۱۳۸۷ شهریور ۲۸, پنجشنبه

من خوابم پدر!

چه لذتی داشت وقتی که من کودکی بیش نبودم و هر موقع که خسته می شدم بسیار چشم باز نگه می داشتم نه که بادا خواب مرا به خود بگیرد و لحظه ای از زندگی ام را از دست بدهم و صحنه ای جالب در زندگی را نبینم و ذره ای از زمان بازیم کم شود؛ سرانجام به مانند گربه ای که هر کجا خسته شود می خوابد روی قالی گل دار_ پرزدار خانه امان گله گشاد غرق در خوابی کودکانه می شدم و به یقیین دهانم از خواب باز می ماند. همان موقع ها بود که پدر سر می رسید و هیکل کوچکم را با آن دستان تنومندش بلند می کرد و سرم را سر شانه اش می گذاشت و من تمام تنم را روی سینه ی پدر باز می کردم و به قول خودشان مَل می شدم و در نهایت لذت از گرمی تن پدر بی آنکه بخواهم لحظه ای آن جا و جُم را از دست بدهم روی تخت خوابم خالی می شدم. چقدر مزه داشت خوابی که پر بود از توهمات کودکانه و غلت و واغلت هایی که در آخر به سقوط از تخت منتهی می شد و چه لذتی داشت منگی زمین خوردن و بیدار شدن و گم شدن در زمان و مکان.

هیچ نظری موجود نیست: