۱۳۸۹ دی ۹, پنجشنبه
مکالمات روزانه
۱۳۸۹ دی ۶, دوشنبه
ایمیل پراکنی یا دو نات فور وارد اِوری ای مِیل
کار به جایی رسیده است که دیگر مرز بین دوستان و اسپم ها مشخص نیست!
یا
معلوم نیست دوستان همان اسپم ها هستند یا اسپم ها جزو دوستان بوده اند!
+ حالا یک دکمه ی "فورواردی" هم هست دلیل نمی شود هی گرده ی سر هم فوروارد کنید آن هم بدون این که بدانید "بی سی سی" کاربردش چیست، هم ایمیل ها هم آدرس ایمیل هامان بدل به روس پی های مجازی شده اند زِ لطف شما!
۱۳۸۹ دی ۵, یکشنبه
صبحانه ات شده لایک و شِر
ساعت ها بود که یک جا نشسته بود. آنقدر نشسته بود که باسن و صندلی اش طی گذارندن دورانی به گونه ای ارگانیک منطبق بر هم شده بودند و فقط با هم جفت می شدند. اگر عنکبوتی از آنن خوالی می گذشت حتماً بر او تاری می تنید یا کبوتری گر می توانست آن جا بیاید بر رویش لانه ای می ساخت. حتی ممکن بود فاخته ای تخمش را زیر او بگذارد تا جوجه شود. با این و ضعیت با آن پشت خمیده اش با چشمانی خیس و گود افتاده در میان پست ها می چرخید. پست ها را باز می کرد و نمی خواند. نگاهش به لایک ها بود. +100. چه خوب! به دنبال نامی در میان اسم ها بود. شاید یک دوست تازه. پروفایل های خالی .پروفایل های خصوصی.انگار که سنگی در چاهی سیاه و عمیق انداخته باشد که نه ببیندش و نه صدایش را بشنود.در آخر لایکی می زند تا شاید این گونه در کنار آدم ها باشد. می رود پست بعدی.
۱۳۸۹ دی ۳, جمعه
۱۳۸۹ آذر ۲۹, دوشنبه
!!Congrats
۱۳۸۹ آذر ۲۸, یکشنبه
The MUG told me before
۱۳۸۹ آذر ۲۶, جمعه
نقل از کتاب شامه ی شیخ (سفسطة الفلسفه في الأعماق عمیق)
۱۳۸۹ آذر ۲۴, چهارشنبه
بوی خون در شهر جاری است
خجالت می کشم از روی گوسفندانی که دور تا دور محله می بینم در مقابل دندان های تیز و حریص مردم با آن شمایل سیاه ایستاده اند و هراسان مرگ را انتظار می کشند. ببین که چه می کشم از یاد عاشورای 88 که خون مردم را ریختند و سال بعد آن را پیروزمندانه و عبرت آموز جلوه می دهند.ببین چه می کشم.
آن سوتر مردم در صف اند،بخورید این شرمساری را دوتا دوتا ، سه تا سه تا.
+
آش گندم
۱۳۸۹ آذر ۱۵, دوشنبه
آن سوی مرزها را می توان دید
چراغ دکه ای روشن است این یعنی هنوز در شهر سیگار هست. یک بسته خریدم و نزد دوستان برگشتم. به آنها تعارف نکردم اما خواستند و من هم تقدیم کردم. یکی که سیگار نمی کشید، گفت” تو منبع خلافی” خندیدم. چند دقیقه بعد یکی دیگر که او هم سیگار نمی کشید گفت “سرد است”. گفتم “سیگار بکش تا گرم شوی” او هم گفت” واقعاً تو منبع خلافی!” باز خندیدم. اما مسئله ای که آن شب حوصله نداشتم در آن فضای شوخ جدی اش کنم این است که بین خلاف و فساد مرز باریکی است اما قابل رؤیت است . سیگار کشیدن خلاف نیست(می تواند باشد، مثلاً در هواپیما) اما فساد است. در واقع هر خلافی نوعی فساد است ولی هر فسادی خلاف نیست.
گاهی می توان تنها با استفاده از یک روکش خلافی را در حد فساد نگه داشت و این می تواند خیلی خیلی مهم باشد. مرز باریکی است.
۱۳۸۹ آبان ۲۵, سهشنبه
لذت پنهان مـ ـا
برهنه شو، نزدیکتر بیا، بگذار حباب های شخصیتمان در نقطه ای با هم اختلاط کنند که خودمان را از یک وجود بدانیم.
۱۳۸۹ آبان ۱۵, شنبه
۱۳۸۹ آبان ۱۴, جمعه
از فرمایشات شیخ سیوک پشت میز
۱۳۸۹ آبان ۸, شنبه
۱۳۸۹ آبان ۵, چهارشنبه
برجسته ورجسته
چشم آدم برجسته گی ها را می خواند، روزی آدم به سنی می رسد که کتابش در خیابان راه می رود و می خواندش.
دوستی و راستی
گران قدری در مکالمه ای تلفنی بعد از اینکه ابراز دل تنگی اش کردم ،گفت:”خیلی خوب بود اگر جای دل تنگ و کون گشادت عوض می شد.”
یک دفعه هم unkown باشد
سوار آسانسور که می شوم، دکمه ی GF را بیشتراز همه می خواهم لمس کنم؛با این حال غالباً یا بالاتر از آن کار دارم یا پایین ترش.
۱۳۸۹ آبان ۳, دوشنبه
۱۳۸۹ مهر ۲۰, سهشنبه
۱۳۸۹ مهر ۷, چهارشنبه
۱۳۸۹ مهر ۶, سهشنبه
خالی
مهم نیست که شما من را نمی بینید، مهم این است که من شما را می بینم.
+ به روایتی دیگر
اینکه شما من را نمی بینید دالّ بر این نیست که من هم شما را نمی بینم.
۱۳۸۹ مهر ۳, شنبه
۱۳۸۹ شهریور ۳۱, چهارشنبه
روی بام بمان، نه از این ور بیافت نه از آن ور
یک هفته است(؟) که سری اول سریال قهوه تلخ روانه بازار شده است. سریالی است که یک سال است انتظار کشیده تا بیاید. دو قسمت اولی را که دیده ام خوب بوده، هرچند ایرادهایی هم از نظر من به عنوان صرفا یک تماشاچی داشته است. من کاری به کیفیت سریال ندارم. چیز جالب برای من،رفتار مردم است. جنجالی که این روزها برای این سریال به پا شده من را به حیرت وا می دارد.[ نکته ی جالب این است که سریال که پخش نشد حرف و حدیث هایی داشت ، الان که پخش می شود هم حرف و حدیث ها دارد] .چرا جامعه ما این گونه شده است. چگونه؟ می نویسم.
اول از همه فکر می کنم قبول دارید که مهران مدیریو تیم همراه ش در چند سال اخیر آدم های محبوبی هستند ، چه در نظر من که بیست و پنج سال از عمرم گذشته چه مثلا در نظر پدرم که نزدیک به شصت سال از عمرش گذشته. این امری است انکار ناپذیر و اگر به غیرش معتقدید لابد نمی توانید حقایق را ببینید. این مرد که آدم بزرگی است نه به لحاظ جسمانی ، به هر دلیلی سعی کرده است فرهنگی را جا بیاندازد که یک محصول را که برای تولیدش زحمت زیادی کشیده شده است به جای اینکه از طرق غیر قانونی و غیر اخلاقی تهیه کنیم به صورتی رایج در خیلی ز نقاط دیگر دنیا و برای حمایت از کار هنری و هنرمندان، از راهی کاملا ً مشخص و قانونی تهیه کنیم. حال چقدر از این ماجرا آگاهانه و یا نزدیک به این فکر است(از دید مدیری) من نمی دانم، اما هر چه هست خوب است. این که چرا قیمت محصول تا این انداز کم است که کاملا روشن است. همه می توانند سریال را تهیه کنند و در بین تمام طبقات اجتماعی پخش می شود..سریال با تیراژ بالا به فروش می رسد وقیمت پایینش را جبران می کند. طبعاً تکه تکه کردن سریال هم برای جلوگیری از خرید سریال به صورت غیر قانونی است. یک نکته در اینجا وجود دارد که بد نیست اشاره ای به آن هم بکنم. این که مدیری تا این حد اصرار می کند سریال را بخرید حتی به هم دیگر قرض هم ندهید یک جور حرکت تجاری است که صرفا ً برای اثر گذاری بیشتر بر مشتری است ( به گونه ای احساسی چون اینجا قانون زور و فرصتی برای این گونه تخلف ها ندارد) و به نوعی زیاده روی است که روی سخنش با آدم هایی مثل من نیست.
همه ی این ها را گفتم حالا نوبت به یک بخش دیگر ماجراست. امروز یک مطلبی را بمی خواندم که مربوط به نرم افزاری بود ، خواستم از روی سایتش دانلود کنم که از قضا فارسی هم بود دیدم پایین همان مطلب لینک دانلود سریال را گذاشته است.حالا این که سایت سریال را به این راحتی گذاشته ، اصولاً پی گرد قانونی اش چه می شود ، صاحب سایت کیست ، بماند. اما طبعا ً واضح است که با توجه به حجم سریال و سرعت اینترنت و اینکه چه کسانی و چه تعدادی اینترنت نامحدود با سعت بالا دارند ، هر کسی نمی تواند سریال را دانلود کند. در یک جای دیگر دیدم که شخصی نوشته بود باید از این سریال و مهران مدیری حمایت کنیم ، نقدی هم بر سریال نوشته بود و در آخر متذکر شده بود که فعلا ً سری دوم مجموعه را دانلود نکرده که نقد کند!. کاریکاتورهای هفت(وحید نیک گئ) را هم درباره ی این سریال دیده ام. رفتم جای دیگری سایت خبری تابناک سرکی بکشم ببینم دنیا دست کیت ، دیدم نوشته است که سریال با چه تیراژی فروش کرده است و فلان و بهمان و سرمایه فرهنگی فلان سازمان یا استان مگر چقدر است و این ها. یکی دیگر در وبلاگی نوشته است حالا اگر من این را کپی کنم مأمورین اف بی آی می ریزند و من را می گیرند؟
حقیقتش را بخواهید هیچ کدام از این هار نمی فهمم که هیچ کاملاً اعصابم را به هم می ریزند. چرا نمی توانیم یک شخصیت محبوب و برجسته را در موفقیت ببینیم؟، چرا ما ایرانی ها بلد نیستیم از آدم های با استعداد که دوست شان داریم درست و حسابی و جوری که در شأنشان باشد حمایت کنیم؟،چرا همیشه جو گیر می شویم؟، چرا همیشه همه چیز را به سخره می گیریم؟، چرا همه را به همه کس و همه چیز می چسبانیم؟ چرا نمی توانیم ببینم یکی از راه محبوبیتش ، از راه ذکاوتش به پول برسد؟ بیش از حد درآمد داشته برایشان؟؟ نوش جانشان آقا، مگر چیزی از من کم می شود؟ بگذار آنقدر پول در بیاورند تا در آن غرق شوند، من زندگی خودم را می کنم و حظ کارشان را می برم.
واقعا ً جالب نیست! همین چند دستگی ها، سال هاست که مانع جلو رفتن مان می شود ، همین خود شیرینی های نابجاست که نمی گذارد کسی به درستی نفس بکشد. عادت کرده ایم هیچ چیزی را نپذیریم. هیچ چیزی را، حتی خودمان را. با اسم های مستعار مسخره با عکس هایی از در و دیوار و پا برای خودتان در یک فضای مجازی می چرخید با هویت بیر ارزش مجازی تان تمام واقعیت ها را بی زحمت در حالی که دستتان در دماغتان است زیر سوال می برید؟ کی گفته است همهی مطالب را باید به طنز یا به عبارتی مثلاً طنزتان بنویسید؟ اگر جرف به درد بخوری دارید ، نقدی دارید جدی بنویسید نه در یک خط به ظاهر با مسما و عمیق که واقعاً هم معلوم نیست چه هدفی را دنبال می کند. این همه به روز بودن با جمع بودن های الکی به درد نمی خورد شیرین شکرک های من. حتی به نظرم می خواهد کپی کنید ، خیلی حالتان بد می شود یکی پول در می آورد ، کپی کنید خودتان می دانید و وجدانتان و یا هرچیز دگیر ، چرا جار می زنید آی آدم ها من یک آدم حسود ِ متخلف ِ زشتم؟ هنرتان را برای خودتان نگه دارید لازم نیست نشرش بدهید.
*این متن بدون ویرایش نوشته شده است .من نه نویسنده ام و نه مقاله نویس، یک آدم عادی ام که معماری می داند.
۱۳۸۹ شهریور ۲۹, دوشنبه
نیمه شب در تخت خواب
گربه ام. گربه ای شیطان، نشسته بر قلبی عاشق. پنگول خود بر قلب می کشم تا تیز شود. تیز نمی شود اما قلب را ریش ریش می کند.
۱۳۸۹ شهریور ۱۶, سهشنبه
۱۳۸۹ شهریور ۱۵, دوشنبه
۱۳۸۹ شهریور ۱۳, شنبه
زن|مرد
۱۳۸۹ شهریور ۸, دوشنبه
چه پستی می خواهید؟..مخلوط لطفاً
به نام هیچ کس و با حول و قوه ی پنجه های خود این پست را آغاز می کنم به هیمن سادگی بی ویرایش بی آرایش
شهروند گرامی شهر ما، اگر لطفی در حق من کنید ممنون می شوم.ساده است، شما که به هر حال با اتومبیل تان هرکجا که می خواهید و تصمیم می گیرد متوقف می شوید بی نگاه به این طرف و آن طرف ، بی آنکه ذره به خود طحمت بدهید در جای پارک توقف کنید؛ هنگام توقف د ماشین را باز کنید و یک پایتان را روی زمین بگذارید که من مطمئن شوم سوار دوچرخه اید و خاندانتان را به رگبار فحش نبدندم.
روزی شیخ سیوک به چت روم شد. به یک آیدی دختر پی ام داد.برای اینکه سر صحبت را باز کند پرسید ساعت چند است حاج خانم؟ شیخ تا سه روز منتظر جواب پای کامپیوتر بود.
چند روز پیش خبری پخش شد که در عربستان چند روزی به تعطیلات عید فطر اضافه شده است. امروز در زونامه نوشته بود که طرح اضافه کردن دو روز تعطیلی به جای تعطیلات موجود در سال دنباله ی عید فطربه تصویب کمیسیون فرهنگی رسیده است. تا اینجا به جهنم. آمده اند روز 12 فروردین را از تعطیلات حذف کرده اند که باز هم به جهنم ،با روز 29 اسفند.روز ملی نفت؟!!
۱۳۸۹ شهریور ۵, جمعه
کمی مهربانتر
۱۳۸۹ شهریور ۱, دوشنبه
×مثل
آفتابه دو سر بسته.
----------------
از شورت خلیفه می بخشی؟
------------------------
لایک مفت،پست مفت.
۱۳۸۹ مرداد ۲۹, جمعه
+مملکته داریم؟!
طبس حدود 300 کیلومتر با یزد فاصله دارد و جزء استان یزد است، بعد کرج حدود 30 دقیقه با تهران فاصله دارد و خود استانی مستقل است… نه !واقعاً مملکته داریم؟!!
۱۳۸۹ مرداد ۲۷, چهارشنبه
۱۳۸۹ مرداد ۲۵, دوشنبه
۱۳۸۹ مرداد ۲۳, شنبه
۱۳۸۹ مرداد ۱۴, پنجشنبه
توی اسباب بازی
داشت با موبایلش حرف می زد که وارد اتاق شد. بالای میز من ایستاد.نگاهش نمی کردم.گوش هم نمی کردم چه می گوید. متوجه شدم دنبال کاغذی است تا شماره ای را بر روی آن بنویسد.شماره را هم نفهمیدم. داشت شماره را روی تقویم رومیزی من می نوشت.نگاهش نکردم.حرفش تمام شده بود.انگشتش را روی صفحه تقویم گذاشت و از من پرسید :”این چیه؟”.گفتم تاریخ.گفت “نه! می تونم بکنمش؟” گفتم بله،بکنید،یک روز کمتر ،بهتر! از اتاق که بیرون می رفت می گفت “این که می گم این چیه یعنی لازم نداری این رو ، برگه باطله است………” من خنده ای بر لبم بود ،نگاهش نمی کردم.
۱۳۸۹ مرداد ۱۰, یکشنبه
اینجا دیوانه خانه است
این دیگر چه دنیایی است…چند روزی است که ویکی لیکس خبر ساز شده، دنیا دیگر به جایی تبدیل شده که نمی شود قایم شد.این خوب است؟شاید…چند روز پیش بود که در بی بی سیاین خبر پخش شد که در یک پارک جنگلی که بر زمین و زارش نوشته اند خطر حمله خرس است و مؤدب باشید، خرسی آمده مردی را خورده گویا و کارآگاهان در پی اثبات این قتل اند و اگر ثابت شود خرس اعدام می شود در حالی که در آن کشور انسان اعدام نمی شود.خرس هم قتل عمد و غیر عمد دارد مگر اخمخ؟ جهان زیر ذره بین است آن ته ِ تهِ دنیا را می پایند تا ببیند چه قدر می توان همه چیز را به طور منطقی فهمید بعد این جا بیخ گوشمان یک هشت پا نتیجه ی جام را تعیین می کند ولی اگر من ادعای پیامبری کنم خشتکم را بر سرم می کشند، این است منطق آدم ها. همه این ها هست با خیلی چیزهای دیگر. بعد اینجا ما می گوییم رأی مان کجاست؟ می کشندمان می گویند حجابت کو؟!
همین کارها را می کنید که خیلی ها می آیند بعد از انتخابات فحش می دهند به اول آخر نوری حالا می گویند چرا اولین خبر ، خبر فوت او نیست و یادت هست کنسرتش؟ یادتت هست ترانه ای که خواند؟
همین خبرهای در هوا پخش است که یکی می گوید آمده است تا به قول خودش فان داشته باشد و بقیه اگر خارج از عکس های بهمان او می چرخند بنجل هستند و حال به هم زن.
همین کارها را می کنند که یکی می آید بلاگ هک می کن برا ازدواج…همین کارها را می کنند که عاشقی می شود با پیژامه نشستن پشت این مونیتور و با قیافه ای هپلی از یک شخصیت مجازی نوشتن .
همین کارها را می کنند که گوز لایک دارد نه مغز.
۱۳۸۹ مرداد ۸, جمعه
همای؛ این چه جهانیست
۱۳۸۹ مرداد ۶, چهارشنبه
انصافاً من حواسم نبود و بد رانندگی می کردم اما..
- هـــــــــــــــــــــــــوی![قیژ ویژ قیژقیژ] دهاتی! حواست کجاست؟!
- با این “هوی” ای که تو گفتی معلوم شد دهاتی کیه! بیشتر بیا ببینیمت![ دست چپ بالا، وووووپ]
گفت و گوهای روزانه
- ولش کنید خانوم مهندس..نشستید اینجا کرکسسیون می کنید چی کار..چه فایده؟
- چر ا؟
- صُب نشستیم با مهندس ..گفتم این کارا رو بکن ..به توافقم رسیدیم ، گوش نمی کنه که…
- اِ! من که گوش کردم
- بهتر از خانوم فلانی هست که..
- مهندس هرکاری می خوای می کنی
- آقای مهندس من که گوش می کنم هرچی می گید، هر تغییری که شما می گید بدم ، می دم .. فقط یه جور دیگه گوش می کنم.
پ.ن: مهندس
۱۳۸۹ مرداد ۵, سهشنبه
۱۳۸۹ مرداد ۳, یکشنبه
۱۳۸۹ مرداد ۲, شنبه
شتابان شتابان
به نظر می آید اگر در این کشور شرایط به همین منوال باقی بماند و زمانه این گونه جلو رود ،برسیم به نقطه ای که دیگر چیزی باقی نماند تا غصه ی از دست دادنش را بخوریم.
۱۳۸۹ تیر ۳۱, پنجشنبه
۱۳۸۹ تیر ۲۲, سهشنبه
۱۳۸۹ تیر ۱۹, شنبه
چیز جهانی
چیز تو چیز این هشت پای چیز که چیز زد به بازی نصف تیم های حاضر در جام جهانی و مردمان چیز در گرداگرد جهان را چیز کرد.
۱۳۸۹ تیر ۱۸, جمعه
۱۳۸۹ تیر ۱۵, سهشنبه
۱۳۸۹ تیر ۱۳, یکشنبه
هرکجا روم..به زین جا بُوَد
به هزار راه رو می آورد و هزار سنگ جلوی پایم می اندازد، ده پیچ تاب می دهد به کارم و گره می زند فکرم را، و می گوید..ناراحت نشوی از این کارها، برای این است که قدر جایی که هستی و شرایطی را که داری بدانی.. یکی نیست به او بگوید اخمخ من قدر جا و مکانم را می دانم، بدبختی این است که کمتر کسی قدر من را می داند!!!!!
۱۳۸۹ تیر ۱۰, پنجشنبه
۱۳۸۹ تیر ۶, یکشنبه
روشنگری یا روشنفکری
در جاده بودیم که خواب بر ما داشت غلبه می کرد برای اینکه خواب بپرد به دوستم می گویم برای من مهم نیست که زنم(چون همسر معادل wife نیست من می نویسم زن) قبل از ازدواج دوست پسر داشته باشد یا نه و اینکه اگر رابطه ی جن.سی هم با کسی داشته… تعجب می کند. می گوید که من نمی توانم این چیزی را که تو می گویی بپذیرم. من می گویم برای من مهم نیست که زنم با دوست پسرهایش بعد از ازدواج هم در ارتباط باشد. می گوید واقعاً ؟! مثل فلانی صحبت می کنی که می گوید من ترجیح می دهم زنم حتماً قبل از ازدواج با کسی رابطه داشته باشد. می گویم که نه! می گویم اگر داشته باشد مهم نیست ولی اصراری هم ندارم که داشته باشد. در ادامه قیافه ی متحیر اش را که می بینم می گویم در جواب آن چیزی که آن دوستمان می گوید همه می گویند قبل از ازدواج با طرف او را به ما نشان بده! ادامه می دهم ببین دوست من اگر تو دوست داری با دختران دوست شوی با هرکدامشان به روشی رفاقت کنی نمی توانی توقع داشته باشی که این گونه دختران در جامعه باشند و تو هر کاری خواستی بکنی ولی زن آینده ات حق همیچین رفتاری را نداشته باشد راجع به دروغ و پنهان کاری ها و مریضی ها می گوید، می گویم این دیگر به خودت بر می گردد که طرفت را چقدر می شناسی و چطور انتخاب می کنی. زن گرفتن با کفش خریدن فرق دارد که فوری بروی یکی را که خوشت آمده برداری. صحبت یک عمر زندگی است. باید چندین ماه و یا سالی وقت گذاشت تا فرد را شناخت. اضافه می کنم این خیلی مزخرف است که بگویی که از روی یک پرده می فهمی کسی چه کاره بوده در حالی که راهی برای فهمیدن رفتار جسمی و جنسی خودت وجود ندارد و در مورد افراد قضاوت کنی. حتی این را هم می شود ترمیم کرد. می بینی ووسواس بیش از حد روی این قضیه ها مشکلی را حل نمی کند که چالش برانگیز تر می شود و پیچیده تر. اضافه می کنم عشق و ازدواج همه اش که به خاطر رفتار جنسی و اینها نیست. باز می گویم نمی توان به این موضوعات یک طرفه نگاه کرد و اصلاً دختران را به عنوان موجوداتی که برای رفتارهای خود دلایلی دارند و فکرهایی، نادیده گرفت. آدم باید انصاف داشته باشد و اینکه غالباً جفت ها هم تیپ هم دیگر هستند و از هر 100 مورد 20 مورد هم که دار مشکل شوند چیزی نیست از این ها به نظر من 2 تا 3 مورد به خاطر سادگی و خامی گرفتار شده اند که آنها هم می توانند جدا شوند. می گئید اینها درست ولی مثلاً همین طلاق کلی وقت طول کشیده تا به نظر عادی می آید. می گویم درست است، رفتارهای اجتماعی در طول زمان اصلاح می شوند و همیشه هم در دوره گذار آشفتگی هست اما مشکل کل جامعه را که من حل نمی کنم، مهم این است که من خودم را که می توانم اصلاح کنم یا به عبارتی مسئولیت نوع رفتارم را بپذیرم . همه ی اینها را که می گویم باز می گوید من نمی توانم اینطوری باشم. می گویم مهم نیست جالا اجازه می دهی جلوی خودت زنت را ببوسم؟ می گوید نه، ولی من که نیستم ببوسش و به من بگو. با اینکه می فهمم با این کار می خواهد علیه زنش که ممکن است به او نگوید مدرک داشته باشد به روی خودم نمی آورم و می گویم نمی بوسمش و جلوی تو با او دست می دهم. راجع به دروغ دوست دخترش در زمانی می گوید که در زمان دوستی با او با پسر دیگری هم دوست بوده و به او نمی گفته. می گویم به تو چه ربطی داشته؟ او نسبت به تو هیچ تعهدی نداشته است . می گوید دوست دختر دوست پسری با دوستی من و تو فرق می کند. می گویم فرق می کند اما از نظر عاطفی نه از نظر تعهدی. تو ه حقی داری که برای کسی هیچ کاری جز رفاقت برایش نمی کنی تعیین کنی با ه کسی بچرخد یا نه؟ اسم این غیرت نیست. غیرت معمولاً یک رفتار احساسی بیخود است. اضافه می کنم مگر خود تو همزمان چند دوست دختر نداشته ای؟ جواب نمی دهد و بعد دیگر بحث را از جدیت خارج می کنم که به مقصد نزدیک شده ایم و خواب از سر همه پریده.
۱۳۸۹ خرداد ۲۳, یکشنبه
۱۳۸۹ خرداد ۱۸, سهشنبه
۱۳۸۹ خرداد ۱۶, یکشنبه
این زبان فارسی ای که پاس می داریم
۱۳۸۹ خرداد ۱۵, شنبه
بــــَـــــهـَ
امروز ام بی سی پرشیا داشت فیلم مرگ و زندگی بابی زی را پخش می کرد. قبلا ً این فیلم را دیده بودم، وسط فیلم رهایش کردم. در همین فاصله ای که مشغول تماشای فیلم بودم صحنه ای داشت بدین شرح: یک مرد سیبیلوی کابوی مسلک وارد یک متل می شود و به دنبال تیم کرنی یا همان بابی زی تقلبی است تا دخلش را بیاورد.وارد محوطه ی متل می شود و کلبه ی تیم را پیدا می کند. نگاهی به آن و تف روی پله اش می اندازد. دوربین به طرف روبرو می چرخد و شخص سیبیلوی شخیص دیگری را آنسوی مقابل نشان می دهد که با نگرانی این تازه وارد را می پاید. همان سیبیلوی اولی کلبه را دور می زند و از پنجره ی پشتی وارد کلبه می شود. غافل از اینکه پشت در یک بمب دست ساز با نخ نامرئی کار گذاشته شده است تا با باز شدن در منفجر شود(این همان عامل نگرانی سیبیلوی شخیص است). روی مبل می نشیند و انتظار می کشد. صدای اتومبیلی او را از جا بلند می کند، پای پنجره می رود و تیم(بابی) را می بیند که دارد یک فن دعوا را به پسرکی یاد می دهد. تیم(بابی) نگاهش به پرده می افتد که تکان می خورد و مانع داخل رفتن پسرک می شود. پس آقای سیبیلو خودش تصمیم می گیرد که بیرون بیاید…همه ی این ها را گفتم که به اینجا برسیم…طبعاً با باز شدن در چاشنی بمب کنده شده و فعال می شود. دوربین صورت آقای سیبیلو را از پایین نشان می دهد و او با حالتی از کلافگی به دوربین خیره می شود که ای بابا !اَه!دوباره باید بمیرم لابد! و بوم.
۱۳۸۹ خرداد ۱۳, پنجشنبه
۱۳۸۹ خرداد ۹, یکشنبه
دو صفحه از ژه
نه،به استخر نیاز ندارم. آیا واقعاً به چیزی نیاز دارم؟ من که همه چیز دارم.هرصبح که چشمانم را باز می کنم حودم را میلیاردر می بینم. زندگی این جاست،آرام،پرهیاهو،رنگارنگ،کوچک،بی انتها. هرج و مرج و آشفتگی،قرن ها و ستاره ها این شگفتی را برایم ساخته اند،البته نه فقط برای من.اما، این اشتباه من است که ارزش این هدیه را می دانم. اگر در برابر این گنج ظاهری عبوس ندارم؟ تقصیر من است اگر سلیقه ی انتخاب کردن ندارم و اگر همه چیز شانسی برایم می رسد. حتی میگرن،حتی این درد انگشت بزرگ پای چپ؟ نباید برای چیدن شقایق وارد این دشت می شدم. این را می دانستم ولی رفتم. شقایق ها را باید با چشم دوست داشت ،نه با دست. آن ها در چشم ها شعله ور می شوند،در دست ها پژمرده. گاو نزدیک بود مر بگیرد.ژه، نشسته روی حصار می خندید. وقتی داشتم از بالای سیم خاردار می پریدم، پایم پیچ خورد. حالا وقتی راه می روم درد می کند.اماخب، این هم گذراست و برایم تصوری شاهزاده وار باقی می ماند. تصویر گاو سیاه در آتش سرخ شقایق ها،باز هم یک هدیه. واقعاً همه چیز دارم. چرا نیاز به چیز بیش تری داشته باشم؟ چیزی بیش تر از همه چیز وجود دارد؟ هولناک چگونه می گفت؟ آهان، می خواهد.باید خواست،عمیقاً،محکم،سرزنده. من چیزی نمی خواهم.از دنیا چیزی نمی فهمم.عاشق تماشای دنیایی هستم که ازش سردر نمی آورم. نگاهش می کنم و به آن گوش می دهم. صدای دور دست ناقوس کلیسا،خدایی که ساز تری انگل می نوازد.
جادوگری که تا سیم های ویولون را لمس می کنم، از آن صدا خارج می کند. صدای بابی پشت تلفن،عاشقانه است،همان صدای پنج سالگی اش. هولناک حق دارد،آدم ها را دوست دارم، همه ی انواع آدم ها را دوست دارم،زنده ها،مرده ها،درخت ها، حتی گاوها را.تماشا می کنم، می بینم و دوست دارم و تازه هولناک در آن باره اشتباه می کرد. من قابلمه هم می فروشم. حتی اعتقاد دارم که خیلی از آنها را می فروشم. این همان چیزی ست که سازنده ی خوشحال قابلمه ها به من گفت. از روشم پرسید. جوابم را نفهمید. میگرن هایم؛ در آپارتمانی که میگرن دارم، پنج دقیقه بیش تر نمی مانم.کاتلوگ هایم را نشان می دهم. قابلمه ای از کیفم در می آورم و می روم،بدون اصرار کردن.ان جا جای من نیست. وقتی که سردرد ندارم،می توانم ساعت ها بمانم،لیوان در دست به مشتری ام گوش می دهم.گوش می دهم و می بینم دوست دارم. قابلم ه ها را فراموش می کنم. مشتری ست که بلافاصله کارم را یادآور می شود و با سپاسگزاری برای خرید اصرار می کند.انگار که برای نشان دادن ملایمت این بعدازظهر،چند ساعتی آرام به حرف زدن درباره ی همه چیز و هیچ چیز سپری می شود. حتی بعضی وقت ها ار فروختن صرف نظر کرده ام. در بعضی خانه ها، آه در بساط ندارند و بدبختی از شکاف سقف پایین می آید. در این جاها تقلب می کنم. امکان قسطی خریدن را مطرح نمی کنم و خودسرانه قیمت قابلمه ها را آن قدر باللا می برم که حتی دیوانه ای هم آن را نخرد. خوشبختی واقعی، قول فروش و قرارداد امضا شده نیست.خوشبختی واقعی این است: چهره ای ناآشنا و این که چگونه صحبت کردن، آرام آرام این چهره را روشن می کند،این که آدم صمیمی،نزدیک،فوق العاده،خالص می شود.
دیدن،شنیدن،دوست داشتن.زندگی هدیه ای ست که هر روز صبح به محض بیدار شدن بندهایش را باز می کنم. زندگی گنجی ست که هر شب،قبل از بستن پلک ها،زیباترینش را کشف می کنم.ژه پایین تخت نشسته است.خندان.
۱۳۸۹ خرداد ۷, جمعه
I like ,LIKE
برای من جالب است که شخصی در گودر،وبلاگ یا فيس(fis)بوک از يک مشکل،گرفتاری،بدبختی،معضل می نويسد و ساير بينندگان مطلب از آنجا که حوصله یا اجازه یا جرأت یا جايي ندارند که دیدگاهی بنويسند، لايک می زنند.
سينما سيار
چند وقتیاست که زياد مسافرت می کنم.در مسيرهای کاملاً تکراری.این کاری است کسل کننده یا به عبارتی می تواند بسيار کسل کننده باشد.من برای رفع این کسالت راه های مختلفی را امتحان کردم که موثر هم بوده اند. يکی از اين راه ها تغيير مرتب وسيله نقليه ای است که جور جابه جايی من تکراری را می کشد. برای تفريح ديروز که نه دِشب با اتوبوس مسافرت کردم. کار به توصيف و تشريح فضای اتوبوس ندارم. یک راست می روم سر اصل مطلب.فیلم،فیلم اتوبوسی.يک جور سينمای سيار. ديشب در اتوبوس فيلم "بی پولی" را به کارگردانی حمید نعمت اله ديدم. که پويا محصول سال 87 است.يلم مايه ی کمدی _ اجتماعی دارد که سعی می کند در یک فضای به ظاهر خنده دار بخشی از مشکلات اجتماعی ايران را به تماشاچی نشان دهد؛ که به نظر من کاملاً به هدف خود هم می رسد. فيلمی است قابل تأمل. همه ی فيلمو می شود گفت وجود تمام بازيگران در فيلم لازم است و مرتبط (جز يکی دو نفر). نکته ای که بعداً که فهمیدم فیلم ساخته ی چه سالی است به ذهنم رسيد اين است که چقدر فيلم به89 من نزديک تر است تا87 ام. شايد اگر آن موقع می ديدمش به اين اندازه لذت نمی بردم. معمولاً با اين گونه ازفيلم ها خيلی کم مواجه می شوم. ينعی شرايط غالباً برعکس است که من فيلمی را دير می بينم و صرفاً تحسين می کنم که در آن زمان که ساخته شده است، فيلم به جا و متاسبی بوده.در هر صورت من ديدن اين فيلم را به فيلم بينانی که بر حسب وظیفه فيلم می بينند توصيه می کنم اگر نديده اندش.هم اکنون متوجه شدم که نمی توانم اين نوشته را به صورت مناسبی تمام کنم و مجبورم يک دفعه نقطه ای بزرگ بگذارم و بگریزم، بروم.
۱۳۸۹ خرداد ۳, دوشنبه
۱۳۸۹ اردیبهشت ۳۱, جمعه
۱۳۸۹ اردیبهشت ۳۰, پنجشنبه
کتاب ها را نوشته اند که بخوانيم
عنوان :کاناپه ی قرمز
نويسنده: ميشل لبر
مترجم: عباس پژمان
نشر چشمه
من عموما ً ترجيح می دهم در مورد کتاب مطلبی ننويسم زيرا که من منتقد کتاب نيستم، اما در مورد اين کتاب نوشته ی پشت جلدش باعث شد بنويسم. پست جلد اين کتاب اشاره شده است که کتابی است حاوی مطالب فمنيستی و مانندد غالب آثار غربی زنان به اين موضوع پرداخته است. معلوم نيست این برداشت از کجای اين کتاب حاصل شده است. کتابی است روايتی و خواندنی ،سرشار از احساسات لطيف و دوست داشتنی زنانه که به اشتباه از آن به عنوان فمنیسیم یاد شده است.
بچسب برچسب جدید
حالا مثلا ً چيزی از کسی کم می شد اگر يک دفعه که من کنار خيابان پیاده می روم يک دختری بيايد با ماشين بوق بزند که” آقاهه، خوشتيپ بيا بالا برسونمت”. يا مثلاً دختری برای رسیدن به من ،شماره دادن به من يا سر صحبت باز کردن خودش را به در و ديوار بزند. والا!
ای تو که چانه ات از مماغت جلوتر است
چند روز پيش تصادفی تلویزیون را روشن کردم و یکی از کانال های خودمان را يدم که در آن آخوندی داشت در بابا گردن گيری گناهان پدران و مادران بر فرزندان می گفت و ضمن آن گفت که اگر خلاصه حواستان نباشد و بگ.ييد به ما چه و اين ها خداوند در روز قیامت شعری از حافظ می خواند با اين مضمون که منانسان از کجا بودم و به زمین پست فرستاده شدم و این ها. يکی نیست بگويد آخر اخمخ خداوند به حافظ استناد می کند! او که خودش شاعر است و کتاب شعر دارد.
الايمان من الفساد
روزی شيخ سيوک بر منبر رفته بود در باب بدحجابی و مضرات آن بر زندگی زنان و مردان اراجيف مب گفت که به ناگاه زنی از آن حوالی گذر کرد بی چارقد و لچکی. حضار را سوال آمد که اين چه رفتار و کردار است ،آماده بودند حکم جهادشان دهد. شيخ در فکر رفت که آخر برادران به کدامين دلیل ! که این زن کچل است و مو ندارد. شيخ همان جا در برابر چشمان حيران همگان دماغ خود را گرفت و از پشت خود را به پايين منبر انداخت.
۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۱, سهشنبه
۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۹, یکشنبه
۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۶, پنجشنبه
طيف زندگی
شب های بهاری خانه ی مادربزگ . دلم آن تخت سبز رنگ چوبی را می خواهد با آن ميله های زنگ زده پشه بند قدیمی. هوای بوی آب و خاک آن حياط آجرفرش را کرده ام. چه خوب بود اگر باز هم می توانستم بوی آن سبزی ها و درختان انار دست کاشته ی مادربزرگ را ببويم. بوی تنه های خيس درختان انار روحم را نوازش کند. چشمانم با تماشای ستارگان پر تللو پر از خيالات شود تا سنگينی ای خواب ديگر بازشان نکند. .. حال ديگر آن دوران دور شده است، گذشته است. مادربزرگ در آپارتمان. من می توانم خانه بسازم و مادربزگ از من می خواهد آن خانه را بسازم که تجربه اش را تعریف کردم و من چون نمی توانم فقط لبخند می زنم. ازمادربزرگ فرار می کنم. جوابی ندارم. به خانه امان می آيم و به درون اتاقم می خزم. در ِ بالکنش را باز می کنم بلکه هوايی عوض شود. باد ملايمی می وزد. بويی ندارد یا من حس نمی کنم. ستاره ها ديگر خودشان را نشان نمی دهند. دائم صدای ترمز ماشین می آيد و شهر خواب ندارد. رويايی در کار نيست بيشتر حسرت ها به سراغم می آيند. بهتر است به محيطم فکر نکنم که گرفتاری هايم را به رخم می کشند. خستگی از پا در می آوردم وحس می کنم که خوابم.
۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۳, دوشنبه
هرآنچه گرفتنی است نباید گرفت که
يکي از مکافات های ما در مبحث معماری اقليمي اين است که برای اين گونه طراحي ها جدای از اين که صرفاً به نور و باد توجه مي شود، جز به جذب اين انرژی های طبيعی به چيز ديگری نمی انديشند!(کي؟) خب مسأله اين است که سوای از نور و باد، مصالح مورد استفاده و آب و غيره هم در اقليم وجود دارند و اين که لزومي ندارد که هميشه نور گرفته شود گاهي اقلیم می طلبد که نور دفع شود.
۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۰, جمعه
توهم نظامي
بلاگینگ
۱۳۸۹ فروردین ۷, شنبه
اخمخ
احمقانه است که بزرگ مردان(!) ادبی ما نگران این موضوع اند که به جای واژه ی اس ام اس ، پیامک به کار برده شود ولی در مورد خواهشاً هیچ عکس العملی نشان نمی دهند. شرم آور است که به دنبال واژه ای معادل کامپیوتر، هلیکوپتر و موبایل هستند اما عین خیالشان نیست که ما هیچ کلمه ای معادل wife نداریم.
فحش دادن معمولا ً نشانه ای از ضعف است نه روشنفکری.
من می میرم و نمی بینم روزی را که در این کشور از مطلبی سخن بگویی و طرف مقابلت که از آن موضوع چیزی نمی داند نگوید که " من فکر می کنم فلان، بهمان" عزیز من بگذار تا من خودم با لذت تمام صحیح مطلب را برایت می گویم مگر مجبوری؟!
درک نمی کنم آدمی را که وقتی موردی را که به چشم خود دیده ام یا شخصا ً بررسی کرده ام ، نمی پذیرد و بر روی حدس و گمان های خودش اصرار می کند.
یک نفر نیست به من بگوید "تو که مطلب های متعددی که به ذهنت می رسد را فراموش می کنی چرا دستی جایی نمی نویسی شان اخمخ!