دارم سقوط می کنم.
با یک تکان پیچیده، نه این اصلاً ساده نبود.
سقوط می کنم به اول ماجرا و
سرم دائم به جداره های خاطرات می خورد،
دلم دائم به دلی می گیرد،
له و لورده به آخر ماجرا خواهم رسید، جوری که قابل شناسایی نباشم.
این اصلاً و ابداً ساده نبود.
ساده نیست.
۲ نظر:
سیا...
سیا...
خیلی هولناک نوشتی.دردم آمد.
روزگار غم انگیزی است.
ارسال یک نظر