۱۳۸۹ خرداد ۹, یکشنبه

دو صفحه از ژه

نه،به استخر نیاز ندارم. آیا واقعاً به چیزی نیاز دارم؟ من که همه چیز دارم.هرصبح که چشمانم را باز می کنم حودم را میلیاردر می بینم. زندگی این جاست،آرام،پرهیاهو،رنگارنگ،کوچک،بی انتها. هرج و مرج و آشفتگی،قرن ها و ستاره ها این شگفتی را برایم ساخته اند،البته نه فقط برای من.اما، این اشتباه من است که ارزش این هدیه را می دانم. اگر در برابر این گنج ظاهری عبوس ندارم؟ تقصیر من است اگر سلیقه ی انتخاب کردن ندارم و اگر همه چیز شانسی برایم می رسد. حتی میگرن،حتی این درد انگشت بزرگ پای چپ؟ نباید برای چیدن شقایق وارد این دشت می شدم. این را می دانستم ولی رفتم. شقایق ها را باید با چشم دوست داشت ،نه با دست. آن ها در چشم ها شعله ور می شوند،در دست ها پژمرده. گاو نزدیک بود مر بگیرد.ژه، نشسته روی حصار می خندید. وقتی داشتم از بالای سیم خاردار می پریدم، پایم پیچ خورد. حالا وقتی راه می روم درد می کند.اماخب، این هم گذراست و برایم تصوری شاهزاده وار باقی می ماند. تصویر گاو سیاه در آتش سرخ شقایق ها،باز هم یک هدیه. واقعاً همه چیز دارم. چرا نیاز به چیز بیش تری داشته باشم؟ چیزی بیش تر از همه چیز وجود دارد؟ هولناک چگونه می گفت؟ آهان، می خواهد.باید خواست،عمیقاً،محکم،سرزنده. من چیزی نمی خواهم.از دنیا چیزی نمی فهمم.عاشق تماشای دنیایی هستم که ازش سردر نمی آورم. نگاهش می کنم و به آن گوش می دهم. صدای دور دست ناقوس کلیسا،خدایی که ساز تری انگل می نوازد.

جادوگری که تا سیم های ویولون را لمس می کنم، از آن صدا خارج می کند. صدای بابی پشت تلفن،عاشقانه است،همان صدای پنج سالگی اش. هولناک حق دارد،آدم ها را دوست دارم، همه ی انواع آدم ها را دوست دارم،زنده ها،مرده ها،درخت ها، حتی گاوها را.تماشا می کنم، می بینم و دوست دارم و تازه هولناک در آن باره اشتباه می کرد. من قابلمه هم می فروشم. حتی اعتقاد دارم که خیلی از آنها را می فروشم. این همان چیزی ست که سازنده ی خوشحال قابلمه ها به من گفت. از روشم پرسید. جوابم را نفهمید. میگرن هایم؛ در آپارتمانی که میگرن دارم، پنج دقیقه بیش تر نمی مانم.کاتلوگ هایم را نشان می دهم. قابلمه ای از کیفم در می آورم و می روم،بدون اصرار کردن.ان جا جای من نیست. وقتی که سردرد ندارم،می توانم ساعت ها بمانم،لیوان در دست به مشتری ام گوش می دهم.گوش می دهم و می بینم دوست دارم. قابلم ه ها را فراموش می کنم. مشتری ست که بلافاصله کارم را یادآور می شود و با سپاسگزاری برای خرید اصرار می کند.انگار که برای نشان دادن ملایمت این بعدازظهر،چند ساعتی آرام به حرف زدن درباره ی همه چیز و هیچ چیز سپری می شود. حتی بعضی وقت ها ار فروختن صرف نظر کرده ام. در بعضی خانه ها، آه در بساط ندارند و بدبختی از شکاف سقف پایین می آید. در این جاها تقلب می کنم. امکان قسطی خریدن را مطرح نمی کنم و خودسرانه قیمت قابلمه ها را آن قدر باللا می برم که حتی دیوانه ای هم آن را نخرد. خوشبختی واقعی، قول فروش و قرارداد امضا شده نیست.خوشبختی واقعی این است: چهره ای ناآشنا و این که چگونه صحبت کردن، آرام آرام این چهره را روشن می کند،این که آدم صمیمی،نزدیک،فوق العاده،خالص می شود.

دیدن،شنیدن،دوست داشتن.زندگی هدیه ای ست که هر روز صبح به محض بیدار شدن بندهایش را باز می کنم. زندگی گنجی ست که هر شب،قبل از بستن پلک ها،زیباترینش را کشف می کنم.ژه پایین تخت نشسته است.خندان.

۱۳۸۹ خرداد ۷, جمعه

I like ,LIKE

برای من جالب است که شخصی در گودر،وبلاگ یا فيس(fis)بوک از يک مشکل،گرفتاری،بدبختی،معضل می نويسد و ساير بينندگان مطلب از آنجا که حوصله یا اجازه یا جرأت یا جايي ندارند که دیدگاهی بنويسند، لايک می زنند.

سينما سيار

چند وقتیاست که زياد مسافرت می کنم.در مسيرهای کاملاً تکراری.این کاری است کسل کننده یا به عبارتی می تواند بسيار کسل کننده باشد.من برای رفع این کسالت راه های مختلفی را امتحان کردم که موثر هم بوده اند. يکی از اين راه ها تغيير مرتب وسيله نقليه ای است که جور جابه جايی من تکراری را می کشد. برای تفريح ديروز که نه دِشب با اتوبوس مسافرت کردم. کار به توصيف و تشريح فضای اتوبوس ندارم. یک راست می روم سر اصل مطلب.فیلم،فیلم اتوبوسی.يک جور سينمای سيار. ديشب در اتوبوس فيلم "بی پولی" را به کارگردانی حمید نعمت اله ديدم. که پويا محصول سال 87 است.يلم مايه ی کمدی _ اجتماعی دارد که سعی می کند در یک فضای به ظاهر خنده دار بخشی از مشکلات اجتماعی ايران را به تماشاچی نشان دهد؛ که به نظر من کاملاً به هدف خود هم می رسد. فيلمی است قابل تأمل. همه ی فيلمو می شود گفت وجود تمام بازيگران در فيلم لازم است و مرتبط (جز يکی دو نفر). نکته ای که بعداً که فهمیدم فیلم ساخته ی چه سالی است به ذهنم رسيد اين است که چقدر فيلم به89 من نزديک تر است تا87 ام. شايد اگر آن موقع می ديدمش به اين اندازه لذت نمی بردم. معمولاً با اين گونه ازفيلم ها خيلی کم مواجه می شوم. ينعی شرايط غالباً برعکس است که من فيلمی را دير می بينم و صرفاً تحسين می کنم که در آن زمان که ساخته شده است، فيلم به جا و متاسبی بوده.در هر صورت من ديدن اين فيلم را به فيلم بينانی که بر حسب وظیفه فيلم می بينند توصيه می کنم اگر نديده اندش.هم اکنون متوجه شدم که نمی توانم اين نوشته را به صورت مناسبی تمام کنم و مجبورم يک دفعه نقطه ای بزرگ بگذارم و بگریزم، بروم.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۳۰, پنجشنبه

کتاب ها را نوشته اند که بخوانيم

عنوان :کاناپه ی قرمز

نويسنده: ميشل لبر

مترجم: عباس پژمان

نشر چشمه

من عموما ً ترجيح می دهم در مورد کتاب مطلبی ننويسم زيرا که من منتقد کتاب نيستم، اما در مورد اين کتاب نوشته ی پشت جلدش باعث شد بنويسم. پست جلد اين کتاب اشاره شده است که کتابی است حاوی مطالب فمنيستی و مانندد غالب آثار غربی زنان به اين موضوع پرداخته است. معلوم نيست این برداشت از کجای اين کتاب حاصل شده است. کتابی است روايتی و خواندنی ،سرشار از احساسات لطيف و دوست داشتنی زنانه که به اشتباه از آن به عنوان فمنیسیم یاد شده است.

بچسب برچسب جدید

حالا مثلا ً چيزی از کسی کم می شد اگر يک دفعه که من کنار خيابان پیاده می روم يک دختری بيايد با ماشين بوق بزند که” آقاهه، خوشتيپ بيا بالا برسونمت”. يا مثلاً دختری برای رسیدن به من ،شماره دادن به من يا سر صحبت باز کردن خودش را به در و ديوار بزند. والا!

ای تو که چانه ات از مماغت جلوتر است

 

چند روز پيش تصادفی تلویزیون را روشن کردم و یکی از کانال های خودمان را يدم که در آن آخوندی داشت در بابا گردن گيری گناهان پدران و مادران بر فرزندان می گفت و ضمن آن گفت که اگر خلاصه حواستان نباشد و بگ.ييد به ما چه و اين ها خداوند در روز قیامت شعری از حافظ می خواند با اين مضمون که منانسان از کجا بودم و به زمین پست فرستاده شدم و این ها. يکی نیست بگويد آخر اخمخ خداوند به حافظ استناد می کند! او که خودش شاعر است و کتاب شعر دارد.

الايمان من الفساد

روزی شيخ سيوک بر منبر رفته بود در باب بدحجابی و مضرات آن بر زندگی زنان و مردان اراجيف مب گفت که به ناگاه زنی از آن حوالی گذر کرد بی چارقد و لچکی. حضار را سوال آمد که اين چه رفتار و کردار است ،آماده بودند حکم جهادشان دهد. شيخ در فکر رفت که آخر برادران به کدامين دلیل ! که این زن کچل است و مو ندارد. شيخ همان جا در برابر چشمان حيران همگان دماغ خود را گرفت و از پشت خود را به پايين منبر انداخت.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۱, سه‌شنبه

کار

مهم نيست در کدام اداره دولتی استخدام ايد، مهم اين است که تا می توانيد در آن اداره کار نمی کنيد.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۶, پنجشنبه

طيف زندگی

شب های بهاری خانه ی مادربزگ . دلم آن تخت سبز رنگ چوبی را می خواهد با آن ميله های زنگ زده پشه بند قدیمی. هوای بوی آب و خاک آن حياط آجرفرش را کرده ام. چه خوب بود اگر باز هم می توانستم بوی آن سبزی ها و درختان انار دست کاشته ی مادربزرگ را ببويم. بوی تنه های خيس درختان انار روحم را نوازش کند. چشمانم با تماشای ستارگان پر تللو پر از خيالات شود تا سنگينی ای خواب ديگر بازشان نکند. .. حال ديگر آن دوران دور شده است، گذشته است. مادربزرگ در آپارتمان. من می توانم خانه بسازم و مادربزگ از من می خواهد آن خانه را بسازم که تجربه اش را تعریف کردم و من چون نمی  توانم فقط لبخند می زنم. ازمادربزرگ فرار می کنم. جوابی ندارم. به خانه امان می آيم و به درون اتاقم می خزم. در ِ بالکنش را باز می کنم بلکه هوايی عوض شود. باد ملايمی می وزد. بويی ندارد یا من حس نمی کنم. ستاره ها ديگر خودشان را نشان نمی دهند. دائم صدای ترمز ماشین می آيد و شهر خواب ندارد. رويايی در کار نيست بيشتر حسرت ها به سراغم می آيند. بهتر است به محيطم فکر نکنم که گرفتاری هايم را  به رخم می کشند. خستگی از پا در می آوردم وحس می کنم که خوابم.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۳, دوشنبه

هرآنچه گرفتنی است نباید گرفت که

يکي از مکافات های ما در مبحث معماری اقليمي اين است که برای اين گونه طراحي ها جدای از اين که صرفاً به نور و باد توجه مي شود، جز به جذب اين انرژی های طبيعی به چيز ديگری نمی انديشند!(کي؟) خب مسأله اين است که سوای از نور و باد، مصالح مورد استفاده و آب و غيره هم در اقليم وجود دارند و اين که لزومي ندارد که هميشه نور گرفته شود گاهي اقلیم  می طلبد که نور دفع شود.