۱۳۹۰ بهمن ۷, جمعه

جا خالی ها

شبی بود سرد.سرد سرد. من آزاد بودم تا پاسی گذشته از شب در خیابان باشم. نگاهم به خانه هاست همیشه. به پنجره های روشن. سرماست که خیلی ها را به خانه هاشان کشانده تا در زیر چراغ های روشن،دور از سرما در فضایی گرم و امن در آسایشی نسبی باشند. در سرم می دود فکری.. چراغ  زندان های سرد چه زود خاموش می شوند…و ما به فکر تن های برهنه ایم، به فکر جیبمان ، به فکر خودمان نه آنکه تا دیروز همراه ما بود.

۱۳۹۰ بهمن ۵, چهارشنبه

ننوشتن

برای آدم هایی مثل من که گاهی شاید با ملاحظه و یا محافظه(!) می نویسند شرایطی مثل هم اکنون سخت می گذرد. تا انگشتان خود بر روی کیبورد گرم می کنم تا مطلبی بنویسم متوجه می شوم اتفاق تازه ای افتاد. آن هم با فازی کاملاً متفاوت. از نوشتن قبلی پشیمان می شوم یا می آیم این دو موضوع و تنش را به هم ربط دهم در یک نوشته که یک اتفاق دیگر هم به جمع ما اضافه می شود تا می فهمیم او کیست از کجا آمده و احتمالاً منظورش از آمدن چیست چند کنش دیگر می آیند در جمع بعد نتایج قبلی ها … من؟ … هاج و واج.

مانده ام میزبان کدام باشم. این مخلوطی که با هم تناسبی در ظاهر ندارند را چگونه بیاورم قالب یک نوشته. بیشتر بنویسم؟ گفتم که .. آن خط اول.

خدا (ن)می داند تا آمده ام این خطوط را بنویسم چه چرخ ها خورده است سیب گردان.