۱۳۸۹ بهمن ۹, شنبه

شی می گه؟!!!

ممکنه؟ آره خب ممکنه، شاید یک روز گذرت به اونجا افتاد. جای خوبی برای بودنه. ولی حواست باشه دست حالی نری. کادو نمی خواد اما همیشه باید یک چیزی در چنته داشته باشی.

خب اگر پیش بیاد و بری لابد می شینی اونجا و سر صحبت باز می کنی یا بهتره بگم می خوای باز کنی ولی نمی تونی، پس شروع می کنی به غُر زدن. نِق می زنی. جای خوبیه. می دونی ممکنه تو بری اونجا یا نری اما این حتمی که بعد غر زدن اون به تو می گه” چی کارآ کردی؟” و خب تو کاری نکردی. بعد حتما پرسش بعدی اینه که “ چی کارا بلدی؟” و خب تو یه سری کارا رو با افتخار می گی که بلدی اما ااون می گه که اینا رو همه بلدن دیگه این جور چیزا برای کسی مهم نیست .. نگاه می کنی..ادامه می ده الان  باید بری سراغ یک چیزه جدید، باید برا خودت هدف تعیین کنی ، کوتاه مدت..نگاه می کنی یا شاید داری با فنجان چایی که خوردی بازی می کنی…ادامه می ده کون گشاد بازی رو بذار کنار، باید جوری خودت رو قوی و پُر کنی که هر جا کون لختم وِلِت کردن بتونی با این توانایی هات کار کنی…می خندی.. می گه چرا می خندی ، دارم جدی می گم.

خب راست می گه، باید همین کون ها را آویزه ی گوش کرد…در ادامه من می تونم اضافه کنم تا وقتی که قوی نشدی،کون لخت جایی نرو یه جور دیگه مصرف می شی دوست من.

هیچ کس نمی دونه با چه تقه ای اون به این جایی که هست رسید، اما خیلی ها می دونن آقای تق چه آدم دوست داشتنی و خوبیه.

۱۳۸۹ بهمن ۷, پنجشنبه

غروب چمن

با این غروب از غم سبز چمن بگو
اندوه سبزه های پریشان به من بگو
اندیشه های سوخته ی ارغوان بین
رمز خیال سوختگان بی سخن بگو
آن شد که سر به شانه ی شمشاد می گذاشت
آغوش خاک و بی کسی نسترن بگو
شوق جوانه رفت ز یاد درخت پیر
ای باد نوبهار ز عهد کهن بگو
آن آب رفته باز نیاید به جوی خشک
با چشم تر ز تشنگی یاسمن بگو
از ساقیان بزم طربخانه ی صبوح
با خامشان غمزده ی انجمن بگو
زان مژده گو که صد گل سوری به سینه داشت
وین موج خون که می زندش در دهن بگو
سرو شکسته نقش دل ما بر آب زد
این ماجرا به اینه ی دل شکن بگو
آن سرخ و سبز سایه بنفش و کبود شد
سرو سیاه من ز غروب چمن بگو
(هوشنگ ابتهاج)
[شهرام ناظری، سفر عسرت]

سفر عسرت

آه ها در سینه ها گم کرده راه
مرغکان سرشان به زیر بال ها
در سکوت جاودان مدفون شده ست
هر چه غوغا بود و قیل و قال ها
آب ها از آسیا افتاده است
دارها برچیده، خون ها شسته اند
جای رنج و خشم و عصیان بوته ها
خشک بن های پلیدی رسته اند
(کلیک)
[شهرام نازی]

۱۳۸۹ بهمن ۵, سه‌شنبه

این خشم الهی است!

در ادامه ی زمین لرزه های متعدد در جنوب غرب و شمال غرب ایران(خوی، شیرازو ..) و در راستای سقوط متعدد هواپیماهای مسافربری و عدم امنیت زائرین کربلا! شیخ سیوک فرمود:" سوتین ها را کنده اند و سینه ها را رها ."
-نهاد پیام رسانی عمومی دُرپراکنی های شیخ سیوک-

۱۳۸۹ بهمن ۳, یکشنبه

مجلس در مجلس

بهترین ، قدرتمندترین، موثرترین، کارآمدترین مجلس دنیا را داریم. افرادی شایسته و دانا بر کرسی هایی نشسته اند که برایشان چه خون ها که ریخته نشده! چندا سال پیش یک هفته تعطیل شد و آب از آب تکان نخورد و هیچکس به فلان جایش هم نبود، هر از گاهی دور هم جمع می شوند گردو بازی می کنند، هر از گاهی دور صحن مجلس طواف می کنند تا خاطرات دوران راهنمایی و دبیرستانشان زنده شود، هر از گاهی به هم فحش می دهند ، گاهی به ما ، نه طرف دار این هستند نه آن ، چه داخلی چه خارجی، چه غربی ، چه شرقی ، چه خودی ، چه نخودی، آن ها فقط می دانند نه این و نه آن، مهم نیست کی یا کجا یا چی یا کدام این و آن،هر از گاهی باهم کتک کاری می کنند. با صلوات رأی می دهند بدون اینکه دست به دکمه ای بزنند.
در حال حاضر هم تصمیم گرفته اند به بحرانی ترین مشکل کشوری و مردمی یعنی باخت تیم ملی فوتبال ایران مقابل کره بپردازند ، چه چیزی بالاتر از این! حتی بارها گفته اند برای حقوق و مزایایش نیست که آنجا اینگونه کار می کنند ، آن ها برای تفریح کردن وارد گود شده اند. برای خوش بودن.
خلاصه مجلسی گرفته اند در مجلس برای خودشان...شاید بعد تر با این دکمه های رأی و تلوزیون ها و رییس مجلس بنشینند و مافیا بازی کنند،همهی امکاناتش را دارند. بزرگترین مجمع بازی مافیا، چنان رکوردی بزنند که کس ندیده باشد.

۱۳۸۹ دی ۲۷, دوشنبه

تقدیم به هر کسی که نگران است

خبرهای بد خودشان می آیند؛ سعی نکنید آن ها را زودتر از موعدشان بیابید [ با تلفن کردن یا چیزی مشابه آن] زندگی کنید و از آن لذت ببرید. مطمئن باشید آن ها خودشان می آیند.

۱۳۸۹ دی ۲۴, جمعه

هویـــــــــــــــــــــــــــج!!

ما معماریم .. ما معماریم …. نخ دندان را از میل گرد تشخیص نمی دهیم درعوض  آجر و سیمان و ملات و شن و ماسه و شمال و کاذب و شیب و در و تخته را بریک و سِمِنت و مورتار و  سَند و نورث و  سلوپ و دور و وود نویسیم ، شما هم  که مو بینی و ما……غ

به همین سختکی

مستندی می دیدم از زندگی آقای دانشگر مهندس معماری ایرانی تبار مقیم اتریش. در جایی از فیلم می گوید- آن موقع عده ای بودند که وضع شان از من بهتر بود، وضع مالی شان هم خوب بود و خب آنها فرصت  داشتند فکر کنند و گاهی حتی خودکشی می کردند اما من آنقدر گرفتار و خسته بودم که اصلاً فرصت نمی کردم فکر کنم و بخواهم خودکشی کنم-

جالب نیست! آنقدر درگیر سختی های زندگی باشی که نتوانی به بدترش فکر کنی.

آخر به اول

غالباً مردم شنبه ها را دوست ندارند؛ من شنبه ها را دوست دارم، جزء معدود چیزهایی است که به تنهایی می توانم دوست داشته باشم.

۱۳۸۹ دی ۲۳, پنجشنبه

روی میز هر دو مثل هم

روزی می رسد که دست چپم می خندد و دست راستم از نابرابری ها می گوید ..چه پادرمیانی ها که نکرده.

به در، دیوار!

مدت هاست ندیده ایم دختری در انواع رسانه های گفتگوی مجازی! آنلاین! باشد و آن آیکون قرمز رنگ مشغول هستم ، حواستان باشد مزاحم نشوید را روشن نکرده باشد.
مدت هاست ندیده ام پسری در همان! و همان! باشد و هیچ آیکونی جلوی نامش روشن نباشد که آنها همیشه مخفی اند.
و مدت هاست این سوال ، جوابی ندارد که اگر آنها مخفی اند این ها چطور این همه مشغولند و یا این ها که آنقدر گرفتارند چرا این ها مخفی می شوند.

۱۳۸۹ دی ۱۸, شنبه

بدون شرح ترجیحاً!

قبل از اخبار ساعت چهارده ، همین چند لحظه ی پیش به مناسبت میلاد امام باقر ، مداحی درتلوزیون ، شبکه ی یک می خواند:

“… بودن با تو بهتر از بودن با حور و جنته..”

!

۱۳۸۹ دی ۱۶, پنجشنبه

وانت

“ وانتی ها جماعتی هستند کاملاً سوای از سایر اقسار جامعه. بذار اینجوری برات توضیح بدم….اگه دقت کرده باشی همه ی وانتی ها موقعی که قراره بار خالی کنند پاشون، کمرشون یا یه جای دیگه شون را تازه عمل کردن یا تازه آسیب دیدن دستشون یا پاشون رو بستن. این فقط تا وقتیه که قراره بار خالی کنن اما وقتی پول رو بگیرن خب …..اگه یه وانتی در شرایط عادی باشه به هیچ وجه عجله نداره، توو خیابون کلافه ات می کنن انقد که یواش و آروم می رن تازه اونم یه وری.ینی چی؟ ینی این که فک نکن شاسی این وانت آ کجه خودشون اینجوری کج کج می رونن، انصافاً کار سختیه ، خرچنگی می رن… اما وای به حالته اگه اعصاب مصاب تعطیل باشه…همه ی لاین آ رو امتحان می کنن، قشنگ می افتن تو حالت رَندُمایز..اصَن وضعیتی آ.. اگرم بزنه بهت که یا در می ره یا خشتکت رو می کشه رو سرت تو می ری… اگه دقت کرده باشی به محض اینکه حس کنن باری که دارن می برن زیاده و یه لحظه حس کنن پولش نمی ارزه دیگه به نظرش بارت به هیچ ترتیبی تو وانت جا نمی شه! آخرشم خودت باید همه چی رو جا بزنی…

از این حرف آ بگذریم ..هی دقت کردی من از چه طیفی تا چه طیفی می تونم حرف بزنم ، ینی از هر چیزی می تونم صحبت کنم در حالی که از همه چی هیچی ام نمی دونم…من باید می رفتم ملایی چیزی می شدم جوون تو”

صفحه هشتاد و نه دفترچه ی خاطرات شیخ سیوک

جهولیت در جهالت(عنوان نوشته شده بر روی دفترچه)

واقعیتی که نیست شد

یادم می آید آن موقع ها که کودکی بیش نبودم ، شب ها زیاد به آسمان می نگریستم. آسمانی که صاف بود. پر از ستاره. ستاره هایی که بعضاً چشمک می زدند.

کنون که چه بخواهم چه نخواهم، چه بپذیرید چه نپذیرید بیش از کودک ام، به آسمان که می نگرم گرفته است انگار. انگار خاموش شده از این همه روشنایی. تنها چراغ هایی بر بلندای دکل های مخابراتی چشمک می زنند و ندای عصر ارتباط را می دهند با زمینی ها . اس ام اس می زنم.

کودکان را تجسم می کنم که به چه می نگرند. به آسمان یا زمین. نه، واقعیت ها دیگر آنها را سرگرم نمی کند.

۱۳۸۹ دی ۱۲, یکشنبه

پوچ نویسی

- الو؟
- بفرمایید!
- سلام، خسته نباشید....
- سلام.
- آگهی داده بودید برای استخدام ..اِاِاِاِاِ.... خواستم ببینم شرایطتون چی هست؟
- بله، ولی خب ما قصد استخدام کسی رو نداریم.
- استخدام نمی کنید؟!
- نه!
- پس چرا آگهی دادید؟
- حوصله مون سر رفته بود با دوستان دور هم بودیم گفتیم آگهی بدیم.
- مگه شما آگهی ندادید؟
- چرا آقای عزیز...
- خب چرا استخدام نمی کنید؟
- تخصص شما چی هست؟
- هیچی.
- پس برای چی زنگ زدید؟
- با دوستان دور هم بودیم گفتیم یه زنگی هم بزنیم.
- @#$$%!
-*&^%((!
-
-
.