۱۳۸۷ دی ۷, شنبه

یک منش ایدری

اگر زندگی پر از فراز و نشیب است، برای رسیدن به اوج در نشیب می رویم. هم سرعت بیشتری دارد و هم ساده تر است. وقتی به نقطه ی اوجمان که همان قعر زندگی است رسیدیم چون تا اوج فراز راه دراز است می نشینیم و لعنت می فرستیم بر کسانی که به کمک ما نمی آیند.

۱۳۸۷ دی ۴, چهارشنبه

سرما

سرما یادم می اندازد
سرما خوردگی ام را، کودکیم را
یاد تب، منگی خواب تب
یاد تشت سرخ پاشویه با آب ولرم، دستان مهربان مادر، قلقلک پاهای لاغرم
یاد شربت سرفه می افتم ، یاد نرفتن به مدرسه
یاد آستینم، آستینی که رد آب دماغم روی آن مانده بود،
یاد چوب بستنی دکتر ، یاد درجه ی تب
یاد حسرت می افتم ، حسرت بازی
یاد ترس می افتم، ترس بازگشت به مدرسه
یاد لیمو می افتم، لیموی شیرین تلخ
یاد قرصی که از ترس سقوط به زبانم می چسبید
یاد هذیان گویی
یاد یک کاسه کوچک آبگوشت شور می افتم
بوی شلغم، یاد بخور نارنجی به خیر.

۱۳۸۷ دی ۱, یکشنبه

آرامش

زندگی ام آرام است مثل گندآبی راکد که سال ها پیش مگسی در آن مرده است و به برگی گیر کرده، نه بالا می رود نه پایین، نه به جلو می رود و نه به عقب.

۱۳۸۷ آذر ۲۲, جمعه

سه گا نه

از سر به سنگ خوردن تا سنگ به سر خوردن یک فیلم هوا فاصله بود.

.

.

همه ی چاق ها ویژگی های مشترکی دارند که از جمله بارزترین آن ها این است که ادعا می کنند در حالی که چیزی نمی خورند یا کم می خورند چاق می شوند، این ادعا اینگونه درست می شود که چاق ها کم می خورند ولی پیوسته می خورند از اجناس مختلف.

.

.

سه روز می گذرد و من همچنان فکر می کنم که چه به این سه گانه اضافه کنم که در لابلای تأمل و تعمق فراوان باعث هِر و کِر شود.

مهر 1387


۱۳۸۷ آذر ۲۰, چهارشنبه

خنده

یک نگاه به من بیانداز یکی به خودت، فکر نمی کنی این موهای سفید در جوانی خنده ی ظاهریمان را لو می دهند.
؟چه ربطی داره

۱۳۸۷ آذر ۱۴, پنجشنبه

پی دی اِف

روزی شیخ سیوک به دربار من(با احترام:ما) نزول اجلال کرده بود.بعد از اینکه چای،کیک،میوه و هر آنچه خوردنی بود آوردند، شیخ در اتاق من(با احترام:ما) مشغول بازی با موکـُلــُکِ نخ ِ آویخته از رو تختی بود که همقطارش من(با احترام:ما) اینگونه من باب جنسیت یکی از بخش های ساختاری ساختمان پرسید. شیخ سیوک حواس پرت شد و موکـــُلــُکِ محبوبش را از دست بداد. او که از این موضوع آزرده خاطر شده بود در جواب با صراحت تمام از جنسیتی به نام پی دی اِف سخن راند. من(با احترام:ما) از این سوتی ِ فجیع شیخ بسیار سرمست شده بود و نیشش به اندازه ی عرض شانه اش باز شده بود و در حالی که روی زمین غلت می زد می گفت " اِم دی اِف، اِم دی اِف". شیخ سیوک که از شدت خجالت سیاه شده بود بی تفاوت نسبت به واقعه دستار از سر باز کرد و در گوشه ای از اتاق مشغول طناب زدن شد.