۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۰, پنجشنبه

زنده باشند

آنها که در مریضی مهربان اند......... آنها که راهنما زنند و نپیچند..........آنها که چراغ کوچک روشن کنند با مه شکن و از شهر بیرون نروند.......آنها که ابرو بر دارند و موی پا تراشند و شانه ندارند و ریش نزنند........ آنها که چشم ندارند و عینک نزنند...... آنها که درس نخوانند و مهندس اند ....... آنها که پزشکند و درس نخوانند....... آنها که مسنجر دارند و چت نکنند......آنها که غیرت دارند و زوج ندارند......آنها که خوبند چون جرم کیفری ندارند.......آنها که رو دارند و مخ ندارند...... آنها که جا دارند و پول ندارند........ آنها که جان ندارند و آرزو دارند......آنها که می بُرند و خون ندارند......آنها که مسواک ندارند و در فکر سرطانند..... آنها که پر از کتابند اما یک خط کتاب ندانند

۱۳۸۸ اردیبهشت ۸, سه‌شنبه

لک لک ها می آیند

فکرش را که می کنم می بینم آن روزها که ما، ما ما ظاهرا ً این صدای گاو است.من به مدرسه می رفتم_ دبستان که نه دبیرستان یعنی جایی که دبیر زیاد می روید یا همچین چیزی_ عجب تفکرات و تخیلات مزخرفی بود درباره ی روابط دختران با پسران و پسران با پسران حتی! ...... با دو تن از دوستان قدیمی(دوستانی که ده - دوازده سال است دوستند) صحبت می کردیم درباره ی یک فلانی نامی...... با اینکه از ما دو _ سه سالی کوچکتر بود از همان دوران راهنمایی از خاطرات و خطرات روابطش با دختران می گفته....این مکالمه در ماشین بود و مکالمات ماشینیروابط دیداری_ شنیداری جالبی دارند....دوستی که عقب نشسته بود خندید و گفت که من آن موقع ها هنوز فکر می کردم بچه از ناف مادر به دنیا می آید(مزاح است جانم)؛ من که صندلی کنار راننده بودم خیلی جدی گفتم که هوم، من آن موقع ها فکر می کردم که این لک لک ها هستند در کاتون ها ، آنها بچه را می آورند.....مجددا ً دوست عقبی گفت این موضوع را به پدرت گفته ای تا سیاه و کبودت کنند....

۱۳۸۸ فروردین ۳۱, دوشنبه

وقتی که من بچه بودم

یازده سالم بود یعنی کلاس پنجم دبستان بودم. اولین رقابت جدی زندگی از همین جا شروع شد. تلاش برای درو کردن تمامی افتخاراتی که یک بچه ی یازده ساله می تواند در مدرسه ای گمنام کسب کند. شرکت در مسابقات آزمایشگاهی استان،امتحان نهایی ثلث سوم و آمادگی برای آزمون ورودی سمپاد بسیار انرژی بر و پر فشار بود و من نمی فهمیدم با چه کسانی و برای چه در حال رقابت هستم. بخشی از این آمادگی ها ،کلاس هایی خارج از برنامه در مدرسه خودمان بود. روزهای جمعه صبح و گاهی عصر به مدرسه می رفتیم تا در این کلاس ها شرکت کنیم و با نکات تستی آشنا شویم. تمام آن روزهای جمعه ای که بعدازظهر کلاس داشتیم من حسرت دیدن کارتون فوتبالیست ها را داشتم که قسمت های زیادی را از دست می دادم.
در آن سال ها ما یک پیکان سفید از مدل های معروف به 57 داشتیم که تمام عناصر داخلش از گرمای آفتاب برهم پیچیده بود. روی سقفش هم بالای سر راننده یک دایره ی سیاه رنگی به جا مانده بود که من به دنبال رابطه اش با قد پدرم بود.
یک روز بعدازظهر جمعه بود که مادرم به همراه خواهرم که چهار سال از من بزرگتر است آمده بودند مدرسه دنبالم تا به خانه برگردم. آن زمان در منطقه ای که هنوز هم در آن زندگی می کنیم یک 24 متری اول بود و یک سوپر هشت. سوپر هشت معرکه بود و همه خوردنی های دلربای دوران کودکی من را که می شناختم داشت. جدای از آن اسمش هم جالب بود. به هر حال آن روز قبل از رفتن به خانه به آنجا رفتیم تا مادرم چیزهایی بخرد. من و خواهرم در ماشین ماندیم . من که حسابی خسته بودم تمام فکر و ذکرم این بود که به خانه برویم و بروم تلویزیون تماشا کنم، در خیالات تلویزیونی خودم بودم که خواهرم به من گفت تا بروم به مادرمان بگویم برایش آدامسی چیزی بگیرد و من که همیشه لج خواهرم را در می آوردم و گوش به حرفش نمی دادم خیلی سریع گفتم"باشه" و از ماشین پیاده شدم تا بروم آنجا. در لحظه ای که خواستم در ماشین را ببندم گردباد مختصری هم از کنار ما رد شد و به بسته شدن در کمک کرد و در محکم بسته شد.
خواستم بروم که متوجه شدم که انگار دستم جایی گیر کرده است و همراهم نمی آید. برگشتم و نگاهی به آن انداختم و دیدیم انگشت میانی دستم (همان که برای فحش خارجی ها خوب است) لای در مانده، در کمال خونسردی در ماشین را باز کردم و دستم را به سمت خودم کشیدم و دوباره در را بستم و رفتم به سمت سوپری. آن موقع های به شدت خجالتی بودم و همیشه سرم را پایین می انداختم و انگار که اصلا اطرافم را نمی دیم. در همان وضعیت دیدم که زیر پایم که می روم لکه های خون روی زمین نمایان می شوند. هنوز نفهمیده بودم که چه شده، دستم را بالا آوردم و به آن نگاه کردم، دیدم ناخن انگشتم کاملا ً سیاه شده و کاملا ً از جایش بیرون آمده و در واقع به منای واقعی به مویی بند است و انگشتم غرق خون. به در اصلی سوپری رسیده بودم و مادرم را دیدم که مشغول تحویل کالای مورد نظرش است و پولش را از کیفش بیرون آروده. با لحنی همراه با بغض آهسته گفتم مامان، مامان!. صدایم در نمی آ»د که صاحب مغازه هم مرا دید و اشاره به من کرد و ماردم هم برگشت. دستم را بالاتر گرفتم تا ببیند که چه شده. ناگهان صورت مادرم در هم کشیده شد رنگش پرید جنس و پول هایش را انداخت همان جا و دوید سمت من و مرا به ماشین برد و خیلی سریع رفتیم به خانه. وارد خانه که شدیم کسی خانه امان بود و من به رسم ادب جیغ نکشیدم و فقط خودم را روی زمین کنار در انداختم. مادر درم را صدا زد و او هم هراسان آمد و نگاهی به دستم انداخت و چیزهایی گفت که من نمی شنیدم. پدرم لباس پوشید و به اتفاق مادرم به بیمارستار رفیتم. من ترسیده بودم و نمی خواستم که کسی دستم را عمل جراحی کند و مادرم هو هو گریه می کرد. من ترسم را فراموش کردم و به مادرم در حالی که گریه نمی کردم می گفتم مهم نیست مامان من خوبم، گریه نکن.
به بیمارستان که رسیدیم خیلی سریع برای عکس برداری رفتیم به بخش رادیولوژی. روی دستم دستمال کاغذی گذاشته بودیم تا جلوی خونریزی را بگیرد و دستمال ها به گوشت انگشتم چسبیده بود و من می ترسیم که برداشتنشان آزارم دهد. عکس را گرفتیم پدرم چیزهایی گفت که من نه می فهمیدم و نه یادم است .فقط می گفتم "بابا منو عمل نکن.... نمی خوام...." به اتاقی رفتیم که ظاهرا برای عمل های سرپایی بود. پدرم لباسش را عوض کرده بود و با لباس جراحی آمد بالای سرم. دور و برم پر شده بود از دکترهای جوان، میان سال و پرستار. همه چیزهایی می گفتند و من به آن ها توجه نمی کردم. حس کردم که پدرم دو آمپول برای بی حسی به دستم زد و مشغول به کار شد می فهمیدم که ناخنم را می کشد اما دردی حس نمی کردم. رویم را برگردانده بودم به سمت مخالف و سعی می کردم نه ب ه چیزی فکر کنم و نه به چیزی گوش کنم. گاهی بر می گشتم به پدرم نگاه می کردم که خیس عرق بود و متمرکز با همان صورت پدرانه اش من مدت هاست می بینم. بعد از مدتی که گذشت کاریک نفره اش تمام شد و برگشت به من گفت "آی سیاوش خوابدی؟! بیهوشی کامل به تو نزدیم ها؟!" و همه می خندیدند و من دیگر حوصله ام سر رفته بود و به جای اینکه یاد ناخنم باشم از همه اشان بدم می آمد. روی انگشتم را پانسمان بود و من نمی دیدم آن زیر چه خبر است.
چند روز بعد رفتیم تا پانسمان را تعویض کنیم و برای انگشتم یک محافظ آلمینیومی بگیریم که آن روز پدرم با اصرار انگشت بی ناخنم را که حالا خیلی کوچکتر و حقیرتر از قبل به نظر می رسید را نشانم داد. این انگشت تا مدت ها بی ناخن ماند با محافظ در حالی که مدت زیادی هم شسته نمی شد و ماجراها داشت تا دوباره ناخن دار شد. و اکنون شکلی متفاومت با همتای خود ناخن انگشت میانی دست راستم دارد که هر از گاهی مرا یاد این ماجرا می اندازد.

۱۳۸۸ فروردین ۲۴, دوشنبه