۱۳۸۷ فروردین ۲۰, سه‌شنبه

invulnerable

روزی بر مسند قدرت تکیه زده بودیم که هوس شکار به سرمان زد. اسباب و آلات شکارمان که یک تفنگ بود را مهیا و آماده کردیم. در شکارگاه پی شکاری بودیم که ناگاه بر سر بلندی دیوار بام کلاغی سیاه دیدیم. کلاغ نگاهش را به افق دوخته و به انتظار بوی لاشه ای بود شاید. ما نیز با خود گفتیم با شلیکی به او ، خواسته اش را زودتر برآورده کنیم. با دقت هرچه تمام کلاغ را که در فاصله 42 فوتی و در ارتفاع 25 فوتی بود نشانه رفتیم ، یک تیر شلیک شد که صدایش به مانند صدای شلیک هر چیزی بود جز ساچمه . تیر دقیقا ً به خطا رفت و درست زیر پای کلاغ به دیوار خورد. کلاغ که تازه متوجه حضور با شکوه ما شده بود ، نگاه تمسخر آمیزی بر ما کرد ، سری تکان داد و پرید. ما نیز که حضور یاران کلاغ رو شده بودیم برای اعادۀ حیثیت زنبور ِ قرمزی را که در حال پرواز بود نشانه رفتیم و زدیم. زنبور بیچاره که نیمی از بدن خود را از دست داده بود ، نمی فهمید که او در این ماجرا چه خطایی مرتکب شده که مستوجب چنین پاداشی است. با همان نیم تنه ای که داشت در پی کلاغ پرواز کرد تا رمز این حکایت بپرسد.

هیچ نظری موجود نیست: