۱۳۸۷ آذر ۱۰, یکشنبه

همش

همه ی تفاهم ما خلاصه می شود در نفرتی که از هم داریم. همین، انگیزه ی کنار هم بودنمان را بالا می برد.

۱۳۸۷ آذر ۴, دوشنبه

مرد ملی

سالی،ماهی،روزی، صبحی بود که پدرم بعد از صبحی،روزی،ماهی،سالی مرا به جایی می رساند؛ گاهی با ماشین پدر رسانده شوی بسیار مزه دارتر است تا با هر روش دیگری. اما آن روز من خسته از خواب بیدار شده بودم، صورتم را نشسته بودم، چشم هایم پف داشتند، ته ریشم را نزده بودم، موهایم را شانه نکرده بودم و بند کفشم را در ماشین بستم. لحظه ای پیش آمد که به پدرم گفتم " ای آقا! این عجب سر و وضعی است! و عجب جای سرزنش شدن دارم"، پدر گفت " نگاهی به دور و برت بیانداز" و من مردانی دیم که بسیار شبیه من بودند و فقط یک ایراد بر من وارد بود که پیراهن طوسی رنگی نپوشیده بودم که نیمی از آن بیرون شلوارم باشد.

۱۳۸۷ آبان ۲۴, جمعه

Day 287

های بادی. اوووووه سو ساری بی کاز آو آی لاست مَی اِنگِلیش فونتس ؛ سو آی کـَنت رایت این پــِرژ ِن ا َند تِل یو آل دِ اِستوریز.

۱۳۸۷ آبان ۲۱, سه‌شنبه

عصای سفید

در این که خطوط سفید جاده ها ،بزرگراه ها، بلورها، خیابان ها جنبه ی راهنمایی و مسیریابی جاده را دارند شکی نیست ولی این موضوع دال بر حرکت رباتیک رانندگان بر روی خطوط نمی شود.

سر

با ذهن های زیبای این دوران دیگر لازم نیست کسی شورت به پا کند بهتر است شورت ها بر سر کشیده شوند.

۱۳۸۷ آبان ۱۹, یکشنبه

او می آید ...

اگر کسی توانست وجود مگس و پشه را در زندگی اش به طور کامل و برای همیشه از بین ببرد می تواند حضور موتورسیکلت و موتورسواران را در جامعه ی شهری کلا ً منتفی سازد.

۱۳۸۷ آبان ۱۷, جمعه

خانواده ی قشنگ

اسمش پسر قشنگ بود. متولد به سالی که یادم نیست و فقط به یاد دارم که دوران راهنمایی را پشت سر می گذاشتم که او در حیاط خانه امان کاملا ً جا افتاده بود. خلاف پسوند اسمش اصلا ً قشنگ نبود یعنی رنگ بندی خوبی نداشت ، پشم هایش کوتاه و چسبیده به تنش بود و دمش به طور غیر معمولی نسبت به جثه اش کوتاه بود. پس چرا قشنگ بود؟ یکی اینکه صورت بسیار زیبایی داشت و بعد ها صاحب سیرت زیبایی هم شد. دو اینکه از خانواده قشنگ بود. یعنی مادری داشت که اسمش مادر قشنگ بود و در ضمن گربه بانویی بسیار زیبا بود. خوش اندام و هیکل ، بسیار ورزیده و فرز و چابک ، سه رنگ. فقط نسبت به انسان ها بسیار بدبین بود. حتی ما که غذایش می دادیم و جا و جمش را به هم نمی زیدم نمی توانستیم اعتماد او را بیش از 2 دقیقه بدست آوریم و مجروح به پنگول های تیزش می شدیم.مادر قشنگ بسیار بچه هایش را دوست می داشت ، واقعاً دوستشان داشتو آنها را با لفظ "غور ماما" صدا می زد که این در نوع خود بسیار عجیب بود و دیگر گربه ای به مانند او ندیدم. مادر قشنگ دختری هم داشت به اسم دختر قشنگ که یک سالی از پسر قشنگ بزرگتر بود. دختر قشنگ هم بسیار دوست داشتنی بود. تمام بدنش به جز بخشی از سر و دمش سفید بود و در همان دوران کودکی اش خواهر برادرها را از دست داده بود تا پسر قشنگ آمد. از مهربانی های مادر قشنگ می گفتم. برای اثبات این ادعا یادآور روزگاری می شوم که دختر قشنگ در اثر کتک مختصری که از پدرم خورده بود بسیار افسرده شده بود و ما هرچه سعی می کردیم دلش را بدست نمی آوردیم تا اینکه در همان دوران که یک ساله بود شیر مادرش را می خورد و ما که می خواستیم مانع این کارش شویم تا مادر قشنگ اذیت نشود با تهاجم مادر قشنگ و با همان غرش گربه ها یعنی " فوت" روبرو می شدیم و به مادری نمونه اش ایمان کامل آوریدم.
برگردیم بر سر همان پسر قشنگ خودمان که گربه ی نر بسیار فرهیخته ای بود. این گربه که در سایه ی مادر و خواهر قشنگ خود بزرگ شده بود در دوران بلوغ خود رفتارهایی نامتعارف نشان می داد. مثلا ً آنقدر که هیکلش بزرگ بود و زور داشت از آن بهره نمی گرفت یعنی با گربه ها دعوا نیم کرد و فقط می ترساندشان که کاری با خواهر من نداشته باشید و دیگر هیچ. برای خودش شکار نمی کرد که هیچ از خوردن شش که غذای محبوب گربه هاست خودداری می کرد و ترجیح می داد غذای خانگی و دست پخت مادرم را بخورد. در زمانی که دختر قشنگ باردار شده بود و زایید او در خانه ی ما بود و به جای اینکه بچه های خواهرش را مثل هر گربه ی نر دیگری بخورد آن ها را از حوض بیرون می کشید که در همان روزهای اول مثل خواهر برادر دختر قشنگ خفه نشوند.

اما خصیصه ای داشت این پسر قشنگ که هر بار یادش می افتم بسیار دلتنگش می شوم. آن روزها که او اینجا پیش ما بود من و برادرم صبح ها ساعت شش روی حیاط ورزش می کردیم، نوبت به نوبت. تا نوبت دیگری شود با پسر قشنگ بازی می کردیم و نوازشش می کریدم و او که می خواشت علاقه اش را به ما نشان دهد ساعد ما را یک جور خاصی گاز می گرفت. آخ که چقدر دلم برای دندان هایت تنگ شده پسر قشنگ.

۱۳۸۷ آبان ۱۶, پنجشنبه

نشانه ها

روزی شیخ سیوک سر خوش و سرمست به راه شد و از تنقلات بسیار بخورد و شکر به جای آورد تا موقع نماز شد.پس ساعتی که به راه بود در جایی بساط آسایش فراهم شد و دمی به آسودگی گذراند که به ناگاه بادی در دلش پدید آمد و بیرون جست که مبنی بر پدیده ی " اثر پروانه ای " طوفان سیاه در شهر به راه افتاد ؛شیخ مدت ها بود که به پیش باز نماز آیات جسته بود.