۱۳۸۷ خرداد ۸, چهارشنبه

روز ها به سختی شب می شوند ؛ شب ها به سرعت روز می شوند.
شب های کولری ، خواب های مفهومی * ، بعد از ظهر های بی برق .
* Conceptual

۱۳۸۷ خرداد ۵, یکشنبه

بیست و چهار ساعت

بعد از اعلام اولیه نتایج کنکور کارشناسی ارشد سال هزار و سیصد و هشتاد و هفت از طرف سازمان سنجش ، شوک بزرگی به من وارد شد ؛ در حالی که منتظر یک نتیجه و رتبۀ خوب بودم ، غیر مجاز شدم. مشغول هضم این شوک بودم که بنا به پیشنهاد چندی از دوستان و دلگرمی آنها در زمینۀ حس مسئولیت این سازمان در رسیدگی به اعتراض ها ، شخصا ً عازم تهران شدم.
دو شب پیش ساعت بیست و چهل و پنج دقیقه در راه آهن حاضر شدم و ساعت نه سوار واگن چهار قطار شدم و به کوپه ای که صندلی های سی و یک تا سی و شش در آن بود رفتم و نشستم. بعد از پنج دقیقه نفر بعدی هم آمد ، مردی میانسال بود که لباس سیاه و شلوار خاکستری پوشیده بود ، کفشش کهنه اما تمیز بود و ته ریش داشت. به من سلام کرد و من هم جواب سلامش را دادم ولی چون آهسته گفتم فکر کنم که نفهمید. همان طرفی که من نشسته بودم و با فاصلۀ یک نفر از من نشست. فقط یک کیف اداری با خودش آورده بود و همین که نشست از آن یک روزنامه بیرون آورد و مشغول خواندن شد. من از پنجرۀ کوپه بیرون را نگاه می کردم. یک پسر جوان که به نظر می رسید از من بزرگتر باشد ، درست روبروی کوپۀ ما ایستاده بود. یک تی شرت چسبان و شلوار پارچه ای خاکستری پوشیده بود و در حالی که کیف پارچه ای اش بر روی دوش راستش بود و دست چپش در جیب شلوارش بود مشغول سیگار کشیدن بود.نگاهم را از او برگرداندم که او هم وارد کوپۀ ما شد ، او هم سلام کرد و ما دو تا جواب سلامش را دادیم.او درست مقابل مرد اول نشست. بعد از این دو به تر تیب سه نفر دیگر هم آمدند. نفر چهارم مردی بود با یک پیراهن سیاه و سفید راه راه عمودی و شلوار پارچه ای مشکی با دو کیف دستی که یکی برای دوربین بود،صندل پوشیده بود و به محض نشستن مشغول خواندن مجله ای که در کوپه گذاشته بودند شد.مرد پنجم یک انسان بی خیال و گیج بود که کش جورابش هم مرده بود و یک پیراهن روشن پوشیده بود . مرد ششم همین که رسید گفت انگار که ظرفیت تکمیل شد. پیراهن لیمویی آستین کوتاه پوشیده بود با یک شلوار کرم رنگ روشن ، عینکی و چاق بود با مو های کوتاه و قد بلند و مدام از گرمی هوا صحبت می کرد و اینکه شب خواب نمی رود. قطار درست سر موقع حرکت کرد. مرد چاق می گفت که " خیلی بده که قطار سر وقت راه می افته ، آدم یه دفعه جا می مونه " آن پسر جوان هم در تأیید چیزی گفت و من خنده ام گرفته بود از حماقت آنها.
حدود ساعت شش صبح در راه آهن تهران بود. بلافاصله از ساختمان راه آهن بیرون آمدم و بدون توجه به مردانی که می گفتند " آقا تاکسی ، تاکسی می خوای ؟ " به طرف شرق و ایستگاه متروی شوش به راه افتادم. در مسیر جایی ایستادم تا چراغ عابر پیاده سبز شود که یک موش که اندازه کف پای من بود از کنارم شروع به دویدن کرد و من که او را ا ز پشتش می دیدم در لحظه از حضورش خنده ام گرفت ، یاد گربه های شهرمان افتادم. به راه افتادم و به جلوی در ورودی ایستگاه متروی شوشو رسیدم که یک اتوبوس با تعداد زیادی مسافر رسید و همگی به سمت مترو هجوم بردند . من که عجله ای نداشتم به کندی جلو رفتم و آخر همه رسیدم و رفتم توی صف چهار نفرۀ بلیط و چهار بلیط خریدم ، نمی دانم چرا گفتم چهار تا ( سه تای آن ها بی مصرف ماندند ).از نگهبان آنجا سراغ سرویس بهداشتی را گرفتم و او من را راهنمایی کرد ، عجب سرویس ِ دهن سرویسی. برگشتم به ایستگاه و منتظر ماندم . اولین سری بلند شدم که سوار مترو شوم اما انگار با یک کنسرو آدم مواجه شدم ، بر گشتم و نشستم و زور زدن و تقلای مردم برای سوار شدن را نگاه کردم. این کار چهار مرتبۀ دیگر هم تکرار شد تا من سوار ششمی شدم که نسبتا ً خلوت بود. ایستگاه هفت تیر پیاده شدم و از مسیر خروجی منتهی به خیابان کریم خان زند بیرون رفتم . خیابان کریم خان زند را گرفتم و شروع به حرکت کردم. در راه چشم من به دنبال ساختمانی مزین به نام سازمان سنجش کشور بود. از یک رانندۀ آژانس سراغش را گرفتم که گفت از مغازه داران بپرس. از پل عابر پیاده بالا رفتم تا به سراغ تنها مغازه داری که آن موقع مغاه اش را باز کرده بود بروم. روی پل دو جوان که با هم یک زوج می شدند و با صورت های خندان و دو کوله پشتی و یک کیف لپ تاپ بالا می آمدند را دیدم ، از کنار هم گذشتیم. از مغازه دار که نسبتا مسن بود پرسیدم " ببخشید می دونید سازمان سنجش کجاست ؟ " اول با یک لحن خشن پرسید " هان؟! " بعد که دوباره سؤال کردم ، انگار که دلش برای من سوخته باشد تا هنگامی که از پل بالا می رفتم مشغول تکمیل کردن آدرس بود. بر گشتم به همان طرفی که بودم و در یک سه راهی کمی مکث کردم تا از خیابان رد شود که آن زوج هم به من رسیدند و از من پرسیدند که " ببخشید سازمان سنجش کجاست ؟ " گفتم " منم دارم دنبال همون جا می گردم ، گفتن اونور پله " با هم به راه افتادیم و به این سازمان رسیدیم. آن دو کاری جز اعتراض داشتند در طبقۀ چهارم و منتظر ماندند. نگهبان من را به خیابان امانی و بخش روابط عمومی راهنمایی کرد و در آنجا هیچ چیزی انتظار من را نمی کشید جز " حتما ًٌ جابجا زدی "، " سه تا دستگاه تصحیح می کنند ، حتما ً اشتباه از خودت بوده " ، " اول برادریت رو ثابت کن " ، " ادارۀ پست ولیعصره ".
در حالی که هنوز ساعت هشت نشده بود کار من تمام شد. تلفن زدم به امیر و با او صحبت کردم که گفت برو پست کن و بعدش هم برو دانشگاه تهران کتاب ببین و بخر و این ها. به میدان ولیعصر رسیدم و تابلوی پست را دیدم ، اما درش را پیدا نمی کردم. دو نفر پلیس آنجا بودند ، یکی مرد و یکی زن_ حتما ً از همین ها که گیر می دهند به نوع پوشش _ از آنها پرسیدم " درش کو ؟ " گفت آنجا. رفتم به ادارۀ پست . دختر من رتبه اش دویست شده اما اعتراض داره. چی ؟ . شیمی. فقط دویست نفر شبانه و روزانه. نگران نباش ، شما هنوز خیلی جوانی . موهم سفید شده . آخـــــــی.چسب هست با زبان چرا. کو؟ .
در بلوار کشاورز به راه افتادم تا به دانشگاه تهران و حوالی اش بروم. از جلوی تالار استاد دکتر محمد قریب هم گذشتم. انگار دو طرف خیابان شانزده آذر به نام دانشگاه تهران بود. نه حوصلۀ کتاب نگاه کردن داشتم و نه کتابی می خواستم.
خیابان کارگر را به سمت شمال گرفتم و رفتم تا رسیدم به پارک لاله. در پارک خیلی ها بودند ، بیشتر هم بچه هایی که به نظر می رسید بعد از امتحان مدرسه به آنجا می آمدند . عده ای از دانشجویان هم مشغول حل مسئله ای چیزی بودند ، حالا چرا همه مسئله هایشان نیاز به یک پسر و یک دختر داشت من نمی دانم. فقط من در پارک تنها بودم. بعد از یک ساعتی حوصله ام سر رفت و از پارک بیرون آمدم. خیابان کارگر به سمت جنوب.خیابان جمهوری. اما نه آنجایی که من می خواستم ، هیچ کدام از پاساژها را پیدا نمی کردم ، انگار آنطرف بودند و من حوصله نداشتم تا آنجا بروم. از خیابان وصال شیرازی برگشتم و به پارک لاله پناه بردم. باز ساعتی گذشت. ساعت حدود یک بود و من رفتم در همان پارک چیزی خوردم. نمی خواستم در پارک بمانم اما جایی هم نبود که بروم. همین علی هم که موبایلش خاموش بود ، حسن هم که جواب نمی داد. باز خیابان کارگر به سمت جنوب. دکۀ روزنامه فروشی. مجلۀ شهروند امروز. برگشت خیابان کارگر به سمت شمال. بلوار کشاورز به سمت شرق. در وسط بلوار روی نیمکتی در نزدیکی تقاطع حجاب _ کشاورز _ وصال شیرازی نشستم. یک ساعت را هم به خواندن مجله گذراندم . هنوز ساعت چهارده و بیست و پنج دقیقه است و من تا ساعت بیست و یک و ده دقیقه کلی وقت دارم که نمی خواهمش. به سمت میدان ولیعصر رفتمی تا همان مسیری را که آمده ام برگردم. در میدان چشمم به سینما قدس افتاد و اینکه چند نفری مشغول خرید بلیط هستند. فیلم دایره زنگی بود. بلیط خریدم به مبلغ هزر تومان. رفتم داخل و با هدایت مسئول آنجا روی یک صندلی خالی نشستم. شاید نیم ساعتی از فیلم گذشته بود. فیلم را دیدم و یک ساعت دیگر هم گذشت. به سمت خیابان کریم خان زند رفتم . مسیر را ادامه دادم تا رسیدم به خیابان حافظ. داخل خیابان حافظ رفتم و شروع کردم به حرکت به سمت غرب. رسیدم به خیابان جمهوری اسلامی. پاساژ علاء الدین را دیدم و راه افتادم در این خیابان تا همه اش موبایل و تلوزیون ال سی دی را نگاه کنم. ا ز این کار هم خسته شدم و رفتم به ولیعصر. می دانستم که ولیعصر منتهی به میدان راه آهن است ، اما یادم نبود که آنجا یک طرفه است با اینکه دو هفتۀ پیش هم از ولیعصر با تاکسی رد شده بودم. در ولیعصر راه افتادم. مغازه های لوازم ورزشی، لوازم پزشکی و ... را دیدمو در حالی که پاشنۀ پایم در حال سایش بود نه حوصلۀ رفتن به خیابان دیگری را داشتم تا با تاکسی بروم نه می خواستم از آنجا در بست بگیرم و دوباره کلی راه را برگردم و بروم به راه آهن. همینطور راه رفتم رفتم رفتم تا رسیدم به میدان راه آهن. یک آب میوه خریدم و خوردم. ساعت شش _ شش و نیم بود و هنوز کلی زمان داشتم ام دیگر نمی توانستم جایی بروم. نشستم و روزی را که گذشته بود نوشتم . دو ساعتی طول کشید ، البته در بین این کار کمی مجله هم خواندم و یک آب میوۀ دیگر با چیپس ساده هم خوردم. ساعت بیست و چهل و پنج دقیقه سوار قطار واگن سه در کوپۀ حاوی صندلی های چهل و نه تا پنجاه و چهار شدم . از هم سفری هایم نمی گویم. ساعت شش و نیم هفت رسیدم به شهر خودمان . الان ساعت نه صبح است که این نوشته تمام شد.
* خیلی از چیز هایی که در ذهنم بود را یا ننوشتم یا فراموش کردم. نکته ها بسیارند .
* توالت های پارک لاله چه تجربۀ خوبی .

۱۳۸۷ اردیبهشت ۳۰, دوشنبه

همه چیز مات است ، شیشه ماشین را باید شست ؛
انگار که هنوز هم همه چیز مات است ، شیشه عینک را باید شست ؛
فایده ندارد ، گویا چشم ها را باید شست .
[ روزگارم بد نیست
سر سوزن شعوری دارم
تا ته سوزن بی شعوری ... ]

۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۶, پنجشنبه

بداهه نویسی

میای با من دوست بشی یا یک بلایی سرت بیارم بعدش ؟
انگار بیشتر آدم هایی که با من دوست شدن بر اثر یک اتفاق ناخواسته بوده . همین علی .
آخه من اون موقع ها ظهر ها نمی رفتم برای نماز به نماز خانه ، پر بود از بوی گنده جوراب یک سری بچه مدرسه ای قد و نیم قد که همه ی زنگ تفریح ها را هر جوری که شده بود فوتبالی و البیالی چیزی بازی کرده بودند . حسین هم نمی رفت . من هم بهانه کردم که آقا من سینوزیت دارم این دماغ ما می گیرد و سر درد می شوم . حالا دیگه کوتاه اومده بودند. به کار ما دوتا کاری نداشتند.
بهش گفتم که می خوای این گچ را بزنم توی چشمت ؟ خب ؛ اونم سری به نشانه موافقت در این زمینه تکان داد و از قضا گچی که من پرت کردم به هیچ چیز نخورد چز تخم چشم او.
این آقای ناظم ، آقای اشتری ، فکر می کرد مجود خیلی زبلی است . لا اقل از من بچه کلاس دومی که بد ذات تر بود. تند تند می رفتیم کنار تخته دسته جمعی و با گچ سفید تخته را سیاه می کردیم ( دههِ ! ) . خلاصه بعد از این که سه بار اینکار را به طور مکرر تکرار کردیم ، مچ من و گرفته بود توی دستش و کشون کشون می برد به طرف دفتر. نمی دونستم چه تصمیمی گرفتن یا اونجا چی انتظار من را می کشد ، گریه می کردم و از کرده ی خود پشیمان ! یک دفعه دستم را از دست آقای اشتری کشیدم و گفتم : " آقا غلط کردم ، می خواین یه سیلی محکم بزنم توی سر خودم ؟! " و در رفته بود به سمت کلاس و پشت میزم در حالی که سرم را گذاشته بود روی دست ها یم ، پناه گرفته بود.
بعد گفتم که عجب کاری بود ، خوب شد چشمش طوریش نشد کره خر . چه مرضی بود حالا که این گچ را پرتاب کردی. حالا جلوی اون یکی کلاسی که بعد از وقوع حادثه رفته بود نشسته بود پشت میز معلمش ، من هی دولا و راست می شدم که آره ببخشید. " برو نیست شو " قربون شما چشم.
آخه چند نفر به یاد می آورند که چطور و چرا با یک نفر دیگه دوست شدند ؟ . اکثر دوستی ها اتفاقی به وجود می آید. مگه نحوه ی شروعش اهمییتی دارد.
اَ ! چی می شد اگر یک نفر تصمیم می گرفت که سیگاری شود ؟! . یعنی حتی یک نفر هم پیدا نمی شود که برای سیگاری شدن از قبل تصمیم جدی گرفته باشد، ولی همه برای ترک کردن سیگار یک دفعه یا صد دفعه تصمیم می گیرند. سیگار کشیدن چه جوری شروع می شود ؟ بیشتر آدم ها به دلایل سیگاری می شوند :
احساس تنهایی زیادی و همراه با کمی فشار عصبی و افسردگی ، از ژست سیگار کشیدن خوششون می آید ، در یک جمع سیگاری هستند که برای بقا در آن جمع نشاط آور آنها هم باید همرنگ جمع شوند ، انگار اگر یک خلافی مرتکب نشوند که دیگران ندانند و اگر بفهمند روزگار بر ایشان سیاه کنند عمرشان سر نمی شود و از همین قبیل.
به هر ترتیبی که این رویداد رخ دهد و با هر کسی که باشد ، آدم چیز های تازه ای یاد می گیرد از یک دوست. همین علی ، این پسر خیلی خوش برخورد بود ، پر انرژی ، با اینکه نسبتا ً اضافه وزن داشت همیشه فوتبالش خوب بود ، درسش هم خوب بود ، هنوزم هست و از همه مهمتر انگار که در کنار او بودن نا خواسته بشاشی به دنبال داشت. این مرد بزرگ می تونست روحیه بده ، از اون جالبتر از این طریق می تونستی با آدم های دیگه ای هم رفیق شوی که شاید تا قبل این واقعه بهانه ای برای چنین چیزی وجود نداشت.
خب گاهی آدم از جمع های یکدست و محیط های کنترل شده دور می شود ، چاره ای نیست در هر صورت باید چنین اتفاقی بیافتد ، اگر نیافتد بد است.
بعد از اینکه به دود سیگار عادت کردی و کار از چُس دود کردن گذشت ؛ سراغ سیگار های مختلف می روی . شاید اینجوری اون حس های تازه ی اولیه باز هم به سراغت بیایند.
دیگه همه بچه ها بزرگ شدن . هر کسی رفته پی کار خودش . رشته ها عوض شده ، دغدغه ها عوض شده ، یکی مشکلش این است که می خواهد از این مملکت برود ، یکی برای ارشد دست و پا می زند ، یکی در پی عشق است ، یکی در پی جوانی ، یکی به فکر کار است . راه می افتی دنبال سوژه های جدید ، آدم های جدید ، آدم هایی که عمر دوستی شون کوتاه است. همچین وقت هایی است که دیدن یک دوست قدیمی بعد از چند سال ، چند ماه ، چند هفته ؛ یک هم زبون که قابل فهم است و می فهمد ، عجب مزه ای دارد آن دم.
ای داد و بیداد از زمانی که مجبوری سیگار را ترک کنی ، قلبت و شش ها یت سیاه شده اند و تو باید باری از روی لبانت بر داری . اما مهم نیست ، ترس نابودی تو بیجاست و اگر بر تو غلبه کند ، زندگی ات مثل یک ریتم سینوسی بالا و پایین می رود.
اگر من با علی دوست نشده بودم ، حتما با یک نفر دیگر دوست شده بود.

۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۳, دوشنبه

همکلاسی ؛ سلام
امیدوارم هرچه زودتر سرت به سنگ بخورد ؛
امیدوارم همیشه رشد کنی ؛
امیدوارم همیشه موفق باشی؛
امیدورام همیشه جوان باشی.

حسن -_ محمد رضا _- حسین -_ حمید _- مهدی -_ امیر حسین _- هادی -_ سمیه _- نرگس -_ مریم _- آتوسا -_ ندا _- سمیرا -_ زینب _- رها -_ نیلوفر _- نسیم -_ محبوبه _- ندا -_ مریم _- مهدیه -_ عاطفه _- سمانه

۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۹, پنجشنبه

Yabi Dabi Dou

من هستم ؛ پس مجبورم بیاندیشم .

لج بَری ، لج بَرَم !

گاهی اگر کسی مسئولیت اشتباه های احتمالی خود را می پذیرد و حاضر به تحمل کردن و روبرو شدن با نتایج تصمیم گیری خود است باید او را به حال خود گذاشت. در واقع نکته این است ؛ تا زمانی که کسی که به بلوغ نسبی رسیده است و تصمیم گیری اش تأثیری مهمی در روند زندگی اش نمی گذارد و قابل جبران است و جز خودش به کس دیگری لطمه ای وارد نمی شود و این شخص ، از کسی یا کسانی برای تصمیم گیری های خود راهنمایی و کمک و همراهی نخواسته است و احیانا ً به صورت ذاتی "انسان لج بری" است ، زورکی و از روی لج بری او را نه راهنمایی کنید و نه همراهی و به حال خود بگذارید شاید که او بهتر می داند چه چیز به صلاحش است و چه می خواهد یا اگر نمی داند لااقل هرچه زودتر می فهمد که نمی فهمد ؛ لج بری در مقابل یک لج بر عواقب بدتری دارد تا سازش .

۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۳, جمعه

Corbis

دیروز صبح ساعت 8 از خواب بیدار شدم. مادر گرامی شب گذشته برای مراسم خاک سپاری خواهر دوستشان که از آنسوی دنیا به این سو منتقل شده است ، رفته بودند؛ بنابراین صبح خوبی نبود چون مطمئن بودم که اول صبحی از چایی هیچ خبری نیست. به هر حال این سفر ، سفر مهمی برای مادر جان محسوب می شود . پری خانم عزیز همیشه نقش خالۀ ما را داشته اند و البته که از خاله ها بهتر بوده اند . ماجرای زندگی خواهرشان هم اووووووووه قضیه ها دارد برای خودش که من ذره ای نمی دانم. به هر حال با رساندن این خبر به گوش مادر خاله پری ِ ما ، ایشان هم تشریف بردند به کما. تقریبا ً منتظرند که ایشان هم جانشان را بدهند و بروند ، یعنی ترجیح می دهند که مرگ اینگونه باشد شاید که رنج و درد کمتری بکشند در ازای زنده ماندن.
خب ، من رفتم به طبقۀ پایین و همانطوری که انتظار داشتم هیچ چایی ای در انتظار من نبود . در عوض خودم عجیب دم کرده بودم ، پنجره آشپزخانه را باز کردم و برای خودم چای بار گذاشتم. با توجه به این که شب قبل ِ دیروز فراموش کرده بودم شام بخورم و شب هم خوب مخوابیده بودم بسی گرسنه بودم . چیزی برای خوردن نبود و بود من بازم حوصله نداشتم که چیزی بخورم اما مطمئن بودم که با اینکار دچار ضعف خواهم شد. بعد از اینکه چای ناب پر رنگ داغ تلخ را زدم تو رگ ، یک لیوان شیر سرد که محتوی مقداری اومالتین بود را نوش جان کردم به انضمام مقداری سورک. بعد برای اینکه خیلی بهم خوش گذشته باشد به جای اینکه برگردم طبقه بالا و شروع کنم به کار کردن نشستم به تماشای تلوزیون که البته چیزی را که می خواستم ببینم از دست دادم یعنی اخبار ورزشی ساعت 9:30 از شبکه خبر و فهمیدن نتیجه بازی چلسی _ لیورپول ( 3-2 ) . این ندیدن و از دست دادن خبر ورزشی تا آخر شب ادامه پیدا کرد. چون تلوزیون اصولا ً خیلی پربار است ، خاموشش کردم و بالاخره به طبقۀ بالا صعود کردم.
در طبقۀ بالا مثل همیشه میز عزیزی در انتظار من بود با انبوهی از مشکلات کار کردن. پک و پوزی نثارش کردم و رفتم سراغ کامپیوتر. کامپیوتر را که روشن کردم متوجه شدم که من کاری با کامپیوتر عزیز ندارم ، پس مجددا ً برگشتم طبقه پایین. دوباره تلوزیون خودنمایی می کرد. داشتم به این فکر می کردم که عجب کار مسمر ثمری بود هفتۀ پیش که رفتم به دنبال دخترکان زنگ بزن دررو! که دیگر سرو کله شان پیدا نیست که خسته نباشند زنگ زدند . پشت سرشون رفتم دم درو نشستم روی گلدون دم در خانه و نگاهشان کردم ، با خیالی آسوده قدم زنان مشغول کندند برگ های درخت کاج با یک حال و هوایی بودند. از آنجا که پوششم یک لباس نارنجی و یک شلوارک سبز بود و داشتم دختران را تماشا می کردم مثل اینکه تلوزیون نگاه می کنم و از ترس برخورد با پلیس به داخل برگشتم. تلوزیون همچنان برنامه ای برای نشان دادن داشت ، انگار تمامی ندارد.
پدر به خانه برگشتند و بعد از سلام و علیکی مختصر کنار من مشغول تماشای تلوزیون شدند. من بیشتر به این موضوع فکر می کردم که نهار چه چیزی بخورم . پدر که نون و ماست خوردند ، برادر بزرگتر هم که معلوم نبود چه می کند و مقداری پلو و گوشت از دیروزی که مادر بود ، مانده در ظرف چشم انتظار من بود . بخشی از آن را که خیلی هم کم بود خوردم که لا اقل در چنین شرایطی نمی رم. داشتیم با پدر برنامه ریزی می کردیم برای نزول به خانه خواهر و دیدار با نوه طغلی که من با رد پیشنهاد به طبقه بالا صعود کردم. اندکی پوستی های بی نوا را خط خطی کردم اما انگار که نمی شد ، کار گیر کرده است و گره باز بشو نسیت. بلند شدم و به دیدار کامپیوتر آمدم. مطلب قبلی را منتشر کردم و متوجه شدم که عجب ! تصادفی با روز معلم چه سنخیت خوبی دارد. بعد از اعمال انواع و اقسام سیرکولاسیون های مختلف و مکرر در اینترنت ، کامپیوتر را به حال خود رها کردم و رفتم در تختم ولو شدم. خوابم نمی آمد اما انگار این روزها نمی شود در مقابل خواب آلودگی ناشی از گرما مقاومت کرد. با صدای روشن شدن کولر بیدار شدم و خواب رفتم و وقتی بیدار شدم ساعت هال 4:30 بود. نمی دانستم که حالا می خواهم چه کار کنم ، رفتم پایین یا ماندم پیش کامپیوتر یادم نیست. بالاخره که رفتم پایین. پدر همچنان پیشنهاد رفتن به دیدار خواهر زاده می دادند که من نرفتم. مشغویل انواع و اقسام کارهای بی خود برای گذران وقت شدم از همان هایی که صبح تا ظهر زمان را به بطالت گذرانده بود . شب باز مشکل شام بود که من از همان مقداری که از ظهر که مال دیروز ِ دیروز بود خوردم که کم بود . بعد که آقا داداش خواب میل کردند من کامپیوتر را از تنهایی در آوردم . تا یک ربع قبل از 12 که پدر هم به خانه برگشتند. حالم از کامپیوتر هم به هم خورد و با کمال پررویی متمایل به تخت خواب شدم. در کمال حیرت خواب هم رفتم ، اما ساعت 3:08 بیدار شدم در حالی که افسوس می خوردم. بعد خواب نرفتم و سراغ کامپیوتر آمدم و تا ساعت 5:15 با هم مشغول بودیم . مجددا ً خوابیدم و بیدار نشدم تا ساعت 10:30 که رفتم طبقه پایین و چون چایی نداشتیم من هم نخوردم و صبحانه هم نخوردم شیر هم نخوردم ، آقا داداش مشغول تماشای تلوزیون بود و پدر گویا مشغول کتاب خوانی خوابیده. من هم برگشتم بالا و نشستم به پشت میز و گوش کردن موسیقی و خط خطی کردن پوستی ای که نتیجه نداد . حوصله ام سر رفت و کلافه شدم ، دلم لک زده بود برای یک سرگرمی ناب حیف که نبود . پس آمدم پیش کامپیوتر ولی بازم با این جونور کاری نداشتم . تصمیم گرفتم که یک تصمیم نامه بنویسم که ننوشتم ، اصلا ً نمی خواستم چیزی بنویسم . لااقل چیزی که کسی بخواهد بخواندش ؛ تا اینجا که آمده بودم نمی شد بگذرم از این موضوع ، گفتم یک متن طولانی می نویسم که کسی حوصله خواندنش را نداشته باشد مشغول این فکر بودم که رسیدیم به اینجا و امیدورام کسی آنقدر بیکار نباشد که تا اینجا را خوانده باشد. حالا که چیزی به ذهنم مرسید که بنویسم می روم فکری برای نها کنم ، نمود های پنهان ضعف دارند نمایان می شوند.

۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۲, پنجشنبه

Pink Floyd

We don't need no education
We dont need no thought control
No dark sarcasm in the classroom
Teachers leave them kids alone
Hey! Teachers! Leave them kids alone!
All in all it's just another brick in the wall.
All in all you're just another brick in the wall.
=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=
We don't need no education
We dont need no thought control
No dark sarcasm in the classroom
Teachers leave them kids alone
Hey! Teachers! Leave us kids alone!
All in all it's just another brick in the wall.
All in all you're just another brick in the wall.
-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-
"Wrong, Do it again!"
"If you don't eat yer meat, you can't have any pudding.
How can youhave any pudding if you don't eat yer meat?"
"You! Yes, you behind the bikesheds, stand still laddy!"