۱۳۸۷ آذر ۴, دوشنبه

مرد ملی

سالی،ماهی،روزی، صبحی بود که پدرم بعد از صبحی،روزی،ماهی،سالی مرا به جایی می رساند؛ گاهی با ماشین پدر رسانده شوی بسیار مزه دارتر است تا با هر روش دیگری. اما آن روز من خسته از خواب بیدار شده بودم، صورتم را نشسته بودم، چشم هایم پف داشتند، ته ریشم را نزده بودم، موهایم را شانه نکرده بودم و بند کفشم را در ماشین بستم. لحظه ای پیش آمد که به پدرم گفتم " ای آقا! این عجب سر و وضعی است! و عجب جای سرزنش شدن دارم"، پدر گفت " نگاهی به دور و برت بیانداز" و من مردانی دیم که بسیار شبیه من بودند و فقط یک ایراد بر من وارد بود که پیراهن طوسی رنگی نپوشیده بودم که نیمی از آن بیرون شلوارم باشد.

هیچ نظری موجود نیست: