۱۳۹۰ شهریور ۲۱, دوشنبه

غلوی دل خوش کنک

اصغر فرهادی شده ام در بعدی خیلی خیلی کوچک. شاید هم کوچکتر. کارم این شده این روزها این ماه ها این سال ها واقعیت  های زندگی را آن گونه که هستند و نه آن گونه که تعریف می کردم برای بقیه به رخشان بکشم. همان هایی که باور نمی کردند آن واقعیت ها را می شوند بازیگران نقش های زندگی. نقش هایی که اول ندارند و همه مکمل اند. خودم هم بازی می کنم ، کارگردانم، صحنه سازم و نویسنده. تماشاچی شاید. شاید نداریم. مهم نیست.جالب آن که نمی توانمی در آخر در مورد هم قضاوتی کنیم ، کسی نمی داند چه بگوید، تنها صحنه ای بود از زندگی، پنجره ای است برای دیدن و یا داستانی است که در دایره ای دیگر بار دیگر یا بار ها و بارها تکرار می شود.

۱۳۹۰ شهریور ۱۴, دوشنبه

صدا نمی ماند، هست.

پنجره باز است.هوا خوب. صدای موتوری می آید بسیار ناهنجار و گوش خراش، دائم هم می رود و می آید.اگر صدایی نبود اینو موتور هم نبود. صدای بچه هایی که آخرین روزهای خوش بازی را می گذرانند، می آید. صدای آب باشی می آمد. صدای کتری که قل می زند، می آید.صدای فن کامپیوتر. صدای کیبوردی که من را می نویسد.حتی صدای آب خوردن خاک گلدان روی کتابخانه می آید. صداها هستند. صدای خانه های می آید.تنها صدای من نمی آید و خدایی نیست در این نزدیکی که بداند کی چُس چُس های من ، گوزی پرصدا خواهد شد.