۱۳۹۰ آذر ۱, سه‌شنبه

حضوری از جنس حضور حرف

....
کمی دیرتر که فراخوان دادند برای شام، «میم الف ر» غیبش زده بود. ابلهانه گمان می کردم به او برخورده و بی صدا رفته است که آبروی مرا بیش از نبرد.
وقتی،بانگرانی، عمارت زیبای سفیر را ترک می کردم، وسط باغ درندشت آن خانه ، چشمم افتاد به استخر بزرگی که وقت آمدن خالی بود و حالا چیزی داشت وسط آن موج می زد. خشکم زد. پیراهن حریرش در زمینه ی آبی دیوار استخر موج بر می داشت و هوش را میان خواب و بیداری معلق می کرد. پری دریایی کوچکی را می دیدم که از آب های دور دست به این استخر خالی تبعید شده بود. و در حسرت دریای گم شده آواز اندوه سر می داد.
وقتی مطمئن شدم خواب نمی بینم حرکت شگفتش، بی اختیار، مرا به تحسین واداشت. و وقتی به خودم آمدم که در خانه ی سفیر ایتالیا هستیم یادم به آبروی خویش افتاد و خشم سراسر وجودم را فرا گرفت:«چرا رفته ای توی استخر؟»
همین طور که وسط استخر راه می رفت، با معصومیتی کودکانه زمزمه کرد:«دیدم خالی است گفتم پُرش کنم.»
به او غبطه می خوردم. من نگران قضاوت دیگران بودم و او خودش را از بند قضاوت آزاد کرده بود. من با تصویری زندگی        می کردم که می خواستم دیگران از من ببینند و او بی تصویر زندگی می کرد.
....
+ از کتاب همنوایی شبانه ی ارکستر چوب ها

هیچ نظری موجود نیست: