۱۳۸۷ مرداد ۲۱, دوشنبه

گفت و گو

[روی صندلی پارک، مشغول شکستن تخمه + نوشیدن باواریا لیمو،تماشای یکی دو بچه در پارک، بوی آب گندیده استخر پارک.]
او: من خیلی بچه ها رو دوست دارم، اما اصلا ٌ دلم نمی خواست الان بچه داشته باشم.
من: همش مسئولیته ...[ حرفم را قطع می کند]
او:خیلی سخته، بچه داری و ...[ حرفش را قطع می کنم]
من: تازه پدرآ که خیلی وقت آ چیزی از بچه داری نمی فهمن.
او[با خنده]: اگه قرار بود بفهمن که هیچ رشدی توی جامعه به وجود نمی اومد ...
من [با خنده]: آره، اینجوری همه بچه ها سر ِ راهی می شدن.

هیچ نظری موجود نیست: