۱۳۸۷ خرداد ۵, یکشنبه

بیست و چهار ساعت

بعد از اعلام اولیه نتایج کنکور کارشناسی ارشد سال هزار و سیصد و هشتاد و هفت از طرف سازمان سنجش ، شوک بزرگی به من وارد شد ؛ در حالی که منتظر یک نتیجه و رتبۀ خوب بودم ، غیر مجاز شدم. مشغول هضم این شوک بودم که بنا به پیشنهاد چندی از دوستان و دلگرمی آنها در زمینۀ حس مسئولیت این سازمان در رسیدگی به اعتراض ها ، شخصا ً عازم تهران شدم.
دو شب پیش ساعت بیست و چهل و پنج دقیقه در راه آهن حاضر شدم و ساعت نه سوار واگن چهار قطار شدم و به کوپه ای که صندلی های سی و یک تا سی و شش در آن بود رفتم و نشستم. بعد از پنج دقیقه نفر بعدی هم آمد ، مردی میانسال بود که لباس سیاه و شلوار خاکستری پوشیده بود ، کفشش کهنه اما تمیز بود و ته ریش داشت. به من سلام کرد و من هم جواب سلامش را دادم ولی چون آهسته گفتم فکر کنم که نفهمید. همان طرفی که من نشسته بودم و با فاصلۀ یک نفر از من نشست. فقط یک کیف اداری با خودش آورده بود و همین که نشست از آن یک روزنامه بیرون آورد و مشغول خواندن شد. من از پنجرۀ کوپه بیرون را نگاه می کردم. یک پسر جوان که به نظر می رسید از من بزرگتر باشد ، درست روبروی کوپۀ ما ایستاده بود. یک تی شرت چسبان و شلوار پارچه ای خاکستری پوشیده بود و در حالی که کیف پارچه ای اش بر روی دوش راستش بود و دست چپش در جیب شلوارش بود مشغول سیگار کشیدن بود.نگاهم را از او برگرداندم که او هم وارد کوپۀ ما شد ، او هم سلام کرد و ما دو تا جواب سلامش را دادیم.او درست مقابل مرد اول نشست. بعد از این دو به تر تیب سه نفر دیگر هم آمدند. نفر چهارم مردی بود با یک پیراهن سیاه و سفید راه راه عمودی و شلوار پارچه ای مشکی با دو کیف دستی که یکی برای دوربین بود،صندل پوشیده بود و به محض نشستن مشغول خواندن مجله ای که در کوپه گذاشته بودند شد.مرد پنجم یک انسان بی خیال و گیج بود که کش جورابش هم مرده بود و یک پیراهن روشن پوشیده بود . مرد ششم همین که رسید گفت انگار که ظرفیت تکمیل شد. پیراهن لیمویی آستین کوتاه پوشیده بود با یک شلوار کرم رنگ روشن ، عینکی و چاق بود با مو های کوتاه و قد بلند و مدام از گرمی هوا صحبت می کرد و اینکه شب خواب نمی رود. قطار درست سر موقع حرکت کرد. مرد چاق می گفت که " خیلی بده که قطار سر وقت راه می افته ، آدم یه دفعه جا می مونه " آن پسر جوان هم در تأیید چیزی گفت و من خنده ام گرفته بود از حماقت آنها.
حدود ساعت شش صبح در راه آهن تهران بود. بلافاصله از ساختمان راه آهن بیرون آمدم و بدون توجه به مردانی که می گفتند " آقا تاکسی ، تاکسی می خوای ؟ " به طرف شرق و ایستگاه متروی شوش به راه افتادم. در مسیر جایی ایستادم تا چراغ عابر پیاده سبز شود که یک موش که اندازه کف پای من بود از کنارم شروع به دویدن کرد و من که او را ا ز پشتش می دیدم در لحظه از حضورش خنده ام گرفت ، یاد گربه های شهرمان افتادم. به راه افتادم و به جلوی در ورودی ایستگاه متروی شوشو رسیدم که یک اتوبوس با تعداد زیادی مسافر رسید و همگی به سمت مترو هجوم بردند . من که عجله ای نداشتم به کندی جلو رفتم و آخر همه رسیدم و رفتم توی صف چهار نفرۀ بلیط و چهار بلیط خریدم ، نمی دانم چرا گفتم چهار تا ( سه تای آن ها بی مصرف ماندند ).از نگهبان آنجا سراغ سرویس بهداشتی را گرفتم و او من را راهنمایی کرد ، عجب سرویس ِ دهن سرویسی. برگشتم به ایستگاه و منتظر ماندم . اولین سری بلند شدم که سوار مترو شوم اما انگار با یک کنسرو آدم مواجه شدم ، بر گشتم و نشستم و زور زدن و تقلای مردم برای سوار شدن را نگاه کردم. این کار چهار مرتبۀ دیگر هم تکرار شد تا من سوار ششمی شدم که نسبتا ً خلوت بود. ایستگاه هفت تیر پیاده شدم و از مسیر خروجی منتهی به خیابان کریم خان زند بیرون رفتم . خیابان کریم خان زند را گرفتم و شروع به حرکت کردم. در راه چشم من به دنبال ساختمانی مزین به نام سازمان سنجش کشور بود. از یک رانندۀ آژانس سراغش را گرفتم که گفت از مغازه داران بپرس. از پل عابر پیاده بالا رفتم تا به سراغ تنها مغازه داری که آن موقع مغاه اش را باز کرده بود بروم. روی پل دو جوان که با هم یک زوج می شدند و با صورت های خندان و دو کوله پشتی و یک کیف لپ تاپ بالا می آمدند را دیدم ، از کنار هم گذشتیم. از مغازه دار که نسبتا مسن بود پرسیدم " ببخشید می دونید سازمان سنجش کجاست ؟ " اول با یک لحن خشن پرسید " هان؟! " بعد که دوباره سؤال کردم ، انگار که دلش برای من سوخته باشد تا هنگامی که از پل بالا می رفتم مشغول تکمیل کردن آدرس بود. بر گشتم به همان طرفی که بودم و در یک سه راهی کمی مکث کردم تا از خیابان رد شود که آن زوج هم به من رسیدند و از من پرسیدند که " ببخشید سازمان سنجش کجاست ؟ " گفتم " منم دارم دنبال همون جا می گردم ، گفتن اونور پله " با هم به راه افتادیم و به این سازمان رسیدیم. آن دو کاری جز اعتراض داشتند در طبقۀ چهارم و منتظر ماندند. نگهبان من را به خیابان امانی و بخش روابط عمومی راهنمایی کرد و در آنجا هیچ چیزی انتظار من را نمی کشید جز " حتما ًٌ جابجا زدی "، " سه تا دستگاه تصحیح می کنند ، حتما ً اشتباه از خودت بوده " ، " اول برادریت رو ثابت کن " ، " ادارۀ پست ولیعصره ".
در حالی که هنوز ساعت هشت نشده بود کار من تمام شد. تلفن زدم به امیر و با او صحبت کردم که گفت برو پست کن و بعدش هم برو دانشگاه تهران کتاب ببین و بخر و این ها. به میدان ولیعصر رسیدم و تابلوی پست را دیدم ، اما درش را پیدا نمی کردم. دو نفر پلیس آنجا بودند ، یکی مرد و یکی زن_ حتما ً از همین ها که گیر می دهند به نوع پوشش _ از آنها پرسیدم " درش کو ؟ " گفت آنجا. رفتم به ادارۀ پست . دختر من رتبه اش دویست شده اما اعتراض داره. چی ؟ . شیمی. فقط دویست نفر شبانه و روزانه. نگران نباش ، شما هنوز خیلی جوانی . موهم سفید شده . آخـــــــی.چسب هست با زبان چرا. کو؟ .
در بلوار کشاورز به راه افتادم تا به دانشگاه تهران و حوالی اش بروم. از جلوی تالار استاد دکتر محمد قریب هم گذشتم. انگار دو طرف خیابان شانزده آذر به نام دانشگاه تهران بود. نه حوصلۀ کتاب نگاه کردن داشتم و نه کتابی می خواستم.
خیابان کارگر را به سمت شمال گرفتم و رفتم تا رسیدم به پارک لاله. در پارک خیلی ها بودند ، بیشتر هم بچه هایی که به نظر می رسید بعد از امتحان مدرسه به آنجا می آمدند . عده ای از دانشجویان هم مشغول حل مسئله ای چیزی بودند ، حالا چرا همه مسئله هایشان نیاز به یک پسر و یک دختر داشت من نمی دانم. فقط من در پارک تنها بودم. بعد از یک ساعتی حوصله ام سر رفت و از پارک بیرون آمدم. خیابان کارگر به سمت جنوب.خیابان جمهوری. اما نه آنجایی که من می خواستم ، هیچ کدام از پاساژها را پیدا نمی کردم ، انگار آنطرف بودند و من حوصله نداشتم تا آنجا بروم. از خیابان وصال شیرازی برگشتم و به پارک لاله پناه بردم. باز ساعتی گذشت. ساعت حدود یک بود و من رفتم در همان پارک چیزی خوردم. نمی خواستم در پارک بمانم اما جایی هم نبود که بروم. همین علی هم که موبایلش خاموش بود ، حسن هم که جواب نمی داد. باز خیابان کارگر به سمت جنوب. دکۀ روزنامه فروشی. مجلۀ شهروند امروز. برگشت خیابان کارگر به سمت شمال. بلوار کشاورز به سمت شرق. در وسط بلوار روی نیمکتی در نزدیکی تقاطع حجاب _ کشاورز _ وصال شیرازی نشستم. یک ساعت را هم به خواندن مجله گذراندم . هنوز ساعت چهارده و بیست و پنج دقیقه است و من تا ساعت بیست و یک و ده دقیقه کلی وقت دارم که نمی خواهمش. به سمت میدان ولیعصر رفتمی تا همان مسیری را که آمده ام برگردم. در میدان چشمم به سینما قدس افتاد و اینکه چند نفری مشغول خرید بلیط هستند. فیلم دایره زنگی بود. بلیط خریدم به مبلغ هزر تومان. رفتم داخل و با هدایت مسئول آنجا روی یک صندلی خالی نشستم. شاید نیم ساعتی از فیلم گذشته بود. فیلم را دیدم و یک ساعت دیگر هم گذشت. به سمت خیابان کریم خان زند رفتم . مسیر را ادامه دادم تا رسیدم به خیابان حافظ. داخل خیابان حافظ رفتم و شروع کردم به حرکت به سمت غرب. رسیدم به خیابان جمهوری اسلامی. پاساژ علاء الدین را دیدم و راه افتادم در این خیابان تا همه اش موبایل و تلوزیون ال سی دی را نگاه کنم. ا ز این کار هم خسته شدم و رفتم به ولیعصر. می دانستم که ولیعصر منتهی به میدان راه آهن است ، اما یادم نبود که آنجا یک طرفه است با اینکه دو هفتۀ پیش هم از ولیعصر با تاکسی رد شده بودم. در ولیعصر راه افتادم. مغازه های لوازم ورزشی، لوازم پزشکی و ... را دیدمو در حالی که پاشنۀ پایم در حال سایش بود نه حوصلۀ رفتن به خیابان دیگری را داشتم تا با تاکسی بروم نه می خواستم از آنجا در بست بگیرم و دوباره کلی راه را برگردم و بروم به راه آهن. همینطور راه رفتم رفتم رفتم تا رسیدم به میدان راه آهن. یک آب میوه خریدم و خوردم. ساعت شش _ شش و نیم بود و هنوز کلی زمان داشتم ام دیگر نمی توانستم جایی بروم. نشستم و روزی را که گذشته بود نوشتم . دو ساعتی طول کشید ، البته در بین این کار کمی مجله هم خواندم و یک آب میوۀ دیگر با چیپس ساده هم خوردم. ساعت بیست و چهل و پنج دقیقه سوار قطار واگن سه در کوپۀ حاوی صندلی های چهل و نه تا پنجاه و چهار شدم . از هم سفری هایم نمی گویم. ساعت شش و نیم هفت رسیدم به شهر خودمان . الان ساعت نه صبح است که این نوشته تمام شد.
* خیلی از چیز هایی که در ذهنم بود را یا ننوشتم یا فراموش کردم. نکته ها بسیارند .
* توالت های پارک لاله چه تجربۀ خوبی .

هیچ نظری موجود نیست: