۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۶, پنجشنبه

طيف زندگی

شب های بهاری خانه ی مادربزگ . دلم آن تخت سبز رنگ چوبی را می خواهد با آن ميله های زنگ زده پشه بند قدیمی. هوای بوی آب و خاک آن حياط آجرفرش را کرده ام. چه خوب بود اگر باز هم می توانستم بوی آن سبزی ها و درختان انار دست کاشته ی مادربزرگ را ببويم. بوی تنه های خيس درختان انار روحم را نوازش کند. چشمانم با تماشای ستارگان پر تللو پر از خيالات شود تا سنگينی ای خواب ديگر بازشان نکند. .. حال ديگر آن دوران دور شده است، گذشته است. مادربزرگ در آپارتمان. من می توانم خانه بسازم و مادربزگ از من می خواهد آن خانه را بسازم که تجربه اش را تعریف کردم و من چون نمی  توانم فقط لبخند می زنم. ازمادربزرگ فرار می کنم. جوابی ندارم. به خانه امان می آيم و به درون اتاقم می خزم. در ِ بالکنش را باز می کنم بلکه هوايی عوض شود. باد ملايمی می وزد. بويی ندارد یا من حس نمی کنم. ستاره ها ديگر خودشان را نشان نمی دهند. دائم صدای ترمز ماشین می آيد و شهر خواب ندارد. رويايی در کار نيست بيشتر حسرت ها به سراغم می آيند. بهتر است به محيطم فکر نکنم که گرفتاری هايم را  به رخم می کشند. خستگی از پا در می آوردم وحس می کنم که خوابم.

هیچ نظری موجود نیست: