۱۳۸۷ فروردین ۲۹, پنجشنبه

cONvEx

مــــــــــــــــــا در گلوی زندگی مثل استخوان ماهی در گلوی خودمان گیر کرده ایم ؛ ای او که دست بر گردۀ ما می زنی ، معادلت کیست که دستی بر گردۀ زندگی زند ؟، باشد که بالا یا پایین رویم !
ـــــــــــــــــــــــــــ ـ ـ ـ ـ ـ ــــ ـ ـ ـ
+ در اینجا به صورت رسمی از " سه نفری " که زحمت می کشند و زنگ خانــۀ ما را می زنند ؛ خواهش می کنم که بایستند تا با هم صحبت کنیم . مسلما ً اگر دو شب پیش هم فقط قدری بیشتر صبر کرده بودید من به شما رسیده بودم. نگــــران نباشید تا به حال هیچ کس با چنین کاری جانش را از دست نداده است.

۱۳۸۷ فروردین ۲۸, چهارشنبه

no more try ; no more cry

Ring ring
“X’s calling”
Ring ring
Ring ring
One missed call
Ring ring
“X’s calling”
Ring ring
Ring ring
Two missed calls
Ring ring
“X’s calling”
Ring ring
Ring ring
Three missed calls
Ring ring
“X’s calling”
Ring ring
Ring ring
Four missed calls
Ring ring
“X’s calling”
Ring ring
Ring ring
Five missed calls
Ring ring
“X’s calling”
Ring ring
Ring ring
Six missed calls
Ring ring
“X’s calling”
Ring ring
Ring ring
Seven missed calls
Ring ring
“X’s calling”
Ring ring
Ring ring
Eight missed calls
Ring ring
“X’s calling”
Ring ring
Ring ring
Nine missed calls
… just go on this process.

۱۳۸۷ فروردین ۲۵, یکشنبه

MATCH

در سرم کبریت روشن می کنم ، کارگران مشغول بازی اند.

در دلـــم کبریت روشن می کنم ، تاریکی است.

۱۳۸۷ فروردین ۲۴, شنبه

CIGARETTE

این سیگار هم چیز عجیبی است ؛ عمری انسان را سرگردان می کند.
دوستی داشتم که تا آن وقتی همین دور و بر ها بود ، هر از گاهی به او سر می زدم . البته هیچ وقت بی دلیل پیش او نبودم . همین طوری که نشسته بودیم و من داشتم کاری می کردم ، او روی تختی که گوشۀ اتاقش بود نشسته بود . بستۀ سیگارش که سیگار " بهمن بلند " بود را برداشت و یک نخ سیگار از آن بیرون کشید. بعد از اینکه سیگارش را روشن کرد رو به من کرد و خیلی صادقانه از من پرسید : " سیاوش ! تو چرا سیگار نمی کشی ؟ ! " بعد خودش از طرف من جوابی به سوالش داد و بیشتر به سیگارش پرداخت . من در حالی که سیگار کشیدن او را نگاه می کردم و خنده ام گرفته بود نمی دانستم که او واقعا ً فهمید که چه پرسید یا نه ؟!

در کل دانشکدۀ ما فقط یک استاد بود که واقعا ً حال و هوای استادی داشت و همیشه می شد او را در دفترش و یا کلاسش پیدا کرد. اما در دفترش فضا بهتر بود و راحت تر و بهتر بدون هیچ مزاحمتی حرف می زد . او هم سیگار " بهمن " می کشید ولی کوتاهش را. جدا از اینکه آدم عجیبی بود ؛ وقتی جلئی کسی سیگار می کشید دودش دیگر بیرون نمی آمد و عملا ً به صورت تو نمی خورد که آزرده شوی . ما هرگز نفهمیدیم که او این کار را به احترام به شخص مقابل می کند یا اصولا ً عادت دارد که سیگار را بخورد.

یکی از معلم های دوران دبیرستان من هم بود که سیگاری ِ حرفه ای بود . او با من زیاد حرف می زد و در هر نیم ساعتی یک سیگار روشن می کرد و شاید فقط سه پُک به آن می زد و بقیه اش دود می شد و به هوا می رفت . او بیشتر وقتش را به حرف زدن می گذراند چون تنها بود ولی انگار بدون سیگارش نه او می توانست حرفش را بزند و نه تو می توانستی حرف هایش را گوش کنی . انگار که حرف ها با سیگار اعتبار بیشتری داشتند.

چندی از دانشجویان در دانشکده بودند که در دوره ای که هوا خوب بود مرتب در حیاط ورزش دانشکده والیبال بازی می کردند و بعد از کلی بازی و ورزش می گفتند " حالا برویم یک سیگاری بکشیم تا سلامتیمون به خطر نیفته با این ورزش "

و بالاخره بزرگانی گفته اند که :
آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است : چای قبل سیگار ، سیگار بعد چایی .

۱۳۸۷ فروردین ۲۳, جمعه

FOROUGH FARROKHZAD

یش از این ها ، آه ، آریبیش از این ها می توان خاموش ماند
می توان ساعات طولانی
با نگاهی چون نگاه مردگان ، ثابت
خیره شد در دود یک سیگار
خیره شد در شکل یک فنجان
در گل بی رنگ بر قالی
در خطی موهوم بر دیوار
می توان با پنجه های خشک
پرده را به یک سو کشید و دید
در میان کوچه باران تند می بارد
کودکی با بادبادک های رنگینش
ایستاده زیر یک طاقی
گاری فرسوده ای میدان خالی را
با شتابی پر هیاهو ترک می گوید
می توان بر جای باقی ماند
در کنار پرده ، اما کور ، اما کر
می توان فریاد زد با صدایی سخت کاذب ، سخت بیگانه
" دوست می دارم. "
می توان با زیرکی تحقیر کرد
هر معمای شگفتی را
می توان تنها به حل جدولی پرداخت
می توان تنها به کشف پاسخی بیهوده
دل خوش ساخت
پاسخی بیهوده ، آری ، پنج یا شش حرف
می توان چون صفر در تفریق و جمع و ضرب
حاصلی پیوسته یکسان داشت
می توان چشم تو را در پیله ی قهرش
دکمه ی بی رنگ کفش کهنه ای پنداشت
می توان چون آب در گودال خود خشکید
می توان زیبایی یک لحظه را با شرم
مثل یک عکس سیاه مضحک فوری
در ته صندوق مخفی کرد
می توان در قالب خالی مانده ی یک روز
نقش یک محکوم ، یا مصلوب ، یا مغلوب را آویخت
می توان با صورتک ها لختی دیوار را پوشاند
می توان با نقش های پوچ تر آمیخت
می توان همچون عروسک های کوکی بود
با دو چشم شیشه ای دنیای خود را دید
می توان در جعبه ای ماهوت
با تنی انباشته از کاه سال ها در لابه لای تور و پولک خفت
می توان با فشار هرزه ی دستی بی سبب فریاد کرد و گفت :
آه، من بسیار خوش بختم.

دلمان برای فروغ فرخزاد تنگ شده است.

۱۳۸۷ فروردین ۲۰, سه‌شنبه

invulnerable

روزی بر مسند قدرت تکیه زده بودیم که هوس شکار به سرمان زد. اسباب و آلات شکارمان که یک تفنگ بود را مهیا و آماده کردیم. در شکارگاه پی شکاری بودیم که ناگاه بر سر بلندی دیوار بام کلاغی سیاه دیدیم. کلاغ نگاهش را به افق دوخته و به انتظار بوی لاشه ای بود شاید. ما نیز با خود گفتیم با شلیکی به او ، خواسته اش را زودتر برآورده کنیم. با دقت هرچه تمام کلاغ را که در فاصله 42 فوتی و در ارتفاع 25 فوتی بود نشانه رفتیم ، یک تیر شلیک شد که صدایش به مانند صدای شلیک هر چیزی بود جز ساچمه . تیر دقیقا ً به خطا رفت و درست زیر پای کلاغ به دیوار خورد. کلاغ که تازه متوجه حضور با شکوه ما شده بود ، نگاه تمسخر آمیزی بر ما کرد ، سری تکان داد و پرید. ما نیز که حضور یاران کلاغ رو شده بودیم برای اعادۀ حیثیت زنبور ِ قرمزی را که در حال پرواز بود نشانه رفتیم و زدیم. زنبور بیچاره که نیمی از بدن خود را از دست داده بود ، نمی فهمید که او در این ماجرا چه خطایی مرتکب شده که مستوجب چنین پاداشی است. با همان نیم تنه ای که داشت در پی کلاغ پرواز کرد تا رمز این حکایت بپرسد.

۱۳۸۷ فروردین ۱۶, جمعه

Key or Copy

دیروز عصر رفتم به یک کلید سازی ؛ آقای کلید ساز یک گوشه ای از مغازۀ 1000 متر مربعی اش چمباتمه زده بود.بعد از سلام کردن ازش خواستم تا از روی من یکی دیگر بسازد. نیشخندی زد و گفت که ما اینجا دستگاه کپی نداریم ، برو آنطرف خیابان. من در حالی که اخم کرده بودم نفهمیدم که مسخره ام کرد یا منظورم را اشتباه فهمید.مغازه را ترک کردم و به خانه برگشتم و هنوز نگران بودم که نکند خودم را گم کنم.

۱۳۸۷ فروردین ۱۴, چهارشنبه

۱۳۸۷ فروردین ۱۳, سه‌شنبه

37

ژالۀ ژولیده ژل به سرش کشید ؛ داشت با روژ ِ لبش بازی می کرد که تصمیم گرفت برود . سوار ژیان بژ رنگش شد و راه افتاد . پشت چراغ قرمز همین طور که ذره ذره همراه ترافیک سنگین جلو می رفت ، همۀ حواسش به ژست پسر پژو سواری بود که پیپ می کشید . بعد از چراغ قرمز داشت به رادیو گوش می کرد که راجع به ژاک شیراک حرف می زد که رسید به لبنیاتی موژان ، توقف کرد و برای خرید ژامبون مرغ به لبنیاتی رفت ؛ یک بسته خرید و راه افتاد و دیگر نایستاد تا رسید به خانه. بعد از ورود به خانه بلافاصله شوفاژ را روشن کرد و مشغول درست کردن ساندویچ شد که تلفن زنگ زد . بیژن برادرش بود که مثل همیشه داشت شکایت می کرد که نمی خواهد توی آژانس مسکن کار کند ، اما حواس او به آژیر آمبولانسی بود که توی کوچه پارک کرده بود ، انگار یکی مریض احوال بود و او نمی دانست. یک دفعه فهمید که صدایی از تلفن نمی آید و همین جوری گفت : مهم نیست ، زیاد سخت نگیر ؛ درست میشه. گوشی را که گذاشت رفت پشت پنجره تا ببیند که چه اتفاقی افتاده است که آمبولانس به راه افتاد . حرکت آمبولانس را که تعقیب می کرد ، چشمش به گل های پژمردۀ بالکن افتاد ، از وقتی که گربه اش گم شده بود به آنها آب نداده بود. بعد از اینکه کمی آب به گل ها داد رفت و روی مبل نشست و یک سی دی ( CD ) پاتیناژ را که هفتۀ پیش از دوستش مژگان گرفته بود با دستش عین بادبزن تکان داد و در حالی که هنوز ندیده بودش با ماژیک روی سی دی یک علامت کشید و گذاشت توی کیفش تا پسش دهد . ساندویچش را برداشت و رفت سراغ کتاب " ژنرال پیر " ؛ همزمان می خورد و می خواند. هفت و هشت صفحه را که خواند به واژۀ " ژاژ " برخورد که باعث شد همان جا خواندنش تمام شود . به یاد آورد که استادشان سوالی داده بود که او جوابش را ننوشته بود : " با واج آرایی حرف ژ جمله بسازید ( 2.25 نمره) " ، فکر کرده بود این سوال برای دانشگاه مناسب نیست و اصلا ً چرا 2.25 نمره ، حتما تعداد خاصی ژ باید داشته باشد!. پا شد، ساندویچ نیمه خورده و ژله ای را که هنوز دست نخورده بود داخل یخچال گذاشت ، موبایلش را برداشت و به برق زد تا شارژ شود و در حالی که همچنان به سوال فکر می کرد، روی تختش به خواب رفت.