۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۶, پنجشنبه

بداهه نویسی

میای با من دوست بشی یا یک بلایی سرت بیارم بعدش ؟
انگار بیشتر آدم هایی که با من دوست شدن بر اثر یک اتفاق ناخواسته بوده . همین علی .
آخه من اون موقع ها ظهر ها نمی رفتم برای نماز به نماز خانه ، پر بود از بوی گنده جوراب یک سری بچه مدرسه ای قد و نیم قد که همه ی زنگ تفریح ها را هر جوری که شده بود فوتبالی و البیالی چیزی بازی کرده بودند . حسین هم نمی رفت . من هم بهانه کردم که آقا من سینوزیت دارم این دماغ ما می گیرد و سر درد می شوم . حالا دیگه کوتاه اومده بودند. به کار ما دوتا کاری نداشتند.
بهش گفتم که می خوای این گچ را بزنم توی چشمت ؟ خب ؛ اونم سری به نشانه موافقت در این زمینه تکان داد و از قضا گچی که من پرت کردم به هیچ چیز نخورد چز تخم چشم او.
این آقای ناظم ، آقای اشتری ، فکر می کرد مجود خیلی زبلی است . لا اقل از من بچه کلاس دومی که بد ذات تر بود. تند تند می رفتیم کنار تخته دسته جمعی و با گچ سفید تخته را سیاه می کردیم ( دههِ ! ) . خلاصه بعد از این که سه بار اینکار را به طور مکرر تکرار کردیم ، مچ من و گرفته بود توی دستش و کشون کشون می برد به طرف دفتر. نمی دونستم چه تصمیمی گرفتن یا اونجا چی انتظار من را می کشد ، گریه می کردم و از کرده ی خود پشیمان ! یک دفعه دستم را از دست آقای اشتری کشیدم و گفتم : " آقا غلط کردم ، می خواین یه سیلی محکم بزنم توی سر خودم ؟! " و در رفته بود به سمت کلاس و پشت میزم در حالی که سرم را گذاشته بود روی دست ها یم ، پناه گرفته بود.
بعد گفتم که عجب کاری بود ، خوب شد چشمش طوریش نشد کره خر . چه مرضی بود حالا که این گچ را پرتاب کردی. حالا جلوی اون یکی کلاسی که بعد از وقوع حادثه رفته بود نشسته بود پشت میز معلمش ، من هی دولا و راست می شدم که آره ببخشید. " برو نیست شو " قربون شما چشم.
آخه چند نفر به یاد می آورند که چطور و چرا با یک نفر دیگه دوست شدند ؟ . اکثر دوستی ها اتفاقی به وجود می آید. مگه نحوه ی شروعش اهمییتی دارد.
اَ ! چی می شد اگر یک نفر تصمیم می گرفت که سیگاری شود ؟! . یعنی حتی یک نفر هم پیدا نمی شود که برای سیگاری شدن از قبل تصمیم جدی گرفته باشد، ولی همه برای ترک کردن سیگار یک دفعه یا صد دفعه تصمیم می گیرند. سیگار کشیدن چه جوری شروع می شود ؟ بیشتر آدم ها به دلایل سیگاری می شوند :
احساس تنهایی زیادی و همراه با کمی فشار عصبی و افسردگی ، از ژست سیگار کشیدن خوششون می آید ، در یک جمع سیگاری هستند که برای بقا در آن جمع نشاط آور آنها هم باید همرنگ جمع شوند ، انگار اگر یک خلافی مرتکب نشوند که دیگران ندانند و اگر بفهمند روزگار بر ایشان سیاه کنند عمرشان سر نمی شود و از همین قبیل.
به هر ترتیبی که این رویداد رخ دهد و با هر کسی که باشد ، آدم چیز های تازه ای یاد می گیرد از یک دوست. همین علی ، این پسر خیلی خوش برخورد بود ، پر انرژی ، با اینکه نسبتا ً اضافه وزن داشت همیشه فوتبالش خوب بود ، درسش هم خوب بود ، هنوزم هست و از همه مهمتر انگار که در کنار او بودن نا خواسته بشاشی به دنبال داشت. این مرد بزرگ می تونست روحیه بده ، از اون جالبتر از این طریق می تونستی با آدم های دیگه ای هم رفیق شوی که شاید تا قبل این واقعه بهانه ای برای چنین چیزی وجود نداشت.
خب گاهی آدم از جمع های یکدست و محیط های کنترل شده دور می شود ، چاره ای نیست در هر صورت باید چنین اتفاقی بیافتد ، اگر نیافتد بد است.
بعد از اینکه به دود سیگار عادت کردی و کار از چُس دود کردن گذشت ؛ سراغ سیگار های مختلف می روی . شاید اینجوری اون حس های تازه ی اولیه باز هم به سراغت بیایند.
دیگه همه بچه ها بزرگ شدن . هر کسی رفته پی کار خودش . رشته ها عوض شده ، دغدغه ها عوض شده ، یکی مشکلش این است که می خواهد از این مملکت برود ، یکی برای ارشد دست و پا می زند ، یکی در پی عشق است ، یکی در پی جوانی ، یکی به فکر کار است . راه می افتی دنبال سوژه های جدید ، آدم های جدید ، آدم هایی که عمر دوستی شون کوتاه است. همچین وقت هایی است که دیدن یک دوست قدیمی بعد از چند سال ، چند ماه ، چند هفته ؛ یک هم زبون که قابل فهم است و می فهمد ، عجب مزه ای دارد آن دم.
ای داد و بیداد از زمانی که مجبوری سیگار را ترک کنی ، قلبت و شش ها یت سیاه شده اند و تو باید باری از روی لبانت بر داری . اما مهم نیست ، ترس نابودی تو بیجاست و اگر بر تو غلبه کند ، زندگی ات مثل یک ریتم سینوسی بالا و پایین می رود.
اگر من با علی دوست نشده بودم ، حتما با یک نفر دیگر دوست شده بود.

هیچ نظری موجود نیست: