غالب شخصیت ها و آدم هایی حقیر و کوچک اند که به تخمی متصل اند و به واسطه ی همان است که بنا به انگولکی قد راست و سیخ و در اوج چیزکی تف می کنند با چه حرارتی. به محض اینکه کارشان تمام شد باز شق و رقی شان می خوابد شل و وارفته می شوند. هرچه هم بیشتر و در بازه ای کمتر قد کشند و سیخ شوند بیشتر به آن سرچشمه ی تخمی فشار می آورند و آن را کوچک و چروک می کنند تا جایی که دیگر آن هم نمی تواند راستشان کنند یا اگر کند چیزی نیست تا تف کنند. آنقدر حقیر شوند که کسی تف هم بر آنها نمی اندازد.
۱۳۸۹ بهمن ۲۱, پنجشنبه
۱۳۸۹ بهمن ۱۵, جمعه
۱۳۸۹ بهمن ۹, شنبه
شی می گه؟!!!
ممکنه؟ آره خب ممکنه، شاید یک روز گذرت به اونجا افتاد. جای خوبی برای بودنه. ولی حواست باشه دست حالی نری. کادو نمی خواد اما همیشه باید یک چیزی در چنته داشته باشی.
خب اگر پیش بیاد و بری لابد می شینی اونجا و سر صحبت باز می کنی یا بهتره بگم می خوای باز کنی ولی نمی تونی، پس شروع می کنی به غُر زدن. نِق می زنی. جای خوبیه. می دونی ممکنه تو بری اونجا یا نری اما این حتمی که بعد غر زدن اون به تو می گه” چی کارآ کردی؟” و خب تو کاری نکردی. بعد حتما پرسش بعدی اینه که “ چی کارا بلدی؟” و خب تو یه سری کارا رو با افتخار می گی که بلدی اما ااون می گه که اینا رو همه بلدن دیگه این جور چیزا برای کسی مهم نیست .. نگاه می کنی..ادامه می ده الان باید بری سراغ یک چیزه جدید، باید برا خودت هدف تعیین کنی ، کوتاه مدت..نگاه می کنی یا شاید داری با فنجان چایی که خوردی بازی می کنی…ادامه می ده کون گشاد بازی رو بذار کنار، باید جوری خودت رو قوی و پُر کنی که هر جا کون لختم وِلِت کردن بتونی با این توانایی هات کار کنی…می خندی.. می گه چرا می خندی ، دارم جدی می گم.
خب راست می گه، باید همین کون ها را آویزه ی گوش کرد…در ادامه من می تونم اضافه کنم تا وقتی که قوی نشدی،کون لخت جایی نرو یه جور دیگه مصرف می شی دوست من.
هیچ کس نمی دونه با چه تقه ای اون به این جایی که هست رسید، اما خیلی ها می دونن آقای تق چه آدم دوست داشتنی و خوبیه.
۱۳۸۹ بهمن ۷, پنجشنبه
غروب چمن
اندوه سبزه های پریشان به من بگو
اندیشه های سوخته ی ارغوان بین
رمز خیال سوختگان بی سخن بگو
آن شد که سر به شانه ی شمشاد می گذاشت
آغوش خاک و بی کسی نسترن بگو
شوق جوانه رفت ز یاد درخت پیر
ای باد نوبهار ز عهد کهن بگو
آن آب رفته باز نیاید به جوی خشک
با چشم تر ز تشنگی یاسمن بگو
از ساقیان بزم طربخانه ی صبوح
با خامشان غمزده ی انجمن بگو
زان مژده گو که صد گل سوری به سینه داشت
وین موج خون که می زندش در دهن بگو
سرو شکسته نقش دل ما بر آب زد
این ماجرا به اینه ی دل شکن بگو
آن سرخ و سبز سایه بنفش و کبود شد
سرو سیاه من ز غروب چمن بگو
(هوشنگ ابتهاج)
[شهرام ناظری، سفر عسرت]
۱۳۸۹ بهمن ۵, سهشنبه
این خشم الهی است!
۱۳۸۹ بهمن ۳, یکشنبه
مجلس در مجلس
در حال حاضر هم تصمیم گرفته اند به بحرانی ترین مشکل کشوری و مردمی یعنی باخت تیم ملی فوتبال ایران مقابل کره بپردازند ، چه چیزی بالاتر از این! حتی بارها گفته اند برای حقوق و مزایایش نیست که آنجا اینگونه کار می کنند ، آن ها برای تفریح کردن وارد گود شده اند. برای خوش بودن.
خلاصه مجلسی گرفته اند در مجلس برای خودشان...شاید بعد تر با این دکمه های رأی و تلوزیون ها و رییس مجلس بنشینند و مافیا بازی کنند،همهی امکاناتش را دارند. بزرگترین مجمع بازی مافیا، چنان رکوردی بزنند که کس ندیده باشد.
۱۳۸۹ دی ۲۷, دوشنبه
تقدیم به هر کسی که نگران است
۱۳۸۹ دی ۲۴, جمعه
هویـــــــــــــــــــــــــــج!!
ما معماریم .. ما معماریم …. نخ دندان را از میل گرد تشخیص نمی دهیم درعوض آجر و سیمان و ملات و شن و ماسه و شمال و کاذب و شیب و در و تخته را بریک و سِمِنت و مورتار و سَند و نورث و سلوپ و دور و وود نویسیم ، شما هم که مو بینی و ما……غ
به همین سختکی
مستندی می دیدم از زندگی آقای دانشگر مهندس معماری ایرانی تبار مقیم اتریش. در جایی از فیلم می گوید- آن موقع عده ای بودند که وضع شان از من بهتر بود، وضع مالی شان هم خوب بود و خب آنها فرصت داشتند فکر کنند و گاهی حتی خودکشی می کردند اما من آنقدر گرفتار و خسته بودم که اصلاً فرصت نمی کردم فکر کنم و بخواهم خودکشی کنم-
جالب نیست! آنقدر درگیر سختی های زندگی باشی که نتوانی به بدترش فکر کنی.
آخر به اول
۱۳۸۹ دی ۲۳, پنجشنبه
روی میز هر دو مثل هم
به در، دیوار!
مدت هاست ندیده ام پسری در همان! و همان! باشد و هیچ آیکونی جلوی نامش روشن نباشد که آنها همیشه مخفی اند.
و مدت هاست این سوال ، جوابی ندارد که اگر آنها مخفی اند این ها چطور این همه مشغولند و یا این ها که آنقدر گرفتارند چرا این ها مخفی می شوند.
۱۳۸۹ دی ۱۸, شنبه
بدون شرح ترجیحاً!
قبل از اخبار ساعت چهارده ، همین چند لحظه ی پیش به مناسبت میلاد امام باقر ، مداحی درتلوزیون ، شبکه ی یک می خواند:
“… بودن با تو بهتر از بودن با حور و جنته..”
!
۱۳۸۹ دی ۱۶, پنجشنبه
وانت
“ وانتی ها جماعتی هستند کاملاً سوای از سایر اقسار جامعه. بذار اینجوری برات توضیح بدم….اگه دقت کرده باشی همه ی وانتی ها موقعی که قراره بار خالی کنند پاشون، کمرشون یا یه جای دیگه شون را تازه عمل کردن یا تازه آسیب دیدن دستشون یا پاشون رو بستن. این فقط تا وقتیه که قراره بار خالی کنن اما وقتی پول رو بگیرن خب …..اگه یه وانتی در شرایط عادی باشه به هیچ وجه عجله نداره، توو خیابون کلافه ات می کنن انقد که یواش و آروم می رن تازه اونم یه وری.ینی چی؟ ینی این که فک نکن شاسی این وانت آ کجه خودشون اینجوری کج کج می رونن، انصافاً کار سختیه ، خرچنگی می رن… اما وای به حالته اگه اعصاب مصاب تعطیل باشه…همه ی لاین آ رو امتحان می کنن، قشنگ می افتن تو حالت رَندُمایز..اصَن وضعیتی آ.. اگرم بزنه بهت که یا در می ره یا خشتکت رو می کشه رو سرت تو می ری… اگه دقت کرده باشی به محض اینکه حس کنن باری که دارن می برن زیاده و یه لحظه حس کنن پولش نمی ارزه دیگه به نظرش بارت به هیچ ترتیبی تو وانت جا نمی شه! آخرشم خودت باید همه چی رو جا بزنی…
از این حرف آ بگذریم ..هی دقت کردی من از چه طیفی تا چه طیفی می تونم حرف بزنم ، ینی از هر چیزی می تونم صحبت کنم در حالی که از همه چی هیچی ام نمی دونم…من باید می رفتم ملایی چیزی می شدم جوون تو”
صفحه هشتاد و نه دفترچه ی خاطرات شیخ سیوک
جهولیت در جهالت(عنوان نوشته شده بر روی دفترچه)
واقعیتی که نیست شد
یادم می آید آن موقع ها که کودکی بیش نبودم ، شب ها زیاد به آسمان می نگریستم. آسمانی که صاف بود. پر از ستاره. ستاره هایی که بعضاً چشمک می زدند.
کنون که چه بخواهم چه نخواهم، چه بپذیرید چه نپذیرید بیش از کودک ام، به آسمان که می نگرم گرفته است انگار. انگار خاموش شده از این همه روشنایی. تنها چراغ هایی بر بلندای دکل های مخابراتی چشمک می زنند و ندای عصر ارتباط را می دهند با زمینی ها . اس ام اس می زنم.
کودکان را تجسم می کنم که به چه می نگرند. به آسمان یا زمین. نه، واقعیت ها دیگر آنها را سرگرم نمی کند.