۱۳۹۱ آذر ۲۹, چهارشنبه

سخت

سخت است این روزها. نه بهتر است بگویم خود آدم سخت است ،نه،نه، زندگی سخت است. اصلاً هردو سخت اند و متأسفانه این معادله از آن معادله هایی نیست که سخت در سخت بشود نرم. این خود سخت است. معلوم نیست سختی آدم، زندگی را سخت می کند یا سختی زندگی، آدم را.

چیزهای سخت بالاخره یک روز می شکنند. دقت کردید نگفتم نرم می شوند، می شکنند. البته آن هایی که یک بار برای همیشه سخت نشده اند، نرم می شوند. خب حالا کدام یک یک بار برای همیشه سخت شده اند؟ آیا زندگی یک ماهیت ثابت برای همگان است؟ اگر باشد ، این یعنی زندگی آن قدر نرم است که این همه را در خود جا داده؟ و هرچقدر پرتر شده ، سخت تر هم شده؟ یا اصلا ً بر عکس یک بار برای همیشه آن قدر سخت شده که این آدم های نرم به عنوان مقابله با آن سخت می شوند و باز آن داستان قبلی؟ اگر نرم باشند تأثیری بر سختی زندگی دارند؟ اگر سخت باشند چطور؟ سخت تر شاید.

۱۳۹۱ آذر ۲۳, پنجشنبه

خارج از گودی ها

گاهی وقت ها در زندگی پیش می آید که آدم هایی خارج از گود که به نظر می آید خیلی هم بر امور زندگی مسلط هستند، چنان زندگی یک نفر با خود یا چند نفر دیگر را به بازی می گیرند که تقریباً تمامی چیزهای داخل گود و خود گود را کاملاً ویران و در هم بر هم می کند و این در حالی است که خود با خیالی راحت با اعتمادی بالا از چایگاه و حقانیت خود همچنان خارج از گود مشغول سرکووفت و بر هم زدن اوضاع و احوالند طبعا ً با صورتکی موجه، با آن لبخند همیشگی که "من چی گفته بودم؟ دیدی؟"
این آدم ها هرگز عرصه را به طور کامل ترک نمی کنند و دائماً قوانین را عوض می کنند . همیشه ناصح ئ نظم دهنده ی امور داخل گود دیگران باقی می مانند . دیگران را که کورکورانه یا به طرز بنده گونه پیرویشان شده اند را به بازی گرفته و ترغیب می کنند تا طبق قانون آن ها رفتار خود را اصلاح کنند و یا تغییر دهند. قضاوت هایشان هرگز با سوال روبرو نمی شود، هرگز با آن مخالفت نمی شود اگر هم مخالفتی در کار باشد خارج از گودیشان را در این لحظه یاد آور می شوند تا هم گود را به داخل خود کشند هم وجهه ی خود را حفظ کنند تا شخص مورد بازیشان را، هر موقع دوست داشتند دوباره قورت بدهند.
این بازی یک دومینوی دروغ را در دل خود درست می کند که اولین دانه در خارج از گود افتاده و کسی آن را ندیده و نمی داند کجا دنبالش بگردد یا حداقل هرگز اجازه ی  زیر سوال بردن این چهره ی مقدس خارج از گود داده نمی شود، از طرف همان ها که به بازی گرفته شده اند.
پ.ن: در واقع خارج گودی ها هرگز مسئولیت داخل گود را نمی پذیرند یا این گونه وانمود می کنند که مسئولیتی در قبال آنچه داخل گود می گذرد، ندارند اما همواره آن را مورد قضاوت قرار می دهند و برایش راهکار ، تعاریف ، نمادها و نقشه هایی در سر دارند.

۱۳۹۱ آذر ۱۷, جمعه

یک لقمه کتاب


شبهاي روشن/داستايوفسكي

"گوش کنید، می‌خواهید بدانید من چه جور آدمی هستم؟"
" البته!"
" به معنی دقیق؟"
" بله، به دقیق‌ترین معنا!"
" خب، من یک نقش نمایشم! بازیگر یک نقش، از آن‌ها که در زندگی پیدا نمی‌شود!"

۱۳۹۱ آبان ۲۶, جمعه

سوفسطیکیشن

- دنیا نگه داااااااار....من می..
[ صدای ترمز ناگهانی ؛ قدم های تند و محکم، درب کوپه باز می شود]
- بیا برو پایین.
- د ِ! ئه! ول کن عمو! کجا برم؟ به تو چه! چی می گی؟
- مگه نمی گی دنیا وایسا من می خوام پیاده شم؟! دِ یالّا بیا برو پایین دیگه!
- [ در حال مقاومت ، چشمان پر از ترس ، فیگور نترس] من که هنوز جمله ام رو تموم نکرده بودم، شاید می خواستم بگم یکی رو سوار کن مثلاً.
- کو اونی که می گی؟
- گفتم مثلاً.
- بیا برو پایین بهت می گم.
- اصلاً بیا شطرنج بازی کنیم ، هر کی ..
- این مال یه داستان دیگه اس.
- تخته چی؟
- تخته چیه؟ چی می گی؟ 
- می گم بیا عکس بگیریم هر کی تو عکس جا نشد اون بره پایین!
- نه بابا!
- می خوای من بیام مشاورت بشم؟
- مشاور می خوام چی کار؟
- به هرحال تو این دوره زمونه هر کسی مشاور می خواد.
- من خودم دوره زمونه هستم احمق!
- ها؟
- بیا برو پایین.
- نمی رم، اصلاً از همین حالم بد شده. چرا همش تو باید برای من تعیین تکلیف کنی؟
- من چی کار به تو دارم؟ فقط امکان فراهم می کنم که خودت هرکاری دوست داری بکنی!
- اوهو! برو بابا! نمی خواد حالا برای من تریپ برداری و حرف های غلمبه سلنبه بزنی! کدوم امکان؟ هیچی تغییر نکرده، هیچی! می فهمی! هیچی هیچی!
- به من چه.
- پس به کی چه؟
- به خودت. بیا برو پایین ، ببینم چه کار بهتری می تونی بکنی!
- نمی رم، اصلاً اساس کار من همینه که با تو مخالفت کنم.
- خب معلومه خره! وقتی من نباشم تو هیچ معنی ای نداری.
- ها؟! خودت معنی نداری، اصلاً کی تو رو ساخت؟
- لابد تو!
- پس فکر کردی کی؟
- خب دیگه دردت چیه؟ خودت ساختی دیگه، هر چی رو می خوای تغییر بده؟
- ها؟! خب نمی شه ، سرکش و گستاخ شدی تو. بی لیاقتی.
- خب پس بیا برو پایین یه چیز دیگه بساز.
- نمی رم.
- پس دیگه همه اش به جون من نق نزن.
- می زنم، من می تونم اعتراض کنم.
- خب منم که اومدم رسیدگی کنم ، می گم بفرما آقا! نگه داشتم برو.
- نمی رم. من تا تو رو درستت نکنم نمی رم.
- بیا درست کن ، ببینم می خوای چی کار کنی؟
- می گم تو به همه بگو من مشاورتم ، دیگه حلّه.
- مشاور چی؟ مشاور می خوام چی کار؟ یه  بار می گی هیچی دست تو نیست، یه بار می گی من رو تو ساختی! حالا باز تو می خوای مشاور چیزی بشی که یا تغییری توش نیست یا اصلا خودت ساختی؟
- [زیر لبی] عجب خریه ها!
- چیزی گفتی؟
- می گم چقدر خوبه که شما انقدر می فهمی.
- باشه، حالا بیا برو پایین.
- اصلاً من می رم، ولی خب این زمانی که وایسادیم چی می شه، یکی باید باشه برای بقیه توضیح بده چی شد؟!
- لازم نیست خودم درستش می کنم.
- اصلاً من نمی رم تو هم هیچ کاری نمی تونی بکنی.
[ این بحث هنوز هم ادامه دارد، اما جوهر وبلاگ تمام شده]

۱۳۹۱ مهر ۷, جمعه

جور وا جور

بعضی ها "این جوری" اند بعضی ها هم "آن جوری". هر کدام از این "جور" ها می خواهند بقیه " یک جور" باشند که به "جور" آن ها نزدیک باشد. برای همین هیچ وقت آن " جور" دیگر را به طور کامل از بین نمی برند .
 در این میان هستند کسانی هم که تلاش می کنند بگویند"جور مخالف" درست است نه آن " جور" مخالف.

۱۳۹۱ شهریور ۲۶, یکشنبه

آگهی

به یک فیل بان باتجربه با ده صد سال سابقه ی کار جهت کنترل فیل های درون که دم به دم و تک به تک یاد هندوستان می کنند، نیازمندیم.
ساعات کار : از کله ی فیل تا بوق خرطوم
حقوق: زیرپای فیل
بیمه:بیمه ی حضرت فیل
تلفن تماس: فیل98351+

۱۳۹۱ شهریور ۱۴, سه‌شنبه

۱۳۹۱ شهریور ۸, چهارشنبه

نامه امضا کنید...نامه نامه

من نمی دانم دوستانم ، هم وطنانم کر هستند،کورند یا چه. انگار متوجه نیستند یا نمی خواهند از چرتشان کاملاً کنده شوند. بیش از یک و سال  است انسان ها در سوریه دارند جان می دهند ، ازهر دو طرف. هنوز که هنوز است فیلم هایی که در شبکه های خبری پخش می شوند از نظر پخش کننده ها قابل تأیید نیست. هنوز سازمان های بین المللی، قدرت های جهان اظهار نگرانی می کنند. 
آن وقت یک نشست مسخره در ایران برگزار شده است ، آقای بان کی مون نامی از طرف سازمان ملل هم آمده است و این جا شروع کرده اند به نامه نگاری و جمع آوری امضاء و تکه پرانی به این آدم. نمی فهمم چرا فکر می کنید برای این ها قرار است مهم باشد که آقایان موسوی و کروبی را از حصر خانگی و سایرین را از زندان بیرون بیاورند و خوش به حالمان شود.
می فرمایید من بد بینم؟! بله دقیقاً همین طور است ، من بد بینم و علاوه بر این مشکل نمی فهمم این هایی که از این کارها می کنند چرا خوش بین هستند! در انتظار چه چیزی هستند؟
نامه به اشتراک گذاشتن و امضاء جمع کردن اینترنتی و متلک انداختن به یک نماینده حتماً ما را نجات خواهد داد.آری، آری.
پی نوشت: لینک نامه 
https://secure-kaleme.com/#5

۱۳۹۱ شهریور ۷, سه‌شنبه

یک گاز از کتاب

«صبح به خیر آقا، صبحانه؟»
«بله لطفاً.» این را گفتم و وقتی پیشخدمت صورت غذا را جلوی رویم گرفت، سری تکان دادم ، مداد را بلند کردم و بریده بریده نام تک تک چیزهایی را که برای صبحانه می خواستم بر زبان آوردم، طوری که گویا من در تمام عمرم چیز دیگری به عنوان صبحانه نخورده ام:« لطفاً یک قوری قهوه، ولی با سه فنجان، نان برشته، دو تکه نان سیاه، کره، مربای پرتقال، یک عدد تخم مرغ پخته و پنیر فلفل دار.»
« پنیر فلفل دار؟»
«بله، پنیر پرچربی که فلفل قرمز به آن اضافه کرده اند.»
«به روی چشم.»
...
«پنیر فلفل دار؟» این سوالی بود که از پشت دریچه با صدای آشپز شنیده شد. پیشخدمت گفت:«بله،پنیر پرچربی با فلفل.»« خب،پس بپرس چقدر فلفل را باید با پنیر مخلوط کنم.»
شروع کرده بودم به کشیدن طرح نمای ساختمان های ایستگاه راه آهن. با خطوطی محکم و مطمئن قاب پنجره ها را بر روی کاغذ سفید بی گناه می کشیدم که پیشخدمت برگشت؛ همین طور در انتظار ماند تا من سربلند کردم و حیرت زده مداد را از روی کاغذ برداشتم.
«اجازه هست بپرسم که جناب عالی چه قدر فلفل را در چه مقدار پنیر میل می کنید؟»
« چهل و پنج گرم پنیر را با یک انگشتانه پرفلفل خوب با هم مخلوط کنید- و گوش کنید آقا، من فردا هم همین جا صبحانه خواهم خورد،پس فردا هم، پسان فرداهم؛همین طور تا سه هفته،سه ماه ، سه سال ؛ شنیدید؟همیشه هم همین وقت، حدود نه.»
«البته قربان.»
من درست همین را می خواستم، و همین طور هم شد؛دقیقاً. بعدها هم از این که می دیدم نقشه هایم دقیق و درست اجرا می شود و هرگز چیز پیش بینی نشده ای اتفاق نمی افتد، جا می خوردم. دو روز بیش تر نگذشته بود که من دیگر تبدیل شدم به « آن آقای پنیر فلفلی»؛ یک هفته بعد شدم« هنرمند جوانی که همیشه ساعت نه برای صبحانه می آید»؛ سه هفته بعد: « آقای فهمل،آرشیتکت جوانی که پروژه ی بزرگی را اجرا می کند»
...
جمعه ششم سپتامبر 1907، و این صبحانه نخستین صبحانه ی من بود. تا به آن روز من هیچ وقت با صبحانه قهوه نخورده بودم،هیچ وقت تخم مرغ نخورده بودم،فقط جوشانده ی جو با نان سبوس دار با کره و یک حلقه خیار خورده بودم؛ اما اسطوره ای که می خواستم از خود به جا بگذارم دیگر در حال ایجاد بود. با سوال آشپز در مورد «پنیر فلفل دار» اسطوره در راه رسیدن به جایی بود که باید به آن جا برسد: مردم.

بیلیادر در ساعت نه و نیم - هاینریش بل - کیاکاووس جهانداری- نشر ماهی

۱۳۹۱ شهریور ۵, یکشنبه

اول

مهم نیست که همیشه نفر اول باشید؛ مهم این است که همیشه از نفر اول درسی را که باید، یاد بگیرید.

۱۳۹۱ مرداد ۲۱, شنبه

وقایع اتفاقیه در روابط اجتماعی مجازی

یک دوستی در فیس بوک این عکس را با این توضیح به اشتراک گذاشته بود:
farz konid too keshvar ye roozi ye joori beshe sharayetemoon ke dari az khoone miri biroon mibini dokhtare hamsayatoonam dare az khoone miad biroon!!!!che axolamali neshoon midin?;))))
— with dokhtare hamsaye!!
[من کامنت ها را عیناً به این جا منتقل می کنم البته بدون نام]




comments:
the friend who shared this(Him): 2 halat dare,ya namaze ayaat ya namaze shokr;
one of his friends : valla hamvatanaii ke man mishnasam roo asphalt sojdeye shokr miran .. age injori she che tarafdari dashte bashe ekbatano ati saz .. ;)))))
Me: لبخند زده راه خود را ادامه می دهم.
 Him: sia be khodet motmaeni?!!
another friends of him : khoda nakoshatet
Me :عرضم به حضورت که جواب شوخیش مشه همین که تو گفتی یعنی از اونجا که به خودم اعتماد ندارم ، سهم من یک لبخنده و بس...
یه کم جدی تر بخوام جواب بدم مربوط مشه به عکسی که چند وقت پیش خیلی ها به اشتراک گذاشته بودن که دوت وتور سوا

ر عرب رو نشون می داد که به یک زن برقه پوش از پشت نگاه می کردن و می خندیدن(کاری به خود عکس ندارم) و عنوانش نگاه هرزه بود که عملا می خواست بگه که اگر نگاه یا فکر کسی هرزه باشه پوشیده بودن یا نبودن بدن ها خیلی تفاوتی نمی کنه..
باز اگر بخوام میزان جدی بودن قضیه را ببرم بالا، اینجوری باید به ماجرا نگاه کرد که اولاً شهوت و هرزگی ممکنه خیلی جاها پذیرفته شده باشه ولی عملاً هیچ کجا هنوز عمل زیبایی نیست
دوم این که اگر به این موضوع جور دیگه ای نگاه کنم که دیدن زیبایی لذت بخش است و خب بدن زن بسیار زیباست و مردان و خود زنان آن را دوست دارند و از دیدنش لذت می برند و یا ما اینطور یاد گرفته و پذیرفته ایم...این که با دیدن یک دختر نیمه برهنه و برداشت من از چیزی مثل سکس که شاید با او در لحظه به واسطه ی دیدن و ترشحات هرمونی بخواهم لزوماً با آنچه در ذهن من به عنوان یک آرزو یا میل خوش نقش بسته یکی نیست ؛ اگر این بدن زیبا یک آرمان ، یک ایده آل است نباید به آن برسم چرا که اگر برسم ممکن است پوچی آن در روابط بعدی تأثیر منفی و جبران ناپذیری بگذارد ..حتی اگر فرض کنیم خیلی رسیدن به آن خوب باشد دیگر چیزی نمی ماند که بخواهم به آن برسم و این می شود یک نقطه ی پایان برای من...
با این تفاسیر سه گانه من لبخند می زنم و راه خود را ادامه می دهم .
:)

Him: han baba,shoma hamoon labkhando bezan o bero!be mokhe ma ham enghad feshar nayar
another friends of him :تقوی پیشه میکنم
 a Mutual friend: sia ajab tafsiri kerdi bara in nesfe khat matlab.kaf kerdam!!!! ye pa filsuf shodi  
a friend of him( a girl) : fekr kona to sekte koni...ashk to chehst jam sheeeeeeeeeeeee
Him : faghat namaze ayat 

تفسیر عکس - قدرت

در بیشتر عکس های سکسی در مقابل زنان ظریف، مردان درشت و قوی هیکل قرار دارند. مردانی با کیر* بزرگ. از یک منظر زیبایی در هیکل مردان همین ورزیدگی آن است و افتخارشان ( آرزویشان) داشتن کیر بزرگ. شاید به این دلیل که حس قدرت به آنها دست می دهد. مردان قدرت را دوست دارند. البته زنان هم اما به نوعی دیگر.
موقتاً از مردان می گذرم. این جا موضوع اصلی زنان هستند. گاهی زنان جویای حس قدرت به روشی مردانه می شوند. یعنی از کیر مصنوعی استفاده می کنند. و البته با این ابزار جدید سکس با مردان را به سکس با زنان ترجیح می دهند. اما چرا؟ به نظر می رسد با این کار زنان به یک جور حس قدرت می رسند. چند نکته در این جا می تواند حائز اهمیت باشد. 
یکم این که قدرت همیشه ابزار می خواهد و به خودی خود وجود ندارد. با واسطه ما قدرت را درک می کنیم. به قول یکی از دوستان شاه به واسطه ی تاجی که بر سر دارد صاحب قدرت می شود. این جا ابزار چیز دیگر است که ظاهرا ً مردان آن را دارند، اما با این تعریف مردان چنین وسیله ی قدرتی ای را ندارند.

دوم این که بین رفتار این دو ابزار تفاوتی است. قبل از این که این بخش را گسترده تر کنم لازم است بگویم که در هر دو رابطه شخصی که باسن خود را در اختیار دیگری می گذارد تقریباً به یک نوع لذت یا رنج سکس می رسد. اما در مورد طرف دیگر. در حالتی که یک مرد باشد با وجود اعصاب موجود در عضوی طبیعی یک حس طبیعی به وجود می آید و خب واکنش های هرمونی داخل بدن مرد را از هوشیاری به در می کند. یک جور حالت خلسگی. اما در مورد زنی که عضوی مصنوعی را به خود متصل کرده دیگر حسی در کار نیست . یک پلاستیک است که بدون وجود اعصاب وارد بدن یک شخص دیگر می شود که می تواند از آن لذت ببرد یا نبرد. این موضوع را خیلی راحت با مقایسه چهره ی مردان و زنانی که مشغول به سکس هستند می توان درک کرد. چهره ی زنان حالتی مصنوعی دارد و یا این که خنده ای یا خشمی در صورتشان هست که ربطی به این عضو ندارد صرفاً جایگاه است که آن حس را ایجاد می کند ( یعنی مردی به زیر و زنی به رو).
باز می گردم به مردان. مردان چطور با عضو طبیعی خود دنبال قدرت می گردند؟ جدای از فرآیند تجاوز، اگر به همین روش و مسالمت آمیز بخواهم به آن نگاه کنم احتمالاَ استفاده از بی حس کننده روش مناسبی است برای رسیدن به این حس. بی حس کننده در واقع روشی است برای تبدیل کیر طبیعی به مصنوعی برای مدتی که زمان دارد و باید در نظر داشت که بعد از اتمام زمان حس هم به خاطره تبدیل می شود نه به چیزی که وجود دارد.

* دلیل این که به جای کیر ننوشتم آلت جنسی نوعی تقلید از منابع انگلیسی زبان است. وقتی لغتی برای عضوی از بدن ما وجود دارد می شود از آن استفاده کرد. به نظرم نه خود عضو یک چیز بی  ادبانه است نه لغتی که به آن نسبت داده شده است ، این ذهن ماست که آن ها را بد یا خوب جلوه می دهد و خب طبیعتا ً این که در چه جایگاه ی از چه لغتی استفاده می کنیم هم مهم است و من این را می دانم.
پ.ن. مسایلی در این نوشتار آورده شده اند که خود نیاز به توضیح دارند، شاید در نوشته های بعدی به طور خاص به آنها پرداختم.

۱۳۹۱ مرداد ۴, چهارشنبه

۱۳۹۱ تیر ۳۱, شنبه

فتوای مرغ

شیخ سیوک آرزو داشت در جایگاهی می بود که فتوا می داد "به دلیل پخش صحنه های مرغ خوری در سریال های تلویزیونی، تلویزیون های خود را از پنجره بیرون اندازید" بلکه در تاریخ نامی از او ثبت شود و بعدها در کلاس تاریخ به خورد دانش آموزان دهند فتوا یا مرغ را.

۱۳۹۱ تیر ۲۵, یکشنبه

زندگی مهم

مهم نیست که یک بار زندگی می کنیم؛ مهم این است که این یک بار را ،زندگی کنیم.

این جای عجیب

ایران جای عجیبی است. تعداد زیادی شهر دارد که امکانات کمی دارند و حوصله سر برند. در عین حال تعداد کمی شهر دارد که امکانات خیلی زیادی دارند و باز هم  حوصله سر برند.

۱۳۹۱ تیر ۱۴, چهارشنبه

جشن هیچی

جشن چیز خوبی است. یادآوری می کند اتفاقی را که ممکن است از نظر خیلی ها مهم نباشد.و اصولا ً به نظر من چیز مهمی در زمین وجود ندارد مگر این که خودمان آن را مهم جلوه دهیم. به هر حال امروز روز چهارم جولای است و لوگوی گوگل تغییر کرده که اصلا برای من مهم نیست. این روز مصادف با نیمه ی شعبان شده است که آن هم برای من مهم نیست.
ولادت شخصی را که هرگز متولد نشده است(هیچ نشانه ی تاریخی ای مبنی بر تولدش نیست) جشن می گیرند. این رسم است؛ و حالا به هر دلیلی اشخاصی به آن اعتقاد دارند. خوب کاری می کنند اعتقاد داشته باشند( هر چند من که باشم که بخواهم بگویم کسی اعتقاد داشته باشد یا نداشته باشد نه از آن لحاظ که من کودن تر از این حرف هام از آن نظر که دست من به کجا بند است مگر؟ مگر من در بین چند نفر اعتبار دارم؟).
چیزهایی در این گونه جشن هاست که عمیقاً ناراحتم می کند. غصه می خورم. می رنجم.رنج کلمه ی خوبی است.از صبح دائما ً با صحنه ای مشابه در جای جای شهر رو برو می شوم که بساطی علم کرده اند و راه می بنند و شربت و شیرینی می دهند. گل فروش ها ، آن زن هایی که سر چهارراه ها دود اسفند در چشمت می کنند یا دست فروش ها ی دوره گرد انقدر اعصابم را خورد نمی کنند که اینها. این همه مسجد ساخته اید برای چه کاری؟ که بیایید وسط خیابان راه ببندید به زور(گاهی واقعاً به زور و با حماقت) بپرید جلوی ماشین آب شکر به بقیه ی مردم بدهید؟ از آن بدتر کسانی که می ایستند و می گیرند و می خورند گاهی دوتا دوتا. هوا گرم است ؟ تشنه اید؟ مفت خورید؟ مفت دوستید؟ بزنید کنار با خیال راحت تا شکرش را بنوشید.
یک سری آدم بسیار مبارز هم هستند که اعتقادی  ندارند می روند می خورند از این ها و لیوان ها و آشغال هایشان را برای انتقام گیری به روی زمین می اندازند. دستتان درد نکند.
فاز بعدی شب بعد از اذان مغرب شروع می شود. مراسم نمی دانم چه خوانی.کنسرت به سبکی که اسم ندارد. نمی دانم چیست ترکیبی است از موسیقی پاپ و نوحه خوانی. شعرهای کاملاً بی معنی. حتی اغلب اوقات اسمی از شخص مورد نظر برده نمی شود. بیشتر اوقات اسم حسین و یوسف و زهرا و فاطمه و علی به گوش می خورد انگار همه چیز در این ها خلاصه می شود. یک از همه چیز بی خبری می آید نمی دانم برای چند تومانی ، بلندگویی به دست می گیرد که از لحاظ فنی تنظیم نیست و دائم سوت می کشد. پنج ساعت یا بیشتر وسط کوچه و خیابان دهان را تا اندازه ای نزدیک به دهان اسب آبی باز می کند و انواع و اقسام شعرهای مزخرف را در دستگاه ها و سبک های مختلف با مهارتی باور نکردنی که سبب می شود من که از موسیقی چیز زیادی نمی دانم هم بفهمم کلاً خارج می خواند، تا ثریا فریاد می کشد. هیچ پنجره ی دو جداره و دیوار بتونی ای هم جلودار این صدا نیست.
از طرفی یک عده ای همیشه هستند که برای بازار گرمی بدون هیچ اعتقاد درست و درمانی به این جشن ها می روند با اهداف مختلف. کلیپ ضبط کنند. بخندند. دوستی بیابند. چشمی بچرانند. به قولی گه بازی در بیاورند.
این ها را که می بینم غم زده می شوم. دلم می سوزد. حالم گرفته می شود .ناامید می شود و دیگر فقط صحبت بی اعتنایی به این جشن ها و اعتقادات نیست. دلم درد می گیرد ، سرم باد می کند که آخر من منتظرم در بین این آدم ها چه اتفاقی بیفتد که شرایط اجتماعی_فرهنگی_سیاسی ما تغییر کند.
باید اضافه کنم من از آن  هم نسل هایی که صدای ضبط هایشان تا آسمان می رود هم بیزارم. آن هایی که شعرهای بند تنبانی و تماماً بی معنا را با تمام وجود گوش می دهند. این ها هم به همان اندازه من را ناامید می کنند.
من با خوشی ها مشکلی ندارم. با اینکه مردم برای چند ساعت خوش باشند مشکلی ندارم. با اینکه آدم به سوژه ای بخندد مشکلی ندارم. ولی با این که رفتارهای غلط، آزار دهنده ، نفرت انگیز را به قصد خوشی ادامه دهیم به شدت مشکل دارم.
اینجا از خود من گرفته تا بقیه که با هم می شویم مردم، جمعاً پر شده ایم از ادعا. حرف و زر زر. هارت و پورت های الکی. آدم های توخالی ای هستیم که ادعایمان می شود. گیر افتاده ایم و دشمن اصلی خودمانیم برای خودمان که لعنت به هر دوتایمان!

۱۳۹۱ تیر ۶, سه‌شنبه

می کشم

مردم _ آن قدر کارت می کشم تا بگویند اعتبارتان کافی نیست.
دولت _ آن قدر کارد می کشم تا بگویند دیگر سری نیست.

۱۳۹۱ تیر ۵, دوشنبه

کشف ذهن

والتر کوفمان کتابی دارد به اسم کشف ذهن که در ایران توسط نشر چشمه چاپ شده است. در این  کتاب (ها) نگاهی به ذهن فلسوفانی چون گوته،کانت،هگل،نیچه ،هایدگر و بوبر می شود؛ با این تعبیر که ذهن در انجا به معنی مفاهیمی چون “احساس،عقل ،منطق و هوش و اراده است”.در مقدمه  کتاب اشاره ای به موضوع شناخت خود در جهت شناخت ذهن می شود و این که شخصی که در شناخت از خویشتن دچار مشکل باشد در واقع با مانعی بزرگ در شناخت و ادراک از دیگران مواجه است.
از اینجا دیگر خیلی با این کتاب کاری ندارم.چیزی که واضح و مبرهن است پیچیدگی ذهن انسان است.حتی اگر ذهن را از آن حالت انتزاعی اش به منطق و خرد و احساس تقلیل دهیم. تک تک این واژه ها نیز می توانند تعاریفی متفاوت برای افراد متفاوت داشته باشند و در عین حالی که تمامی درست اند،نادرست اند! پس به نظر می رسد کشف ذهن کاری بسیار پیچیده و شاید عملاً غیر ممکن باشد.
با این وجود علم برای اذهان مختلف به هر شکلی که آن را فر ض کنیم دسته بندی هایی دارد و از آن ها استفاده می کند. به نظرم و بنا به تجربه های زندگی ام،کشف ذهن[چه ذهن خود باشد چه ذهن دیگری] به گونه ای که نوعی اشراف بر ذهن برای شخص ایجاد کند نه تنها چیزی را روشن و زیباتر نمی کند که آن چه را بوده  نیز بسیار وحشتناک تر و گیج کننده تر از قبل خواهد کرد.

۱۳۹۱ خرداد ۱۴, یکشنبه

هممم؟

هی میام اینجا یک چیزی بنویسم ، بعد می گم ولش کن؛ در رو می بندم و می روم ولو می شوم در تشکم روی زمین کتاب می خوانم.

۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۰, چهارشنبه

۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۹, سه‌شنبه

لباس! هار هار

در نود چه می گذرد؟
نشسته اند راجع به داورانی که در بازی ها کتک می خورند، جایگاهی برای تعویض لباس ندارند حرف می زنند و فیلم نشان می دهند. آقای فنایی می فرمایند که "این لباس مقدس است! نروند داوری کنند".

۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۸, دوشنبه

تعریف

روشنفکر کیست؟
گمان می رود کسی که بتواند تعریفی برای روشنفکری ارائه دهد ، خود روشنفکر است.

۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۴, پنجشنبه

نژاد خوران نازنین

راستش از این که بخواهم در این قرن بعد از گذر این همه سال از عمر بشریت ، بعد از آن همه اندیشمند و متفکر ، بعد از آن همه ادعای فرهنگ و تمدن بیایم اینجا از نژاد پرستی ایرانی ها بنویسم، شرمنده و اندوهگین ( و شاید خشمگین)می شوم.

دل گیر و متحیر می شوم از آدم هایی که دم از شرافت ایرانی می زنند و افتخار می کنند به خودشان که صفحه ی فیس بوک یک عرب را دچار اختلال کرده اند. یا نشسته اند و عرب ها را به خاطر آنچه می خورند یا نمی خورند مسخره و تحقیر می کنند. همه ی این ها هم نشأت گرفته از یک بازی سیاسی یک رییس جمهور زورکی درغگوی متقلب و دیدارش از یک جزیره است که مطمئناً هیچ کدام از این هم وطنان دو آتیشه نمی دانند ماجرای این جزیره چیست.

این  نژاد ستیزی ایرانی ها به این جا ختم نمی شود. اخیراً در زبان گفتار هم وارد شده. تصمیم گرفته اند تا گویش چند صد سال پیش حرف بزنند. به جای این که از زبان های مختلف و اشتراکاتی که احتمالا ً با زبان فارسی ما دارد استفاده کنند، زبان خودمان را خراب می کنیم و سعی می کنیم از آنچه کمک کننده است دوری کنیم. هم میهن عزیز، سلام ، درود، سوال، پرسش مشکلی ندارد. استفاده ی از همه این ها درست است و هیچ کدام دیگر صد در صد فارسی و یا عربی نیست. چرا نمی فهمید نحوه ی استفاده ی ما از این ها در کشورهای فارسی و عربی تفاوت دارد. داد و ستد  زبانی در طول تاریخ رایج بوده. 

از این که همیشه گفته اند فاتحان ایارنی خیلی خوب بوده اند و اعراب که ایران گرفته ان مشتی وحشی دلم می گیرد شاید بهتر باشد برویم ببینیم اسکندر با ایران چه کرد تا اعراب. هرچند این نژاد پرستی صرفاً به اعراب محدود نمی شود ، ما به هم زبانان خود افغان ها هم رحم نمی کنیم. حتی دوستانی که ظاهر تظاهر می کنند از آن ها حمایت می کنند بلافاصله در یک موقعیت به ظاهر با مزه با نسبت دادن افغانی به کلماتشان نمکش را زیاد می کنند. آفرین بر شما.

افسوس می خورم به حال خودم که مجبورم این چیزها را بنویسم با این که بارها و بارها آدم های مهمتر و فهمیده تر از من هم نوشته اند ولی انگار نه انگار.

افسوس می خورم که حتی نزدیک ترین دوستان خودم هم درگیر این بی خردی ها می شوند.

افسوس می خورم که باید ببینم به نام شرافت ایرانی!!- که خود  واژه ای غریب است برای مردم این کشور – کسانی هستند که به این رفتار خود افتخار می کنند.

حوصله ندارم بیش از این بسط و گسترش بدهم این حرف ها را. فایده ای ندارد. کسی نمی خواند و لابد اگر کسی بخواند می گوید “شما حرص نخور!”.

۱۳۹۱ فروردین ۱۷, پنجشنبه

تفسیر عکس

همانطور که می بینید این یک عکس سکسی است. اما برخلاف خیلی ها دیدن عکس های سکسی در نظر من صرفاً در راستای ارضای لذت های مجازی جنسی نیست.
از نظر من بین عکس گرفتن و عکاسی هم تفاوت زیادی وجود دارد ولی از آنجا که من عکاس حرفه ای نیستم وارد این بحث نمی شوم. چیزی که برای من همیشه قابل بحث بوده ، تفسیر عکس است. از همان دوران کودکی در عکس غرق می شدم.
تماشای عکس با یک نگاه گذرا آغاز می شود که به طبع آن یک برداشت آنی هم در پی دارد. به قولی ذهن هر فردی در نگاه اول به عکس نشانه های برجسته ای را دریافت می کند که ممکن است در تعبیرش از عکس بیشترین تأثیر را داشته باشد و این در صورتی تشدید می شود که شخص، اشتراکاتی از برداشت خود را در دیگران نیز مشاهده کند. طبیعتاً کنترل این گونه از برداشت ها در مورد عکس های سکسی بسیار دشوار است. برای اشاره به برخی از این عوامل منحرف کننده بد نیست اشاره ای به زیبایی بدن زن کنم.
فکر می کنم بیشتر ما در این مورد که بدن زنان بسیار زیباتر از بدن مردان است اتفاق نظر داشته باشیم(بخشی از مخالفین با این نظر را همجنسگرایان مرد تشکیل می دهند)؛ و باید دقت کرد که در بشتر عکس های سکسی که نظر بیننده را هم بخ ود جلب می کنند از مدل هایی به واقع قابل توجه استفاده می شود که این خود علاوه بر فاصله ای که با واقعیت های پیرامون بیننده و در عین حال نزدیکی شدیدی که با فانتزی های ذهنی شخص دارد باعث برانگیختگی او می شود.
از دیگر عوامل می توان به خاطرات ذهنی بیننده اشاره کرد. و این که عکس تلنگری به آن خاطرات می زند و آن ها را بیدار می کند. شاید این عمل باعث کور شدن بیننده در مورد مضمون اصلی عکس و یا برعکس در جهت درک مفهوم آن کمک کند. چیزی که مشخص است این گونه از ادراک با درک حاصل از تفسیر فاصله دارد.
 حال بپردازیم به این عکس. در نظر اول احتمالاً تمامی بینندگان به این نتیجه برسند که عکاس چه روش خوب و هوشمندانه ای را برای سانسور آلت تناسلی زن کرده است. استفاده از سایه  و عکس سیاه - سفید که سایه را تیره تر نشان می دهد و عملاً چیزی در سایه دیده نمی شود. این برداشت تمام توجه ها را به سمت نقطه ی سانسور شده و آنچه زیر آن است،می کشاند. این عکس تا اینجا هوشمندانه ، تکنیکی و زیباست.
حال جور دیگری به عکس  نگاه می کنم.
به چهر ه ی زن که نگاه می کنم لبخندی دیده می شود و دستی که پشت گردن است و با دست دیگر پای خود را برای حداکثر باز ماندن و نمایش دادن ناحیه ی سانسور شده، گرفته است. سایه ی عکاس می تواند سایه ی یک پسر بچه ( نوجوان) را در ذهن من تداعی کند ، که انگار سوژه ای برای عکاسی و یا مچ گیری یافته است. اما عکس العمل زن در تغییر فیگور و آن حالت چهره ، جایگاه این دو را به عنوان شکار و شکارچی کاملاً برعکس می کند و این برای من یک حس وحشتناک است.
در عین حال آن زیبایی عکس کاملاً از بین می رود و فضا و حتی سیاه-سفیدی عکس بر رعب و وحشت من از این فضا می افزاید.
» به خاطر داشته باشیم که تمامی این ها داستان سازی برای یک عکس است و به نوعی تفسیر و نه تحلیل.تحلیل به معنای این که از چه دوربینی در چه ساعتی با چه امکانات و مشخصاتی برای گرفتن عکس استفاده شده است.

۱۳۹۱ فروردین ۱۰, پنجشنبه

تقصیر من بود

اگه یه جایی جنگ شد، دست کسی تنگ شد
تقصیر من بود
 اگه بحران آب بود، هجرت سراب بود
تقصیر من بود
اگه زمستونا سردن، تابستونا گرمن
تقصیر من بود
اگه جاده ها باریکن، کوچه ها تاریکن
تقصیر من بود
تقصیر من بود
تـــقصیر من بووود

تقصیر من بود
تقصیر من بود
اگه بود بحران بیکاری، فقر و نداری
تقصیر من بود
جنگ اعراب و اسرائیل، ببرهای تامیل
تقصیر من بود
بحران هویت، مرگ معنویت
تقصیر من بود
ساختار زدایی، از مدنیت
تقصیر من بود
تقصیر من بود
این یه اعترافه
تقصیر من بود
خیلی باهاس ببخشین
تقصیر من بود

عوام زدگی سیاسی، شکست دیپلماسی
تقصیر من بود
حذف تیم ملی، با بازیه احساسی
تقصیر من بود
اگه بن لادن در رفت، تکون خورد قیمت نفت
تقصیر من بود
اگه از این همه وعده، حوصله تون سر رفت
تقصیر من بود
 آها
تقصیر من بود
خانوما آقایون عذر می خوام
تقصیر من بود
باعث شرمندگی
تقصیر من بود

اگه شاکیا زندونن، مجرما بیرونن
تقصیر من بود
اگه اینا همش یه رازه ، که همه می دونن
تقصیر من بود
اگه خدای نکرده یه روز من نباشم، اون روز چی می شه؟!
آ
تقصیره منه، چه باشم چه نباشم
جور دیگه نمی شه
تقصیر من بود
تقصیر من بود
 وضع ترافیک
تقصیر من بود
تقصیر من بود
آلودگی های زیست - محیطی
تقصیر من بود، تـــــقصیر من بود
سقوط هواپیمای مسافر بری
تقصیر من بود، تــــقصیر من بود
بالا رفتن نرخ تورم
خیلی ببخشین
نمی دونم از کی ولی عذر می خوام


۱۳۹۱ فروردین ۷, دوشنبه

اتفاقاً

اتفاقاً نیمه ی پر لیوان که قبلاً پر شده تکلیفش معلومه؛ این نیمه ی خالیه که مونده تا هر جور دلمون خواست و شاید با هرچی که دلمون خواست می تونیم پُرِش کنیم ،تخیل و تفکر بزنیم که چه جوری پر می شه یا چــــــــــــــــــی  می شه! وقتی دیگه اونم پر بشه.

۱۳۹۱ فروردین ۶, یکشنبه

تاس

زندگی یک تخته نرد بزرگ است؛ تاسی ریخته می شود و دو عدد می آید، حتی اگر فرض کنیم تاس را خودمان نمی ریزیم، بقیه اش به خودمان بستگی دارد که چطور با آن عدد ها مهره هایمان را جابه جا کنیم.

۱۳۹۱ فروردین ۲, چهارشنبه

عیدانه

گفتند"گفتار نیک،کردار نیک،پندار نیک" بس نبود؟
شیخ بفرمود با این اوصاف چه کسی مملکت را اداره کند؟ لاجرم ناقص ترش باید.
.
.
.
از شیخ راجع به اقتصاد پرسیدند؛ بفرمود اقتصاد مال خر است، خر هم مال من است. شما هم یا اقتصادید یا مال من.

۱۳۹۰ اسفند ۲۷, شنبه

۱۳۹۰ اسفند ۱۶, سه‌شنبه

بازی که مهم نیست!

مهم نیست که شما بازی می کنید یا نه؛ مهم این است که شما چه بازی کنید چه نکنید، زندگی یک جور بازی است.

۱۳۹۰ اسفند ۱۲, جمعه

ساعت دو و بیست شش دقیقه بامداد

از سر بیکاری و بیخوابی نیست. این، همینجوری های جمعه نیست. ربطی به شرکت یا عدم شرکت در انتخابات آبکی مجلس ریقونه که نهایتاً باشکوه جلوه اش می دهند ندارد. ربطی به بنرهایی که از رادیو آمریکا و رادیو فردا نقل قول هایی دروغین می کند ندارد. ساختمان های زشت مسبب این نیستند.

دوستت دارم و این در آن قالب ها نمی گنجد.

۱۳۹۰ اسفند ۷, یکشنبه

از این جانب؟!! نه نه نه، از اون جانب

مخ بنده مدتی است به علت بیکاری و بی عاری و گونه ای از انگل جامعه بودن در حال خاک خوردن است.گه گداری چیزک هایی می خورد بر چشم و گوش و کله ، یا چیزک هایی می رود در جاهایی که ذرت های حاضر در کله تکانی به خود بدهند نهایتا ً به پدیده ای به نام چس فیل بدل شوند. حقیقتاً غالب اوقات بیش از این هم نیست. چه انتظاری می توان داشت از من؟!انتظار چیز خوشایندی نیست تـــــــــــــا اینکه به سر می رسد ، وای ز روزی که به سر نرسد. اخیراً در حال اثبات این موضوع به خودم هستم که وراجی نوشتاری هم کار سختی نیست مثل هم اکنون که من اساساً و اصولا ً برای این حرف و حدیث ها شروع به نوشتن نکردم.

داستان چس فیل ها از اینجا شروع می شود که جناب نشنال جئوگرافیک از طریق تلویزیون برنامه ای پخش می کردن تحت عنوان حیات وحش. درباره ی بزرگواری به اسم اژدهای کومودو. نمی شناسیدش؟ خوش به حالتان. به هر حال این جانور بزرگترین جانور سمی شناخته شده است و بیشتر اوقات آب دهانش از گوشه لبانش آویزان. این آب دهان به علت طریقت تغذیه ی جناب اژدها پر از باکتری است.غدد  سمی هم که دارد.  به قول حضرت مقوا لکن نمی میرد که. دانشمندان به این نتیجه رسیده اند که از آنتی باکتری های درون بدن این به واقع اژدها می توان در تهیه ی داروهای مفید برای حفظ سلامت انسان استفاده کرد.

تا اینجا را فهمیدید؟ حوصله تان سر رفت؟ پاراگراف اول را فقط خواندید؟ پاراگراف دوم؟ پاراگراف سوم را بخوانید می روید؟ پاراگراف هزارم؟ کی خسته است؟ هار هار هار…

در این برنامه های مستند دائماً تأکید بر آن است که نباید در حیات وحش دخالت کرد تا مبادا خدای ناکرده(بلکه خدای کرده) تعادل جهان هستی به هم بخورد بشود جهان نیستی. همیشه ی تاریخ هم همین انسان بزرگترین مشکل بوده است. در این برنامه ی به خصوص دانشمندان در تلاش برای حفظ گونه ی اژدهای کومودو هستند که منقرض نشود که دارو بسازند و اینها. حال این برای من سوال است که نجات ندادن حیوانات در حالی که همدیگر را می کشند یا به علت بیماری و ضعف و پیری و مرض می میرند خوب است و دخالت نکردن در قانون و ذات طبیعت است و نجات دادن آدم ها و یافتن انواع و اقسام آنتی باکتری ها و دارو و درمان و استفاده از سایر جانوران برای بقای بیشتر انسان(افزایش زورکی طول عمر) بر هم زدن نظم آن و  دخالت در طبیعت نیست ؟

یک عده ای هم می روند می شوند کارشناس خزندگان در همین راستا و بودجه و پول می گیرند برای همین تحقیق ها و دلمان خوش است که انسان ها خیلی متفکران خوب و جیگر بلایی هستند و حواسشان به همه چیز هست.

این قصه تمام.

برنامه بعدی همین شبکه درباره ی آشغال و زباله ها بود. در این مورد نمی خواهم زیاده گویی کنم. اما عجب داستانی داشت این آشغال ها.مجبورم زیاده گویی کنم شاید.

اول این که آشغال جمع کردن در آمریکا ظاهراً به عهده ی شرکت های خصوصی است . این جالب است. یعنی یک سری شرکت در راستای جمع آوری زباله با هم رقابت جدی دارند. این رقابت کثیف خیلی کار تمیزی است.

دوم این که به قول نگارنده ی کتاب از چیزهای بی مصرف، آدم های خیلی دانا اصولاً یک سری چیزها را از ابتدا به عنوان آشغال ( یا به عبارتی ذاتاً آشغال) تولید می کنند. مثل تمامی بسته بندی های لوازم مصرفی. دائماً هم برای ارئه ی کیفیت بهتر آنها را از جنسی می سازیم که مقاومت بهتری داشته باشند و با دانش پلیمیری و این چیزهای خودمان کلی حال می کنیم. در آخر می نشینیم فکر می کنیم ببینیم حالا این ها را چه کنیم دوباره؟

بعد می رویم یک جایی له و لورده شان می کنیم و چال می کنیم. (بعضاً آشغال ها ازهم برای بازیافت سوا می شوند و خود این می شود عاملی برای درجه بندی کشورها) بعد که در اعماق زمین چال می کنیم می رویم چندین سال بعد رشته ی زباله شناسی از خودمان در می کنیم .بعد دوباره می رویم گندهایمان را از نو بررسی می کنیم و می فهمیم که ئه! ای دل غافل! در اعماق زمین اکسیژن خاک کم است و مواد( حتی کاغذ) خیلی خیلی دیرتر از آنچه فکر می کرده ایم تجزیه می شوند.

ای جانم… چه موجود خوب و جالبی هستیم ما انسان ها.چقدر هدفمند و آرمان گرایانه زندگی می کنیم. نه که یه موقعی فکر کنید این زندگی پوچ است ها، نه. این ها نه پوچ است نه الکی.

عجب گند بزرگی زدم به عالم و آدم با این پستم. زنده باد مغز خاک خورده ی چس فیلی ام.

۱۳۹۰ اسفند ۲, سه‌شنبه

من عاشق نوروزم

خب در آخرین ماه سال به سر می بریم. سالی که نکویی اش از بهارش هم پیدا(ن)بود. به سالی جدید می رسیم.نوروز. نوروز می رسد.نوروز همین جوری “الکی” نمی رسد. این آهنگ “الکی” نامجو هم عجب نوروزی زود رس خوبی بود. هرچه فکر می کنم یادم نمی آید چه کسی برای اولین بار برایم نامجو گذاشت. برگردیم به همان نوروز.گفتم که نوروز الکی نمی آید. نشانه هایی دارد برای ظهور البته نه مثل بعضی ها که نشانه هایشان الکی است و نمی آیند و هر جمعه شاید … به هر حال. نشانه شناسی یکی از بحث های روز است اگر نمی دانستید، بدانید. این عقب و جلو شدن بحث های روز هم خود داستان الکی و جالبی دارد. نشانه های نوروز هر سال پدیدار می شوند. این پدیدارشناسی هم بحث مهمی است و پیش یا پس نیاز همان نشانه شناسی. ماه اسفند که بیشتر وقت ها 29 فنده هر ساعتی یک فنده، ماه نشانه هاست. اشتباه نکنید خرداد ماه دیگری است. کسی اشتباه کرده بود؟ من خواستم اشتباه کنید اما. از نشانه های گمراه کننده و انحرافی نه آن انحرافی که اخیراً در ایران یک جبهه شده(حزب؟!) نه، نه، آن نه؛ این است که مردم بی بدون هیچ هستی می دوند برای خرید نوروز. نشانه ی اصلی نوروز این است گرانمایه جان، درست در اسفند است که لاستیک ماشینت ترک می خورد باید چهار حلقه لاستیک بخری، در اسفند است که قبض های تلنبار شده ، چشمک می زنند، اسفند است که وسایل ات گم می شوند، اسفند است که طلبکار ها در شلوارت وول می خورند، اسفند است که یاد پدرت می افتی برای مقداری کمک مالی، اسفند است که برف می خواهی تا سرت را تا ته ته ته گردن بکنی درش و برف نیست.نوروز می آید و من عاشق نوروزم.

۱۳۹۰ بهمن ۲۹, شنبه

از دست ندهید لذت های رسانه ای ایران را

رادیو:

در رادیو اقتصاد فرمودند که _ فراموش نکنید مشکلات مثل نارنجکی در درست شماست، اگه به موقع ازش استفاده کنید راه رو براتون باز می کنه و اگر بی موقع ازش استفاده کنید خودتون رو از بین می برید_

……اگر یکی هم بود چیزی نمی گفت، آخر مرد ناحسابی این چه تشابهی است بعد از چند روز گذشته از انفجار بمب توسط یک ایرانی در تایلند…لعد هم نمی شود مشکلات کلید باشند تا در را باز کنند؟ رمز باشند یا چیزی مثل این ها؟……

باز هم رادیو یک شبکه ی دیگر:

اولین جلسه دادگاهی فَساد اقتصادی تشکیل شده…گزارش مردمی…

گزارشگر “ر” را خارجی تلفظ می کند همان که می دانید…مردم می گویند این ها باید مورد اشد مجازات قرار بگیرند تا دلگرمی ای بشود برای مردم تا دیگر از این اتفاق ها نیفتد(؟!!!)….این ها را باید مجازات کرد تا پول ها در یک جا جمع نشود تا مردم گدایی نکنند(؟!!!!)..باید خوب باهاشون برخورد کنند(؟!!!)

تلوزیون:

20:30 خبر دادگاه را پخش می کند و تصویر را هم نشان می دهد که اولا متهمین شطرنجی می شوند و کیفیت سالن در حد سالن سران اجلاس اسلامی است، کیفیت فیلمبرداری در حد فینال فوتبال جام باشگاه های اروپا. اسمی هم م. الف و غیره…یک نفر به نام دادستانی عمومی در حد نان خشکی ها کیفرخواست می خواند و حروف را هم نمی تواند درست ادا کند.

گزارش می دهد که لحن آمریکا و اروپا بعد از رونمایی از مرحله ی جدید اتمی ایران عوض شده.. می گوید که آنها خواستار از سرگیری مذاکرات گروه پنج + یک با ایارن شده اند بعد در ترجمه حرف های کلینتون و اشتون می گویند که ما نامه ی ایران را برای مذاکره دریافت کرده ایم.

هنوز سعی میک نند نوری زاده را تخریب کنند و این خنده دار است.

در آخر هم گزارشی برای راحتی خیال ما پخش می کنند که در صدای آمریکا گفته شده حضور مردم در راهپیمایی بیست و پنج بهمن کم و کمرنگ بوده و دلیل این کم استقبالی چیست آقای سازگارا… و ایشان می گویند که برای همین هم هزینه و سازماندهی شده است /تمام

نتیجه لابد این بوده که پول ندادن درست و حسابی.

۱۳۹۰ بهمن ۲۵, سه‌شنبه

یادی از یک موسیقی-جستجو

من برای زنده بودن
جستجوی تازه می خواهم
خالی ام از عشق و

خاموشم ،
های و هوی تازه می خواهم
خانه ام گل خانه ی یاس است ،
رنگ و بوی تازه می خواهد
ای خدا بی آرزو موندم ،
آرزوی تازه می خواهم
عشق تازه ، حرف تازه ،
قصه ی تازه کجاست
راه دور خانه ی تو
در کجای قصه هاست
تا کجا باید سفر کرد ،
تا کجا باید دوید
از کجا باید گذر کرد
تا به شهر تو رسید
ای خدا، ای خدا ، بی آرزو موندم ،
آرزوی تازه می خواهم

خواننده: ابی ،گوش کنید

۱۳۹۰ بهمن ۱۳, پنجشنبه

بر باد رفته

خبرها حاکی از آن است که چندی پیش یکی از مقوایی ترین رهبرهای دنیا را باد برده است.

نام نبرده را بادی از دول فرانس آورده و بادی دگر از پهنه ی فراخ ایران به مکانی بیش از حد معلوم برده است.

ستاد مبارزه با بحران کاغذهای پر مدعا

۱۳۹۰ بهمن ۷, جمعه

جا خالی ها

شبی بود سرد.سرد سرد. من آزاد بودم تا پاسی گذشته از شب در خیابان باشم. نگاهم به خانه هاست همیشه. به پنجره های روشن. سرماست که خیلی ها را به خانه هاشان کشانده تا در زیر چراغ های روشن،دور از سرما در فضایی گرم و امن در آسایشی نسبی باشند. در سرم می دود فکری.. چراغ  زندان های سرد چه زود خاموش می شوند…و ما به فکر تن های برهنه ایم، به فکر جیبمان ، به فکر خودمان نه آنکه تا دیروز همراه ما بود.

۱۳۹۰ بهمن ۵, چهارشنبه

ننوشتن

برای آدم هایی مثل من که گاهی شاید با ملاحظه و یا محافظه(!) می نویسند شرایطی مثل هم اکنون سخت می گذرد. تا انگشتان خود بر روی کیبورد گرم می کنم تا مطلبی بنویسم متوجه می شوم اتفاق تازه ای افتاد. آن هم با فازی کاملاً متفاوت. از نوشتن قبلی پشیمان می شوم یا می آیم این دو موضوع و تنش را به هم ربط دهم در یک نوشته که یک اتفاق دیگر هم به جمع ما اضافه می شود تا می فهمیم او کیست از کجا آمده و احتمالاً منظورش از آمدن چیست چند کنش دیگر می آیند در جمع بعد نتایج قبلی ها … من؟ … هاج و واج.

مانده ام میزبان کدام باشم. این مخلوطی که با هم تناسبی در ظاهر ندارند را چگونه بیاورم قالب یک نوشته. بیشتر بنویسم؟ گفتم که .. آن خط اول.

خدا (ن)می داند تا آمده ام این خطوط را بنویسم چه چرخ ها خورده است سیب گردان.