۱۳۹۱ تیر ۱۴, چهارشنبه

جشن هیچی

جشن چیز خوبی است. یادآوری می کند اتفاقی را که ممکن است از نظر خیلی ها مهم نباشد.و اصولا ً به نظر من چیز مهمی در زمین وجود ندارد مگر این که خودمان آن را مهم جلوه دهیم. به هر حال امروز روز چهارم جولای است و لوگوی گوگل تغییر کرده که اصلا برای من مهم نیست. این روز مصادف با نیمه ی شعبان شده است که آن هم برای من مهم نیست.
ولادت شخصی را که هرگز متولد نشده است(هیچ نشانه ی تاریخی ای مبنی بر تولدش نیست) جشن می گیرند. این رسم است؛ و حالا به هر دلیلی اشخاصی به آن اعتقاد دارند. خوب کاری می کنند اعتقاد داشته باشند( هر چند من که باشم که بخواهم بگویم کسی اعتقاد داشته باشد یا نداشته باشد نه از آن لحاظ که من کودن تر از این حرف هام از آن نظر که دست من به کجا بند است مگر؟ مگر من در بین چند نفر اعتبار دارم؟).
چیزهایی در این گونه جشن هاست که عمیقاً ناراحتم می کند. غصه می خورم. می رنجم.رنج کلمه ی خوبی است.از صبح دائما ً با صحنه ای مشابه در جای جای شهر رو برو می شوم که بساطی علم کرده اند و راه می بنند و شربت و شیرینی می دهند. گل فروش ها ، آن زن هایی که سر چهارراه ها دود اسفند در چشمت می کنند یا دست فروش ها ی دوره گرد انقدر اعصابم را خورد نمی کنند که اینها. این همه مسجد ساخته اید برای چه کاری؟ که بیایید وسط خیابان راه ببندید به زور(گاهی واقعاً به زور و با حماقت) بپرید جلوی ماشین آب شکر به بقیه ی مردم بدهید؟ از آن بدتر کسانی که می ایستند و می گیرند و می خورند گاهی دوتا دوتا. هوا گرم است ؟ تشنه اید؟ مفت خورید؟ مفت دوستید؟ بزنید کنار با خیال راحت تا شکرش را بنوشید.
یک سری آدم بسیار مبارز هم هستند که اعتقادی  ندارند می روند می خورند از این ها و لیوان ها و آشغال هایشان را برای انتقام گیری به روی زمین می اندازند. دستتان درد نکند.
فاز بعدی شب بعد از اذان مغرب شروع می شود. مراسم نمی دانم چه خوانی.کنسرت به سبکی که اسم ندارد. نمی دانم چیست ترکیبی است از موسیقی پاپ و نوحه خوانی. شعرهای کاملاً بی معنی. حتی اغلب اوقات اسمی از شخص مورد نظر برده نمی شود. بیشتر اوقات اسم حسین و یوسف و زهرا و فاطمه و علی به گوش می خورد انگار همه چیز در این ها خلاصه می شود. یک از همه چیز بی خبری می آید نمی دانم برای چند تومانی ، بلندگویی به دست می گیرد که از لحاظ فنی تنظیم نیست و دائم سوت می کشد. پنج ساعت یا بیشتر وسط کوچه و خیابان دهان را تا اندازه ای نزدیک به دهان اسب آبی باز می کند و انواع و اقسام شعرهای مزخرف را در دستگاه ها و سبک های مختلف با مهارتی باور نکردنی که سبب می شود من که از موسیقی چیز زیادی نمی دانم هم بفهمم کلاً خارج می خواند، تا ثریا فریاد می کشد. هیچ پنجره ی دو جداره و دیوار بتونی ای هم جلودار این صدا نیست.
از طرفی یک عده ای همیشه هستند که برای بازار گرمی بدون هیچ اعتقاد درست و درمانی به این جشن ها می روند با اهداف مختلف. کلیپ ضبط کنند. بخندند. دوستی بیابند. چشمی بچرانند. به قولی گه بازی در بیاورند.
این ها را که می بینم غم زده می شوم. دلم می سوزد. حالم گرفته می شود .ناامید می شود و دیگر فقط صحبت بی اعتنایی به این جشن ها و اعتقادات نیست. دلم درد می گیرد ، سرم باد می کند که آخر من منتظرم در بین این آدم ها چه اتفاقی بیفتد که شرایط اجتماعی_فرهنگی_سیاسی ما تغییر کند.
باید اضافه کنم من از آن  هم نسل هایی که صدای ضبط هایشان تا آسمان می رود هم بیزارم. آن هایی که شعرهای بند تنبانی و تماماً بی معنا را با تمام وجود گوش می دهند. این ها هم به همان اندازه من را ناامید می کنند.
من با خوشی ها مشکلی ندارم. با اینکه مردم برای چند ساعت خوش باشند مشکلی ندارم. با اینکه آدم به سوژه ای بخندد مشکلی ندارم. ولی با این که رفتارهای غلط، آزار دهنده ، نفرت انگیز را به قصد خوشی ادامه دهیم به شدت مشکل دارم.
اینجا از خود من گرفته تا بقیه که با هم می شویم مردم، جمعاً پر شده ایم از ادعا. حرف و زر زر. هارت و پورت های الکی. آدم های توخالی ای هستیم که ادعایمان می شود. گیر افتاده ایم و دشمن اصلی خودمانیم برای خودمان که لعنت به هر دوتایمان!

۲ نظر:

ناشناس گفت...

متن خوبی رفیق.
مخلصم
وحید

سیاوش گفت...

ممنون وحید جان
ارادتمندم