۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۳, جمعه

دیروز صبح ساعت 8 از خواب بیدار شدم. مادر گرامی شب گذشته برای مراسم خاک سپاری خواهر دوستشان که از آنسوی دنیا به این سو منتقل شده است ، رفته بودند؛ بنابراین صبح خوبی نبود چون مطمئن بودم که اول صبحی از چایی هیچ خبری نیست. به هر حال این سفر ، سفر مهمی برای مادر جان محسوب می شود . پری خانم عزیز همیشه نقش خالۀ ما را داشته اند و البته که از خاله ها بهتر بوده اند . ماجرای زندگی خواهرشان هم اووووووووه قضیه ها دارد برای خودش که من ذره ای نمی دانم. به هر حال با رساندن این خبر به گوش مادر خاله پری ِ ما ، ایشان هم تشریف بردند به کما. تقریبا ً منتظرند که ایشان هم جانشان را بدهند و بروند ، یعنی ترجیح می دهند که مرگ اینگونه باشد شاید که رنج و درد کمتری بکشند در ازای زنده ماندن.
خب ، من رفتم به طبقۀ پایین و همانطوری که انتظار داشتم هیچ چایی ای در انتظار من نبود . در عوض خودم عجیب دم کرده بودم ، پنجره آشپزخانه را باز کردم و برای خودم چای بار گذاشتم. با توجه به این که شب قبل ِ دیروز فراموش کرده بودم شام بخورم و شب هم خوب مخوابیده بودم بسی گرسنه بودم . چیزی برای خوردن نبود و بود من بازم حوصله نداشتم که چیزی بخورم اما مطمئن بودم که با اینکار دچار ضعف خواهم شد. بعد از اینکه چای ناب پر رنگ داغ تلخ را زدم تو رگ ، یک لیوان شیر سرد که محتوی مقداری اومالتین بود را نوش جان کردم به انضمام مقداری سورک. بعد برای اینکه خیلی بهم خوش گذشته باشد به جای اینکه برگردم طبقه بالا و شروع کنم به کار کردن نشستم به تماشای تلوزیون که البته چیزی را که می خواستم ببینم از دست دادم یعنی اخبار ورزشی ساعت 9:30 از شبکه خبر و فهمیدن نتیجه بازی چلسی _ لیورپول ( 3-2 ) . این ندیدن و از دست دادن خبر ورزشی تا آخر شب ادامه پیدا کرد. چون تلوزیون اصولا ً خیلی پربار است ، خاموشش کردم و بالاخره به طبقۀ بالا صعود کردم.
در طبقۀ بالا مثل همیشه میز عزیزی در انتظار من بود با انبوهی از مشکلات کار کردن. پک و پوزی نثارش کردم و رفتم سراغ کامپیوتر. کامپیوتر را که روشن کردم متوجه شدم که من کاری با کامپیوتر عزیز ندارم ، پس مجددا ً برگشتم طبقه پایین. دوباره تلوزیون خودنمایی می کرد. داشتم به این فکر می کردم که عجب کار مسمر ثمری بود هفتۀ پیش که رفتم به دنبال دخترکان زنگ بزن دررو! که دیگر سرو کله شان پیدا نیست که خسته نباشند زنگ زدند . پشت سرشون رفتم دم درو نشستم روی گلدون دم در خانه و نگاهشان کردم ، با خیالی آسوده قدم زنان مشغول کندند برگ های درخت کاج با یک حال و هوایی بودند. از آنجا که پوششم یک لباس نارنجی و یک شلوارک سبز بود و داشتم دختران را تماشا می کردم مثل اینکه تلوزیون نگاه می کنم و از ترس برخورد با پلیس به داخل برگشتم. تلوزیون همچنان برنامه ای برای نشان دادن داشت ، انگار تمامی ندارد.
پدر به خانه برگشتند و بعد از سلام و علیکی مختصر کنار من مشغول تماشای تلوزیون شدند. من بیشتر به این موضوع فکر می کردم که نهار چه چیزی بخورم . پدر که نون و ماست خوردند ، برادر بزرگتر هم که معلوم نبود چه می کند و مقداری پلو و گوشت از دیروزی که مادر بود ، مانده در ظرف چشم انتظار من بود . بخشی از آن را که خیلی هم کم بود خوردم که لا اقل در چنین شرایطی نمی رم. داشتیم با پدر برنامه ریزی می کردیم برای نزول به خانه خواهر و دیدار با نوه طغلی که من با رد پیشنهاد به طبقه بالا صعود کردم. اندکی پوستی های بی نوا را خط خطی کردم اما انگار که نمی شد ، کار گیر کرده است و گره باز بشو نسیت. بلند شدم و به دیدار کامپیوتر آمدم. مطلب قبلی را منتشر کردم و متوجه شدم که عجب ! تصادفی با روز معلم چه سنخیت خوبی دارد. بعد از اعمال انواع و اقسام سیرکولاسیون های مختلف و مکرر در اینترنت ، کامپیوتر را به حال خود رها کردم و رفتم در تختم ولو شدم. خوابم نمی آمد اما انگار این روزها نمی شود در مقابل خواب آلودگی ناشی از گرما مقاومت کرد. با صدای روشن شدن کولر بیدار شدم و خواب رفتم و وقتی بیدار شدم ساعت هال 4:30 بود. نمی دانستم که حالا می خواهم چه کار کنم ، رفتم پایین یا ماندم پیش کامپیوتر یادم نیست. بالاخره که رفتم پایین. پدر همچنان پیشنهاد رفتن به دیدار خواهر زاده می دادند که من نرفتم. مشغویل انواع و اقسام کارهای بی خود برای گذران وقت شدم از همان هایی که صبح تا ظهر زمان را به بطالت گذرانده بود . شب باز مشکل شام بود که من از همان مقداری که از ظهر که مال دیروز ِ دیروز بود خوردم که کم بود . بعد که آقا داداش خواب میل کردند من کامپیوتر را از تنهایی در آوردم . تا یک ربع قبل از 12 که پدر هم به خانه برگشتند. حالم از کامپیوتر هم به هم خورد و با کمال پررویی متمایل به تخت خواب شدم. در کمال حیرت خواب هم رفتم ، اما ساعت 3:08 بیدار شدم در حالی که افسوس می خوردم. بعد خواب نرفتم و سراغ کامپیوتر آمدم و تا ساعت 5:15 با هم مشغول بودیم . مجددا ً خوابیدم و بیدار نشدم تا ساعت 10:30 که رفتم طبقه پایین و چون چایی نداشتیم من هم نخوردم و صبحانه هم نخوردم شیر هم نخوردم ، آقا داداش مشغول تماشای تلوزیون بود و پدر گویا مشغول کتاب خوانی خوابیده. من هم برگشتم بالا و نشستم به پشت میز و گوش کردن موسیقی و خط خطی کردن پوستی ای که نتیجه نداد . حوصله ام سر رفت و کلافه شدم ، دلم لک زده بود برای یک سرگرمی ناب حیف که نبود . پس آمدم پیش کامپیوتر ولی بازم با این جونور کاری نداشتم . تصمیم گرفتم که یک تصمیم نامه بنویسم که ننوشتم ، اصلا ً نمی خواستم چیزی بنویسم . لااقل چیزی که کسی بخواهد بخواندش ؛ تا اینجا که آمده بودم نمی شد بگذرم از این موضوع ، گفتم یک متن طولانی می نویسم که کسی حوصله خواندنش را نداشته باشد مشغول این فکر بودم که رسیدیم به اینجا و امیدورام کسی آنقدر بیکار نباشد که تا اینجا را خوانده باشد. حالا که چیزی به ذهنم مرسید که بنویسم می روم فکری برای نها کنم ، نمود های پنهان ضعف دارند نمایان می شوند.