۱۳۹۰ آذر ۲۸, دوشنبه

هدیه را هدیه دهیم؟

فکر می کنم بر در و دیوار یا سردرد غالب مراکز سازمان انتقال خون نوشته اند "خون هدیه خداوند است،خونمان را هدیه کنیم". خب علاوه بر این بحث که آیا باید هدیه را که گرفته ایم هدیه کنیم یا نه، من را به این فکر وا می دارد که "کون هم هدیه خداوند است آن را هم هدیه کنیم؟"

۱۳۹۰ آذر ۱۳, یکشنبه

آش دهن سوز

داشتم خیلی متواضعانه می گفتم که “من عادت دارم چیزهای خاص رو برای خودم گیر بیارم و چیزهایی که دارم تک…” هنوز حرفم تموم نشده بود که دوشی از خنده های سرد روی سرم ریخت، بعد هم زیرم را روشن کردند تا حسابی قُل بزنم؛ آخر سر هم هریک کاسه ای از من سرکشیدند تا تمام شدم.

۱۳۹۰ آذر ۱۰, پنجشنبه

کاش؛ در گذر زمان

می دونی… ای کاش الان توی اون روزها بودیم،کدوم روزها؟! همون روزهایی که آرزو می کردیم کاش این روزها می رسیدن.

۱۳۹۰ آذر ۱, سه‌شنبه

حضوری از جنس حضور حرف

....
کمی دیرتر که فراخوان دادند برای شام، «میم الف ر» غیبش زده بود. ابلهانه گمان می کردم به او برخورده و بی صدا رفته است که آبروی مرا بیش از نبرد.
وقتی،بانگرانی، عمارت زیبای سفیر را ترک می کردم، وسط باغ درندشت آن خانه ، چشمم افتاد به استخر بزرگی که وقت آمدن خالی بود و حالا چیزی داشت وسط آن موج می زد. خشکم زد. پیراهن حریرش در زمینه ی آبی دیوار استخر موج بر می داشت و هوش را میان خواب و بیداری معلق می کرد. پری دریایی کوچکی را می دیدم که از آب های دور دست به این استخر خالی تبعید شده بود. و در حسرت دریای گم شده آواز اندوه سر می داد.
وقتی مطمئن شدم خواب نمی بینم حرکت شگفتش، بی اختیار، مرا به تحسین واداشت. و وقتی به خودم آمدم که در خانه ی سفیر ایتالیا هستیم یادم به آبروی خویش افتاد و خشم سراسر وجودم را فرا گرفت:«چرا رفته ای توی استخر؟»
همین طور که وسط استخر راه می رفت، با معصومیتی کودکانه زمزمه کرد:«دیدم خالی است گفتم پُرش کنم.»
به او غبطه می خوردم. من نگران قضاوت دیگران بودم و او خودش را از بند قضاوت آزاد کرده بود. من با تصویری زندگی        می کردم که می خواستم دیگران از من ببینند و او بی تصویر زندگی می کرد.
....
+ از کتاب همنوایی شبانه ی ارکستر چوب ها

۱۳۹۰ آبان ۲۸, شنبه

کنسرتیالوژی

یک سری هستند که صرفاً برای این که دوست دارند،کف بزنند(دست بزنند) می روند کنسرت.
یک عده ی دیگر هستند که چون دوست دارند برای یکی کف بزنند ، می روند کنسرت.
یک دسته ی دیگر هستند که منتظرنند کسانی کف بزنند تا آنها هم کف بزنند، پس می روند کنسرت.
یک عده ای هم می خواهند بگویند ما کف نمی زنیم پس می روند کنسرت.

۱۳۹۰ آبان ۱۵, یکشنبه

من برج نشین ام؛ طبقه ی دوم

مدت هاست که نوشتن برای من سخت شده، ننوشتن از آن سخت تر. نشانه ی خوبی نیست. می تواند علامت این باشد که به چیزی فکر نمی کنم.هیچ چیز جرقه ای در ذهن نمی زد، یعنی فکر نمی کنم و این یعنی من دیگر نیستم.
می تواند نشانه ای از موضوع های زیادی باشد که می بینم که نمی توانم انتخاب کنم به کدامشان اول فکر کنم، جرقه ی کدام یکی را خاموش کنم تا آتش نگیرم. آتش می گیرم و من دیگر نیستم.
من زجر می کشم. من نمی خواهم زجر بکشم. اما زجرم که می دهند، من زجر می کشم. باید بکشم..بکشم..بکشم.
در یک دایره ی بزرگ زندگی می کنم. شعاعش را نمی دانم.من… من در 4 متر مربعش زندگی می کنم.به خیالم این 4 با آن چهار دیواری اختیاری، می تواند هم خانواده باشد. اما این تصادفی است. حتی این 4 مترمربع هم مال من نیست.
در تختم که دراز می کشم،طبعا به خواب می روم. اما بیدار که می شوم، مطمئن ام نخوابیده ام. خسته تر از قبل ام. کابوس؟ یادم نمی آید. شاید…گاهی…
پشت میزم. نشسته ام، گاهی درس می خوانم، گاهی پرواز می کنم در خیال، گاهی از پنجره بیرون را می بینم.اینترنت. دریچه ای است برای دیدن، بودن، نبودن. دریچه؟ دریچه را می توان بست. می بندندش. بی وقفه. دریچه های تو در تو. کارشان سخت شده، برای همین دائم از دریچه ی اصلی شروع می کنند. خسته ام می کند. نمی توانم تحمل کنم. سرم درد می کند. درد می گیرد. معده ام هر چقدر هم که می خورم خالی است.سرم خالی است.درد می کند.دریچه کجاست؟ پس این فشار کی من را از آن دریچه به بیرون ، به رهایی می اندازد؟
سیگار می کشم. دود ندارد.لابد سیگارم خاموش است.می بینم که سیگاری بر لبانم نیست، در دستم نیز.این شعله برای چیست؟ لابد از فندک است، فندک گاز ندارد. پس چه می سوزد؟ من می سوزم.من خود را می کشم.
خوشحالید؟ شما خوشحال شدید؟ چرا دورتر نمی اندازیدم؟
تلوزیون مراسم حج نشان می دهد با یادی از سید الشهدا!!

۱۳۹۰ آبان ۶, جمعه

نوع چشم ها: مرده بین

خیلی ها ممکن است گربه یا جاندار دیگری را با ماشین و رد شدن از رویش کشته باشند؛ اما کم اند کسانی که از روی گربه یا جاندار دیگری که مرده باشد رد شده باشند.


۱۳۹۰ مهر ۲۲, جمعه

اندیشه × اندیشه

روزی یکی از نزدیکان ،شیخ سیوک را تا گردن در اندیشه بدید. بپرسید یا شیخ به چه اندیشه کنی؟ شیخ بفرمود " به چیزکی که بــِتوانم بدان بیاندیشم".

۱۳۹۰ مهر ۲۰, چهارشنبه

برای آن روز که مبادا

همه ی ما.لازم است دوباره تأکید کنم همه ی ما دیده ایمش.از ابتدا گذاشته اندش برای روز مبادا که مبادا لنگش بمانی. البته همیشه آن طور که انتظار می رود نیست، یعنی فکر نصف مبادا را کرده اند، بیشتر مبادا که بادا. نکته این جاست که خیلی ها[تأکید می کنم خیلی ها که نه همه باشند] در روز مبادا هم آن را برای روز مبادا می گذارند سر جایش بماند.نهایتاً یکی دو ساعت کار کند. لابد زیادی کشش می دهم. همه ی ما پنچر شده ایم و یا لاقل پنچری دیده ایم، خیلی هامان دیده اند که زاپاس ها به همان نویی روز اولشان هنوز در صندوق عقبند، برای روز مبادا.

۱۳۹۰ شهریور ۲۱, دوشنبه

غلوی دل خوش کنک

اصغر فرهادی شده ام در بعدی خیلی خیلی کوچک. شاید هم کوچکتر. کارم این شده این روزها این ماه ها این سال ها واقعیت  های زندگی را آن گونه که هستند و نه آن گونه که تعریف می کردم برای بقیه به رخشان بکشم. همان هایی که باور نمی کردند آن واقعیت ها را می شوند بازیگران نقش های زندگی. نقش هایی که اول ندارند و همه مکمل اند. خودم هم بازی می کنم ، کارگردانم، صحنه سازم و نویسنده. تماشاچی شاید. شاید نداریم. مهم نیست.جالب آن که نمی توانمی در آخر در مورد هم قضاوتی کنیم ، کسی نمی داند چه بگوید، تنها صحنه ای بود از زندگی، پنجره ای است برای دیدن و یا داستانی است که در دایره ای دیگر بار دیگر یا بار ها و بارها تکرار می شود.

۱۳۹۰ شهریور ۱۴, دوشنبه

صدا نمی ماند، هست.

پنجره باز است.هوا خوب. صدای موتوری می آید بسیار ناهنجار و گوش خراش، دائم هم می رود و می آید.اگر صدایی نبود اینو موتور هم نبود. صدای بچه هایی که آخرین روزهای خوش بازی را می گذرانند، می آید. صدای آب باشی می آمد. صدای کتری که قل می زند، می آید.صدای فن کامپیوتر. صدای کیبوردی که من را می نویسد.حتی صدای آب خوردن خاک گلدان روی کتابخانه می آید. صداها هستند. صدای خانه های می آید.تنها صدای من نمی آید و خدایی نیست در این نزدیکی که بداند کی چُس چُس های من ، گوزی پرصدا خواهد شد.

۱۳۹۰ مرداد ۴, سه‌شنبه

۱۳۹۰ تیر ۶, دوشنبه

در این دنیا که نه

آن قدر زندگی ام هزینه داشت که که دائماً از زندگی دیگران وام بلاعوض گرفتم.
[دفاعیه یک دیکتاتور_ جلسه ی سوم]

۱۳۹۰ خرداد ۲۳, دوشنبه

۱۳۹۰ اردیبهشت ۳۰, جمعه

کمتر از یه بار تو هفته ممکنه آدمو بکشه!

از شیخ سیوک این گونه نقل کنند که روزی در جمعی از اخصّ مریدان فرمود:" لازم کفایی است که هر انسان بالغی هفته ای یک بار یا باید دونفره در تختی یک نفره بخوابند و یا یک نفره در تختی دونفره"

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۹, دوشنبه

همین خود شما

کجای خیابان های این شهر خط عابر دونده دیده ای ای انسان ِ گربه مسخره کن که این گونه از این سو به آن سو می دوی مثل ِ.. .

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۶, جمعه

نکرده است هرگز ،کسی چنین تشبیهی

این روی خندان و آرام من را که می بینی مثل روی روشن ماه است که همیشه از زمین می بینی، آن روی گرفته و خسته ام مثل آن وجه تاریک ماه است که هرگز از روی زمین نمی بینی ، یا خیال می کنی، می بینی.

۱۳۹۰ فروردین ۲۶, جمعه

کارتون ببینید

All Good Things to Those who wait
این جمله یکی از چندین و چند خط دیالوگ انیمیشن Tangled است که خب اگر مثل من احساس بزرگی می کنید نبینیدش، بگذارید وقتی احساس بچگی کردید ببینید. به هر حال تنها جمله ی خوب انیمیشن برای من همین بود. ها! اسیر بار فلسفی اش شدید؟! این جمله تنها از ا ین بابت خوب است که در آخر نشان می دهد این اشراری که صبوری از خودت نشان دادند برای منفعت بیشتر بسی کور خوانده بودند و ضایع شدند و حالشان گرفته شد پس چه نشسته ای دوست من ، حتی در شرارت جای هیچ استخاره نیست، دم دستی ها را بگیر و برو برای بقیه اش هرچه زودتر تلاشی کن که وقت تنگ است و آدم های خوب اشرار خور فراوان!

۱۳۹۰ فروردین ۲۳, سه‌شنبه

ترافیک سنگین تر است

صبح. از 7 تا 7:30 تفاوتی است بین 20 دقیقه تا یک ساعت. مفهوم نیست؟ خیابان ها شلوغ اند و اگر دیر بجنبی شلوغ تر هم می شوند. دنده ی دو زیاد است ،یک. نیم کلاچ کافی است. سه! امکان ندارد. ینی واقعا باید حسودی کرد به آدمی که در تاکسی سرش را به شیشه چسبانده و خوابیده؟ مهم نیست. زمانی است مرده برای فکر کردن ، مثل سربازی. مشکل چیست؟ معلوم نیست (معلوم است). فکری از سرم می گذرد؛ این نماد زندگی است. بزرگراه ها پهن اند به اندازه ی کافی، حداکثر سرعت خوب است، نشانه هایی از مقصد پیداست. تنها یک مشکل وجود دارد ، نمی توان حرکت کرد. نمی توان. چراغ ها دائم قرمزند، نه راهنمایی شان که ماشین ها. انگار همه با ترمز حرکت می کنند. تکان نمی خوری ولی فکر می کنی به جلو می روی. این است کار ما با ترمز گاز دادن. در پهنه به سوی پیشرفت ایستادن و حرص خوردن. فحش دادن به دیگرانی که در راهند.

۱۳۹۰ فروردین ۱۲, جمعه

AGORA +religous+history

آگورا یک فیلم تاریخی_مذهبی نسبتا ً طولانی است که در نگاه اول به نظر کسل کننده می آید(محصول سال 2009). با این حال دیدن این فیلم خالی از لطف نیست. سوای نقش آفرینی ها و جلوه های فیلم و صحنه پردازی و حضور همایون ارشادی به عنوان یک ایرانی در این فیلم از لحاظ معنایی این فیلم حاوی نکاتی است که در اینجا اشاره ای به آن ها می کنم.
اتفاق مهم فیلم حضور تازه ی مسیحیان در شهر و ترویج دینشان در میان مردم و تبلیغ برای گردآوردن پیروان مسیحیت است. در همین زمان است که مردم شهر (عمده ی مردم و بزرگان) به خدایانی اعتقاد دارند که نماشان مجسمه است. همان داستان تکراری عهد کهن. مسیحیان در مقابل این چند خدایی قیام می کنند و آن را ریشه کن می کنند. در این راه عده ی زیادی از پیروان چند خدایی کشته می شوند.
خب اتفاق مهم در این مرحله حذف چندخدایی است و شعار خدا یکی است هم شنیده می شود. مسیحیان یا به عبارت درست تر تک خدایی ها از مجسمه های چند خدایی ها سوال هایی می پرسند که طبعا ً آن ها جوابی نمی دهند و در این زمان است که می گویند این ها چه کار می توانند بکنند و به تمسخرشان می گیرند.
اما پدیده ی بعدی دعوای میان تک خدایی ها است که به وضوح در فیلم دیده می شود. این اتفاق با سنگ پراکنی در صحنه ای که تئاتر یهودی ها برپاست شروع و نمایش داده می شود. این که مسیحیان معتقدند خدای یکتای آن ها از خدای یکتای یهودی ها برتر است و پیامبر آن ها حقانیت بیشتری دارد دقیقاً اتفاق ناگواری است که در قرن های بعد بین آن ها و مسلمانان پیش می آید اما با جایگاهی متفاوت( هرچند این قضیه حتی در میان خودشان هم در دوره ای از زمان بدون دخالت هیچ مذهب دیگری پیش می آید). دعوا بر سر چیست؟ تنها یک پاسخ وجود دارد ، قدرت طلبی و نفوذ بیشتر در میان اقشار جامعه با استفاده از دین.
مورد جالب دیگر که در فیلم اشاره ای به آن می شود توجیه کردن اعمال و قتل هایشان همه چیز را به خواست الهی نسبت می دهند که در سکانسی که قتل عام یهودیان صورت می گیرد و مشغول سوزاندن اجساد آن ها هستند دیده می شود . این هم یک مورد مشترک بین تمامی ادیان تک خدایی است.
اما مورد بعدی که جالب است استخراج معانی و مفاهیم بی پایه و اساس و صرفاً سودجویانه از کتب به اصطلاح مقدس و الهی توسط رهبران مذهبی ارشد جامعه است که برای حذف و یا پنهانی کردن یک سری رفتارها و اشخاص به کار می گیرند. در این فیلم تلاش برای کمرنگ کردن زنان و بالاخص یک زن در حوزه ی علمی پرنفوذ است که فلسفه می داند و در پی کسف راز و رمز هستی است( البته حذف زنان سوای از دین همیشه و هم اکنون هم رایج است، حالا کمی کمر نگ تریا پرنگ تر).
نکته ی تأسف بار فیلم برای من این بود که در طول تماشای فیلم به راحتی می توانستم صحنه های از بین بردن آیین قبلی ، کشتن آدم های وابسته به مذهب قبلی را به گونه ای ببینم که مسلمانان بر سر مسیحیان آورند مخصوصا در صحنه هایی که کتابخانه و اسناد و ساختمان ها و مجسمه های چندخداپرستگتن نابود می شود.
دیدن فیلم را به کسی توصیه نمی کنم، اما اندیشیدن درباره وجوه مشترک ادیان و رفتار رهبرانشان را به هر کسی توصیه خواهم کرد تا لااقل کسی خود در دوره ای که لزوما ً هم می تواند تغییر کامل مذهب نباشند خود را در چنین شرایط اسفناکی قرار ندهد آن هم به احتمال زیاد برای هیچ و پوچ.
و اما نکته ی آخر خارج از فیلم نحوه ی تمسخر بی خدایان امروزی است که به خداپرستان می گویند حالا که این اتفاق افتاد خدایتان کجاست و این همان چیزی است که همه ی ایدئولوژی های جدید اعتقادی به قبلی ها گفته اند.

۱۳۹۰ فروردین ۶, شنبه

خداوندی به مثابه معماری

نگارنده در بحثی پیرامون معماری به ناگاه این گونه متصور شده است که جناب لوکوربوزیه در پیشگاه الهی سیگار برگ به لب با همان عینک گردالی ، کاغذ به دست و مصمم روبروی پروردگار نشسته است.. از گذشته حرفی نمی زند و صرفاً اتودهای انسان های آینده را که با تناسبات خاص خود به دست آورده ارائه می دهد و در پس ذهن خود به آن هایی فکر می کند که طرح هایشان را کمی! کپی کرده است....می داند ، می داند که خدا را هم راضی می کند و یک انقلاب بزرگ دیگر در یک بعد دیگر معماری به وجود می آورد.

۱۳۹۰ فروردین ۴, پنجشنبه

ندارم آغا جان ندارم!!!!

ای بابا!!! زده اند حمله کرده اند به این جا و آنجا که پسوردهایمان را داشته باشند و جیک و پیکمان را بعدا خودشان برایمان تعریف کنند. این گونه پیش برود لابد تا چند روز دیگرمی خواهند اندازه ی سوراخ کونمان را هم داشته باشند و بپرند جلو بگوید "سوپرایز اینم می دونیم ما!"
- دَ َ َ َ س تُ بِکِش، تنبون ُ ول کن بینیم بـــــا

حالا که فیلتر می کنی! من خودفیلتری نمی کنم!

وقتی آدم سکس می خواهد و نمی تواند با کسی سکسی داشته باشد، حالا به هر دلیلی هر کجا که می نشیند هم صحبت سکس است یا ردی از آن است یا خودت هرچیزی را به آن حالت می بینی، می خواهد بپاشد.....از هم؛ آدم گاه متحیر می شود که چگونه از یک لذت طبیعی به چه وضعی محروم شده است و چقدر ساده و راحت می تواند در طی یکی دو ساعت برای هفته ای خوش باشد ولی چون نمی تواند و فکرش درگیر آن می شود و به در دیوار می زند ، ماه ها ناکوک است.

۱۳۸۹ اسفند ۱۸, چهارشنبه

عقلی که زخمش چرکیه

سرم چون بادکنکی پر شده از بازدم یک انسان سنگین است، به جای این که سبک بال به آسمان در پی آرزوها و خواسته هایش برود تا در اوج کمال از سیری بترکد، در گوشه ای افتاده از سنگینی. در آستانه ی ترکیدن، منتظر است.

۱۳۸۹ اسفند ۱۷, سه‌شنبه

عصای موسی از بین نمی رود، تنها از فرمی به فرم دیگر بدل می شود

برخی از رانندگان در شهر گمان می کنند ، چراغ راهنمای اتومبیلشان همان عصای موسی است که راه را در یک چشم بر هم زدن باز کند، آن هم هر مسیری را؛ تا چراغ راهنمایشان را می زنند می پیچیند، بدون بی هیچ نگاهی.

۱۳۸۹ بهمن ۲۹, جمعه

سیاکسیون

خیلی از این مسئولان که نه پر کنندگان جایگاه های سیاسی کشور مان ایران کیـ..ی اند. نه از لحاظ چهره که منظور عملکردشان است. غالب شخصیت ها و آدم هایی حقیر و کوچک اند که به تخمی متصل اند و به واسطه ی همان است که بنا به انگولکی قد راست و سیخ و در اوج چیزکی تف می کنند با چه حرارتی. به محض اینکه کارشان تمام شد باز شق و رقی شان می خوابد شل و وارفته می شوند. هرچه هم بیشتر و در بازه ای کمتر قد کشند و سیخ شوند بیشتر به آن سرچشمه ی تخمی فشار می آورند و آن را کوچک و چروک می کنند تا جایی که دیگر آن هم نمی تواند راستشان کنند یا اگر کند چیزی نیست تا تف کنند. آنقدر حقیر شوند که کسی  تف هم بر آنها نمی اندازد.

۱۳۸۹ بهمن ۹, شنبه

شی می گه؟!!!

ممکنه؟ آره خب ممکنه، شاید یک روز گذرت به اونجا افتاد. جای خوبی برای بودنه. ولی حواست باشه دست حالی نری. کادو نمی خواد اما همیشه باید یک چیزی در چنته داشته باشی.

خب اگر پیش بیاد و بری لابد می شینی اونجا و سر صحبت باز می کنی یا بهتره بگم می خوای باز کنی ولی نمی تونی، پس شروع می کنی به غُر زدن. نِق می زنی. جای خوبیه. می دونی ممکنه تو بری اونجا یا نری اما این حتمی که بعد غر زدن اون به تو می گه” چی کارآ کردی؟” و خب تو کاری نکردی. بعد حتما پرسش بعدی اینه که “ چی کارا بلدی؟” و خب تو یه سری کارا رو با افتخار می گی که بلدی اما ااون می گه که اینا رو همه بلدن دیگه این جور چیزا برای کسی مهم نیست .. نگاه می کنی..ادامه می ده الان  باید بری سراغ یک چیزه جدید، باید برا خودت هدف تعیین کنی ، کوتاه مدت..نگاه می کنی یا شاید داری با فنجان چایی که خوردی بازی می کنی…ادامه می ده کون گشاد بازی رو بذار کنار، باید جوری خودت رو قوی و پُر کنی که هر جا کون لختم وِلِت کردن بتونی با این توانایی هات کار کنی…می خندی.. می گه چرا می خندی ، دارم جدی می گم.

خب راست می گه، باید همین کون ها را آویزه ی گوش کرد…در ادامه من می تونم اضافه کنم تا وقتی که قوی نشدی،کون لخت جایی نرو یه جور دیگه مصرف می شی دوست من.

هیچ کس نمی دونه با چه تقه ای اون به این جایی که هست رسید، اما خیلی ها می دونن آقای تق چه آدم دوست داشتنی و خوبیه.

۱۳۸۹ بهمن ۷, پنجشنبه

غروب چمن

با این غروب از غم سبز چمن بگو
اندوه سبزه های پریشان به من بگو
اندیشه های سوخته ی ارغوان بین
رمز خیال سوختگان بی سخن بگو
آن شد که سر به شانه ی شمشاد می گذاشت
آغوش خاک و بی کسی نسترن بگو
شوق جوانه رفت ز یاد درخت پیر
ای باد نوبهار ز عهد کهن بگو
آن آب رفته باز نیاید به جوی خشک
با چشم تر ز تشنگی یاسمن بگو
از ساقیان بزم طربخانه ی صبوح
با خامشان غمزده ی انجمن بگو
زان مژده گو که صد گل سوری به سینه داشت
وین موج خون که می زندش در دهن بگو
سرو شکسته نقش دل ما بر آب زد
این ماجرا به اینه ی دل شکن بگو
آن سرخ و سبز سایه بنفش و کبود شد
سرو سیاه من ز غروب چمن بگو
(هوشنگ ابتهاج)
[شهرام ناظری، سفر عسرت]

سفر عسرت

آه ها در سینه ها گم کرده راه
مرغکان سرشان به زیر بال ها
در سکوت جاودان مدفون شده ست
هر چه غوغا بود و قیل و قال ها
آب ها از آسیا افتاده است
دارها برچیده، خون ها شسته اند
جای رنج و خشم و عصیان بوته ها
خشک بن های پلیدی رسته اند
(کلیک)
[شهرام نازی]

۱۳۸۹ بهمن ۵, سه‌شنبه

این خشم الهی است!

در ادامه ی زمین لرزه های متعدد در جنوب غرب و شمال غرب ایران(خوی، شیرازو ..) و در راستای سقوط متعدد هواپیماهای مسافربری و عدم امنیت زائرین کربلا! شیخ سیوک فرمود:" سوتین ها را کنده اند و سینه ها را رها ."
-نهاد پیام رسانی عمومی دُرپراکنی های شیخ سیوک-

۱۳۸۹ بهمن ۳, یکشنبه

مجلس در مجلس

بهترین ، قدرتمندترین، موثرترین، کارآمدترین مجلس دنیا را داریم. افرادی شایسته و دانا بر کرسی هایی نشسته اند که برایشان چه خون ها که ریخته نشده! چندا سال پیش یک هفته تعطیل شد و آب از آب تکان نخورد و هیچکس به فلان جایش هم نبود، هر از گاهی دور هم جمع می شوند گردو بازی می کنند، هر از گاهی دور صحن مجلس طواف می کنند تا خاطرات دوران راهنمایی و دبیرستانشان زنده شود، هر از گاهی به هم فحش می دهند ، گاهی به ما ، نه طرف دار این هستند نه آن ، چه داخلی چه خارجی، چه غربی ، چه شرقی ، چه خودی ، چه نخودی، آن ها فقط می دانند نه این و نه آن، مهم نیست کی یا کجا یا چی یا کدام این و آن،هر از گاهی باهم کتک کاری می کنند. با صلوات رأی می دهند بدون اینکه دست به دکمه ای بزنند.
در حال حاضر هم تصمیم گرفته اند به بحرانی ترین مشکل کشوری و مردمی یعنی باخت تیم ملی فوتبال ایران مقابل کره بپردازند ، چه چیزی بالاتر از این! حتی بارها گفته اند برای حقوق و مزایایش نیست که آنجا اینگونه کار می کنند ، آن ها برای تفریح کردن وارد گود شده اند. برای خوش بودن.
خلاصه مجلسی گرفته اند در مجلس برای خودشان...شاید بعد تر با این دکمه های رأی و تلوزیون ها و رییس مجلس بنشینند و مافیا بازی کنند،همهی امکاناتش را دارند. بزرگترین مجمع بازی مافیا، چنان رکوردی بزنند که کس ندیده باشد.

۱۳۸۹ دی ۲۷, دوشنبه

تقدیم به هر کسی که نگران است

خبرهای بد خودشان می آیند؛ سعی نکنید آن ها را زودتر از موعدشان بیابید [ با تلفن کردن یا چیزی مشابه آن] زندگی کنید و از آن لذت ببرید. مطمئن باشید آن ها خودشان می آیند.

۱۳۸۹ دی ۲۴, جمعه

هویـــــــــــــــــــــــــــج!!

ما معماریم .. ما معماریم …. نخ دندان را از میل گرد تشخیص نمی دهیم درعوض  آجر و سیمان و ملات و شن و ماسه و شمال و کاذب و شیب و در و تخته را بریک و سِمِنت و مورتار و  سَند و نورث و  سلوپ و دور و وود نویسیم ، شما هم  که مو بینی و ما……غ

به همین سختکی

مستندی می دیدم از زندگی آقای دانشگر مهندس معماری ایرانی تبار مقیم اتریش. در جایی از فیلم می گوید- آن موقع عده ای بودند که وضع شان از من بهتر بود، وضع مالی شان هم خوب بود و خب آنها فرصت  داشتند فکر کنند و گاهی حتی خودکشی می کردند اما من آنقدر گرفتار و خسته بودم که اصلاً فرصت نمی کردم فکر کنم و بخواهم خودکشی کنم-

جالب نیست! آنقدر درگیر سختی های زندگی باشی که نتوانی به بدترش فکر کنی.

آخر به اول

غالباً مردم شنبه ها را دوست ندارند؛ من شنبه ها را دوست دارم، جزء معدود چیزهایی است که به تنهایی می توانم دوست داشته باشم.

۱۳۸۹ دی ۲۳, پنجشنبه

روی میز هر دو مثل هم

روزی می رسد که دست چپم می خندد و دست راستم از نابرابری ها می گوید ..چه پادرمیانی ها که نکرده.

به در، دیوار!

مدت هاست ندیده ایم دختری در انواع رسانه های گفتگوی مجازی! آنلاین! باشد و آن آیکون قرمز رنگ مشغول هستم ، حواستان باشد مزاحم نشوید را روشن نکرده باشد.
مدت هاست ندیده ام پسری در همان! و همان! باشد و هیچ آیکونی جلوی نامش روشن نباشد که آنها همیشه مخفی اند.
و مدت هاست این سوال ، جوابی ندارد که اگر آنها مخفی اند این ها چطور این همه مشغولند و یا این ها که آنقدر گرفتارند چرا این ها مخفی می شوند.

۱۳۸۹ دی ۱۸, شنبه

بدون شرح ترجیحاً!

قبل از اخبار ساعت چهارده ، همین چند لحظه ی پیش به مناسبت میلاد امام باقر ، مداحی درتلوزیون ، شبکه ی یک می خواند:

“… بودن با تو بهتر از بودن با حور و جنته..”

!

۱۳۸۹ دی ۱۶, پنجشنبه

وانت

“ وانتی ها جماعتی هستند کاملاً سوای از سایر اقسار جامعه. بذار اینجوری برات توضیح بدم….اگه دقت کرده باشی همه ی وانتی ها موقعی که قراره بار خالی کنند پاشون، کمرشون یا یه جای دیگه شون را تازه عمل کردن یا تازه آسیب دیدن دستشون یا پاشون رو بستن. این فقط تا وقتیه که قراره بار خالی کنن اما وقتی پول رو بگیرن خب …..اگه یه وانتی در شرایط عادی باشه به هیچ وجه عجله نداره، توو خیابون کلافه ات می کنن انقد که یواش و آروم می رن تازه اونم یه وری.ینی چی؟ ینی این که فک نکن شاسی این وانت آ کجه خودشون اینجوری کج کج می رونن، انصافاً کار سختیه ، خرچنگی می رن… اما وای به حالته اگه اعصاب مصاب تعطیل باشه…همه ی لاین آ رو امتحان می کنن، قشنگ می افتن تو حالت رَندُمایز..اصَن وضعیتی آ.. اگرم بزنه بهت که یا در می ره یا خشتکت رو می کشه رو سرت تو می ری… اگه دقت کرده باشی به محض اینکه حس کنن باری که دارن می برن زیاده و یه لحظه حس کنن پولش نمی ارزه دیگه به نظرش بارت به هیچ ترتیبی تو وانت جا نمی شه! آخرشم خودت باید همه چی رو جا بزنی…

از این حرف آ بگذریم ..هی دقت کردی من از چه طیفی تا چه طیفی می تونم حرف بزنم ، ینی از هر چیزی می تونم صحبت کنم در حالی که از همه چی هیچی ام نمی دونم…من باید می رفتم ملایی چیزی می شدم جوون تو”

صفحه هشتاد و نه دفترچه ی خاطرات شیخ سیوک

جهولیت در جهالت(عنوان نوشته شده بر روی دفترچه)

واقعیتی که نیست شد

یادم می آید آن موقع ها که کودکی بیش نبودم ، شب ها زیاد به آسمان می نگریستم. آسمانی که صاف بود. پر از ستاره. ستاره هایی که بعضاً چشمک می زدند.

کنون که چه بخواهم چه نخواهم، چه بپذیرید چه نپذیرید بیش از کودک ام، به آسمان که می نگرم گرفته است انگار. انگار خاموش شده از این همه روشنایی. تنها چراغ هایی بر بلندای دکل های مخابراتی چشمک می زنند و ندای عصر ارتباط را می دهند با زمینی ها . اس ام اس می زنم.

کودکان را تجسم می کنم که به چه می نگرند. به آسمان یا زمین. نه، واقعیت ها دیگر آنها را سرگرم نمی کند.

۱۳۸۹ دی ۱۲, یکشنبه

پوچ نویسی

- الو؟
- بفرمایید!
- سلام، خسته نباشید....
- سلام.
- آگهی داده بودید برای استخدام ..اِاِاِاِاِ.... خواستم ببینم شرایطتون چی هست؟
- بله، ولی خب ما قصد استخدام کسی رو نداریم.
- استخدام نمی کنید؟!
- نه!
- پس چرا آگهی دادید؟
- حوصله مون سر رفته بود با دوستان دور هم بودیم گفتیم آگهی بدیم.
- مگه شما آگهی ندادید؟
- چرا آقای عزیز...
- خب چرا استخدام نمی کنید؟
- تخصص شما چی هست؟
- هیچی.
- پس برای چی زنگ زدید؟
- با دوستان دور هم بودیم گفتیم یه زنگی هم بزنیم.
- @#$$%!
-*&^%((!
-
-
.