۱۳۹۰ آذر ۱, سه‌شنبه

حضوری از جنس حضور حرف

....
کمی دیرتر که فراخوان دادند برای شام، «میم الف ر» غیبش زده بود. ابلهانه گمان می کردم به او برخورده و بی صدا رفته است که آبروی مرا بیش از نبرد.
وقتی،بانگرانی، عمارت زیبای سفیر را ترک می کردم، وسط باغ درندشت آن خانه ، چشمم افتاد به استخر بزرگی که وقت آمدن خالی بود و حالا چیزی داشت وسط آن موج می زد. خشکم زد. پیراهن حریرش در زمینه ی آبی دیوار استخر موج بر می داشت و هوش را میان خواب و بیداری معلق می کرد. پری دریایی کوچکی را می دیدم که از آب های دور دست به این استخر خالی تبعید شده بود. و در حسرت دریای گم شده آواز اندوه سر می داد.
وقتی مطمئن شدم خواب نمی بینم حرکت شگفتش، بی اختیار، مرا به تحسین واداشت. و وقتی به خودم آمدم که در خانه ی سفیر ایتالیا هستیم یادم به آبروی خویش افتاد و خشم سراسر وجودم را فرا گرفت:«چرا رفته ای توی استخر؟»
همین طور که وسط استخر راه می رفت، با معصومیتی کودکانه زمزمه کرد:«دیدم خالی است گفتم پُرش کنم.»
به او غبطه می خوردم. من نگران قضاوت دیگران بودم و او خودش را از بند قضاوت آزاد کرده بود. من با تصویری زندگی        می کردم که می خواستم دیگران از من ببینند و او بی تصویر زندگی می کرد.
....
+ از کتاب همنوایی شبانه ی ارکستر چوب ها

۱۳۹۰ آبان ۲۸, شنبه

کنسرتیالوژی

یک سری هستند که صرفاً برای این که دوست دارند،کف بزنند(دست بزنند) می روند کنسرت.
یک عده ی دیگر هستند که چون دوست دارند برای یکی کف بزنند ، می روند کنسرت.
یک دسته ی دیگر هستند که منتظرنند کسانی کف بزنند تا آنها هم کف بزنند، پس می روند کنسرت.
یک عده ای هم می خواهند بگویند ما کف نمی زنیم پس می روند کنسرت.

۱۳۹۰ آبان ۱۵, یکشنبه

من برج نشین ام؛ طبقه ی دوم

مدت هاست که نوشتن برای من سخت شده، ننوشتن از آن سخت تر. نشانه ی خوبی نیست. می تواند علامت این باشد که به چیزی فکر نمی کنم.هیچ چیز جرقه ای در ذهن نمی زد، یعنی فکر نمی کنم و این یعنی من دیگر نیستم.
می تواند نشانه ای از موضوع های زیادی باشد که می بینم که نمی توانم انتخاب کنم به کدامشان اول فکر کنم، جرقه ی کدام یکی را خاموش کنم تا آتش نگیرم. آتش می گیرم و من دیگر نیستم.
من زجر می کشم. من نمی خواهم زجر بکشم. اما زجرم که می دهند، من زجر می کشم. باید بکشم..بکشم..بکشم.
در یک دایره ی بزرگ زندگی می کنم. شعاعش را نمی دانم.من… من در 4 متر مربعش زندگی می کنم.به خیالم این 4 با آن چهار دیواری اختیاری، می تواند هم خانواده باشد. اما این تصادفی است. حتی این 4 مترمربع هم مال من نیست.
در تختم که دراز می کشم،طبعا به خواب می روم. اما بیدار که می شوم، مطمئن ام نخوابیده ام. خسته تر از قبل ام. کابوس؟ یادم نمی آید. شاید…گاهی…
پشت میزم. نشسته ام، گاهی درس می خوانم، گاهی پرواز می کنم در خیال، گاهی از پنجره بیرون را می بینم.اینترنت. دریچه ای است برای دیدن، بودن، نبودن. دریچه؟ دریچه را می توان بست. می بندندش. بی وقفه. دریچه های تو در تو. کارشان سخت شده، برای همین دائم از دریچه ی اصلی شروع می کنند. خسته ام می کند. نمی توانم تحمل کنم. سرم درد می کند. درد می گیرد. معده ام هر چقدر هم که می خورم خالی است.سرم خالی است.درد می کند.دریچه کجاست؟ پس این فشار کی من را از آن دریچه به بیرون ، به رهایی می اندازد؟
سیگار می کشم. دود ندارد.لابد سیگارم خاموش است.می بینم که سیگاری بر لبانم نیست، در دستم نیز.این شعله برای چیست؟ لابد از فندک است، فندک گاز ندارد. پس چه می سوزد؟ من می سوزم.من خود را می کشم.
خوشحالید؟ شما خوشحال شدید؟ چرا دورتر نمی اندازیدم؟
تلوزیون مراسم حج نشان می دهد با یادی از سید الشهدا!!