۱۳۹۰ آبان ۱۵, یکشنبه

من برج نشین ام؛ طبقه ی دوم

مدت هاست که نوشتن برای من سخت شده، ننوشتن از آن سخت تر. نشانه ی خوبی نیست. می تواند علامت این باشد که به چیزی فکر نمی کنم.هیچ چیز جرقه ای در ذهن نمی زد، یعنی فکر نمی کنم و این یعنی من دیگر نیستم.
می تواند نشانه ای از موضوع های زیادی باشد که می بینم که نمی توانم انتخاب کنم به کدامشان اول فکر کنم، جرقه ی کدام یکی را خاموش کنم تا آتش نگیرم. آتش می گیرم و من دیگر نیستم.
من زجر می کشم. من نمی خواهم زجر بکشم. اما زجرم که می دهند، من زجر می کشم. باید بکشم..بکشم..بکشم.
در یک دایره ی بزرگ زندگی می کنم. شعاعش را نمی دانم.من… من در 4 متر مربعش زندگی می کنم.به خیالم این 4 با آن چهار دیواری اختیاری، می تواند هم خانواده باشد. اما این تصادفی است. حتی این 4 مترمربع هم مال من نیست.
در تختم که دراز می کشم،طبعا به خواب می روم. اما بیدار که می شوم، مطمئن ام نخوابیده ام. خسته تر از قبل ام. کابوس؟ یادم نمی آید. شاید…گاهی…
پشت میزم. نشسته ام، گاهی درس می خوانم، گاهی پرواز می کنم در خیال، گاهی از پنجره بیرون را می بینم.اینترنت. دریچه ای است برای دیدن، بودن، نبودن. دریچه؟ دریچه را می توان بست. می بندندش. بی وقفه. دریچه های تو در تو. کارشان سخت شده، برای همین دائم از دریچه ی اصلی شروع می کنند. خسته ام می کند. نمی توانم تحمل کنم. سرم درد می کند. درد می گیرد. معده ام هر چقدر هم که می خورم خالی است.سرم خالی است.درد می کند.دریچه کجاست؟ پس این فشار کی من را از آن دریچه به بیرون ، به رهایی می اندازد؟
سیگار می کشم. دود ندارد.لابد سیگارم خاموش است.می بینم که سیگاری بر لبانم نیست، در دستم نیز.این شعله برای چیست؟ لابد از فندک است، فندک گاز ندارد. پس چه می سوزد؟ من می سوزم.من خود را می کشم.
خوشحالید؟ شما خوشحال شدید؟ چرا دورتر نمی اندازیدم؟
تلوزیون مراسم حج نشان می دهد با یادی از سید الشهدا!!

هیچ نظری موجود نیست: