۱۳۸۹ خرداد ۱۵, شنبه

بــــَـــــهـَ

امروز ام بی سی پرشیا داشت فیلم مرگ و زندگی بابی زی را پخش می کرد. قبلا ً این فیلم را دیده بودم، وسط فیلم رهایش کردم. در همین فاصله ای که مشغول تماشای فیلم بودم صحنه ای داشت بدین شرح: یک مرد سیبیلوی کابوی مسلک وارد یک متل می شود و به دنبال تیم کرنی یا همان بابی زی تقلبی است تا دخلش را بیاورد.وارد محوطه ی متل می شود و کلبه ی تیم را پیدا می کند. نگاهی به آن و تف روی پله اش می اندازد. دوربین به طرف روبرو می چرخد و شخص سیبیلوی شخیص دیگری را آنسوی مقابل نشان می دهد که با نگرانی این تازه وارد را می پاید. همان سیبیلوی اولی کلبه را دور می زند و از پنجره ی پشتی وارد کلبه می شود. غافل از اینکه پشت در یک بمب دست ساز با نخ نامرئی کار گذاشته شده است تا با باز شدن در منفجر شود(این همان عامل نگرانی سیبیلوی شخیص است). روی مبل می نشیند و انتظار می کشد. صدای اتومبیلی او را از جا بلند می کند، پای پنجره می رود و تیم(بابی) را می بیند که دارد یک فن دعوا را به پسرکی یاد می دهد. تیم(بابی) نگاهش به پرده می افتد که تکان می خورد و مانع داخل رفتن پسرک می شود. پس آقای سیبیلو خودش تصمیم می گیرد که بیرون بیاید…همه ی این ها را گفتم که به اینجا برسیم…طبعاً با باز شدن در چاشنی بمب کنده شده و فعال می شود. دوربین صورت آقای سیبیلو را از پایین نشان می دهد و او با حالتی از کلافگی به دوربین خیره می شود که ای بابا !اَه!دوباره باید بمیرم لابد! و بوم.

هیچ نظری موجود نیست: