۱۳۸۷ مهر ۱۹, جمعه

هفته نامه

شنبه 13 مهر 1387 _ تهران
آخرین روزی است که به طور موقت تهران خواهم بود. طی این سه روزی که گذشت همه به یاد آورده بودند که من هم قبلا ً بودم. مرتب زنگ و اس ام اس که " کجایی ؟" و وقتی که می فهمند نیستم" اَه تهرون چی کار می کنی؟ توم که همش تهرونی! رسیدی زنگ بزن" روز بسیار کسل کننده ای بود. صبح که کاملا َ تنها بودم. ظهر یکی اومد تا یک جفت هواکش نصب کند با چه مشقت و حرکات احمقانه ای.خیلی دیر نهار خوردم. برادرم رفته بود مصاحبه برای کار و ما قرار بود منتظر تلفن او باشیم تا برویم خانه ی خاله پری. زنگ که زد ما هم راه افتادیم. مادر که کل روز را با سرعت خیره کننده و بسیار مضحکی مشغول جنب و جوش های بیهوده بود و دائما ً دم از وقت و رفتن می زد حوس سرک کشی به یک سالن عروسی به سرش زده بود و سرعتش را گرفت و من متلکم را انداختم. بیرون منتظر شدیم تا تاکسی ای که برایمان خبر کرده بودند رسید. یک زن با ماشی پراید بدون هرگونه اسمی از آژانس روی ماشینش. ترافیک مسیر سنگین بود تا بالاخره به ملاصدرا رسیدیم که سنگین تر هم شد. مثل همیشه با یک استقبال گرم. نشستیم و من کمی از بازی پیروزی و استقلال را دیدم ، نتیجه هم که مساوی شد. برای ساعت شش یک تاکسی رزرو کردیم. انگار هیچکس راضی نمی شود تا راهآهن برود _ آن موقع شب. سوار آزانس که شدیم تعارف هایمان تمام نشده بود. راننده از انتخاب زمان مناسب ما برای رسیدن به ایستگاه قطار تمجدی کرد و نمی دانست که ما دیگر در این کار خبره شده ایم و تمام اقسام رسیدن به ایستگاه قطار اعم از پیاده و سواره و اتوبوس و مترو را از بریم. یک ساعتی زود تر رسیدیم و برادرم شام خورد در حالی که من اوقات خوشی نداشتم. قسمتی از وقتش را برای راهنمایی یک توریست که اهل آلمان بود گذراند. توریستی که از زردی آب جوش که به خاطر نبات بود و از نحوه ی گرفتن سفارش ها و اسامی غذا ها به گیجی مطلق در آمده بود. سر ساعت سوار قطار شدیم و مثل موقع آمدن روکش های صندلی قطار کثیف بود. با این وجود واگن شش و وسط واگن برای ما جای خوبی بود؛ از آن بهتر برای من این بود که قفل در سالم بود.بلیط ها یک مرد کوتاه قد کچل سوراخ می کرد. من را که دید گفت:" سه نفر و شش بلیط؟!" و رفت که من با لهجه ی خودمان گفتم" دارندگی و برآزندگی، چشمت کور کله گر". ساعت 10:30 خوابیدیم و من خوابم نمی آمد ولی خواب رفتم.
یکشنبه 14 مهر 1387_برگشت
صبح ساعت 4:30 بیدار شدیم که ملحفه ها را جمع و جور کنیم. من آماری حدودی دادم که قطار شش هزار نفر جابجا می کند و تقصیر این ها نیست که باید همه را زود بیدار کنند. تا به یاوه گویی های برادرم پایان دهم. رسیدیم و یک ماشین دربست گرفتیم و خیلی احمقانه پول زیادی به اسم من به یارو دادیم که اسباب عصبی شدنم را فراهم کرد. در را که باز کردیم پدر بیدار شد یا بیدار بود و به استقبالمان آمد. برادرم که یک راست رفت خوابید و مادرم کمی در آشپزخانه جنبید و دوشی گرفت و خوابید. پدرم به قول خودش رفت به دنبال تتمه ی خوابش و من بیدار بودم. صبح زود روشنک را آوردند خانه ی ما و سر و صدا آغاز شد. برادر رفت سر کار. پدر رفت . من ماندم و مادر و روشنک. من هم رفتم بیرون تحمل این بچه و خانه را نداشتم. سر به یکی از دوستان زدم که شبی از شب های هفته ی پیش ساعت 2 بامداد اس ام اس زده بود که بیداری ؟ طبیعتا ً من که خواب بودم جواب ندادم. رفت سراغش و با هم شراکتی و رقابتی پرت و پلا گفتیم. برگشتم خانه و مُردم. دو سه ساعتی خوابیدم و بیدار که شدم منگ بودم. تا شب را نفهمیدم چگونه سر کردم.
دوشنبه 15 مهر 1387_
صبح زود بیدار شدم. هیچ کاری نداشتم. همه طبق روالشان رفتند سر کار و من و مادر و روشنک ماندین خانه. روشنک آرام بود . اذیت نمی کرد. صبح تا ظهر را خانه بودم. به یکی اس ام اس زدم به گمانم. ظهر خوابیدم. خانه بودم و خوابیدم.
سه شنبه 16 مهر 1387 _
صبح زود بیدار شدم و باز هم کاری نداشتم. به یکی زنگ زدم که تهران بودم برای انجام کاری خواسته بودم که جواب نداد و منم خوشحال شدم و دیگر پی گیر نشدم.زنگ زدند که مراسم داریم صفری کشون که گفتم به من چه ربطی دارد بابا جان خودتان می دانید و آنها. نرفتم. کتاب خواندم. خوابیدم. گفتم بروم سراغ دوست هایم. دوستان قدیمی. یکی یکی. رفتم دم خانه ی ر.ر که همه گفتند چقدر کم پیدایی و چه عجب و کجا بودی. بیرون نیامد کم از درس و آینده گفتیم و رفتم. رفتم سراغ م.گ. حالش خوب بود با او هم از درس و آینده و اینها گفتیم و مادرش که دیدم گفت چه عجب و من نمی دانستم چه بگویم. دیگر سراغ بقیه نرفتم انگار جمع قدیم جمع نمی شد. برگشتم خانه و صبر کردم تا خوابم ببرد.
چهارشنبه 17 مهر 1387 _
صبح زود بیدار شدم. کاری نداشتم یادم بود که دوستم گفته بود دکتر.خ می آید. باز هم اس ام اس زده بود که یک ساعت دیر دیدم. در اینترنت مشغول هیچ کاری نبودم. به او زنگ زدم و گفتم فلانی آمده گفت که آمده " تو کی می خوای ... بیا دانشکده". رفتم و حدود ساعت 12 رسیدم. زنگ می زدم که ببینم کجاست که جواب نمی داد. عجب محیط غزیبه ای شده است دانشکده برای من. بالاخره جواب داد که پنج دری است . رفتم و آنجا کاری نداشتم چیزی نبرده بودم برای کرکسیون.من که دیگر کرکسیون ندارم. چند تایی بودند. زمان گذشت. من از الافی دانشکده بدم می آمد و او می خواست که بماند ، می خواست دم استاد ببیند. ماندیم ماندیم تا ساعت شد پنج که رفتیم. شش رسیدیم خانه ی آنها و من از حرفی که زده بود " مهندس.م از تو خوشش نمی آد و متلک انداخت پشت سرت " بسیار پشیمان بود و سعی می کردم موضوع را عوض کنم تا یادش برود یادش می رود. ماندم آنجا تا دوستی دیگر زنگ زد که رسیده و من گواهینامه ی رانندگی اش را که یک صفری در کوچه پیدا کرده بود بردم رو بروی بانک مسکن تحویلش دادم. از من پرسید که چه کار می کنی؟ ارشد چه شد و چه و چه؟ که گفتم هیچ و پیچ و گیج و غیره. خداحافظی کردم و برگشتم پیش دوستم. با خلال سیب زمینی و سس تند قرمز. خوردیم و گفتیم و خندیدیم که دلمان خوش باشد تمام فسف و فجوری را که بلدیم به انجام رسانده ایم. ساعت هفت _ هفت و نیم رفتم خانه. شامی خوردم و اینترنتی و خوابی. بد خوابیدم.بد.
پنج شنبه 18 مهر 1387_
صبح زود بیدار شدم. طبق معمول من کاری نداشتم. صبح را با کلافگی گذراندم و دم ظهر همان که کار داشت زنگ زد که کی نهار می خوری؟ گفتم نیم ساعت دیگه. ساعت یک بود بیراه هم نگفته بودم.گفت که بخور و بخواب و بعد الظهر بیا . نشسته بودم پای تماشای فوتسال ایران و چک . 13 دقیقه ی آخر زنگ زد که بیا. مساوی بودند 2_2. تا رسیدم خانه اشن خواهرش هم رسید و گفت که نکند با برادرش کار دارم گفتم بله گفت که نباید رسیده باشد. گفتم که رسیده از خانه اتان بهم زنگ زده. رفتیم تو.یک ماه و نیم پیش تا حالا ندیده بودمش . موهایش را زده بود که چه تیغ که الان مثل این بود که ماشین کرده.رفتیم در اتاقش و توضیح داد که در ادامه ی کار های انجام شده چه می خواهد و من شروع کردم به اصلاح امور. چرت و پرت های معمولش را هم گفت و من با لبخند تمام حرف هایش را تأیید می کردم و دیگر تابم داشت تمام می شد که رفت سراغ کارهای شخصی خودش. کار تقریبا ً تمام شده بود. می گفت دیتیل بزن و منظورش نمایش آجر بود و آن را هم خیلی کم می خواست. به من می گوید کاهگل نشان بده.دیتیل کاهگل نشانت دهم؟ساعت ده و نیم شد و تصمیم گرفتیم که برویم شام بخوریم. من را به یکی از پیتزا فروشی های معروف برد و می گفت " اومده بودی اینجا؟" قبلش هم ضبط ماشینش که دی وی دی پلیر بود و تصویری هم مشان می داد برایم به نمایش گذاشت و من نمی دانم چرا باید اینقدر ذوق زده می شدم و تعجب می کردم که پناه بر خدا چقدر تکنولوژی!. از پیتزا فروشی رفتیم خانه ی دانشجویی چندی از بچه ها. داشتند برنامه ی نود می دیدند و ما هم نشستیم به تماشا.ساعت نزدیک به دوازده بود. او رفت با یکی دیگر که به خیالشان ساز بزند. گویا همه خسته بودند. من هم نشستم با ع.ر پای کم صحبت و عکس های گذشته را نشانش دادم و وقت گذراندیم. دیگر حوصله نداشتم آنها هم نداشتند. ساعت 1:30 بامداد بود گفتم نمی خوای بریم ؟ جات خوبه؟ پا شد که برویم و رفتیم.ساعت 2 رسیدم خانه و در راه خاطره های درهمش را تعریف می کرد. نخوابیدم. آمدم پای اینترنت که او هم بود و من در رفتم. کمی ور رفتم و بعد از نیم ساعت رفتم و خوابیدم.
جمعه 19 مهر 1387_
صبح زود بیدار شدم. می خواست که بخوابم اما انگار که اصلا ً خوابم نمی آمد. بیدار شدم و گفتم که دیشب شب خوبی بود و چقدر من از آن خانه های دانشجویی خوشم می آید. کار هم که دارم یعنی باید تا بعد از ظهر تحویلش دهم. پس لابد روز خوبی است. اما عجیب کسل و بی حوصله بودم. کامپیوتر اشغال پدر بود. مادر و خواهر و روشنک مبودند گویا رفته بودند پیاده روی. برادر هم مشغول تماشای تلوزیون بود. حوصله نداشتم. چای خوردم و برگشتم بالا. رفتم سراغ لپ تاپ و کمی کار کردم دیدم که هیچی کار ندارد که. بستمش و هی بالا پایین کردم. پدر و برادر هم که مدام جا عوض می کردند ، حوصله شان را نداشتم. مادر و خواهر و روشنک را هم نمی خواستم. کلافه بودم. کمی کتاب خواندم. نهاری خوردم. و سعی کردم بخوابم. عجیب بود با اینکه دیشب کم خوابیده بودم اصلا ً خوابم نمی آمد. یک گربه سرو صدا می کرد و یک بچه گریه. هردو بلند بلند. اعصابم خورد بود. بالاخره بلند شدم. باز هم شیف پدر و برادر. نشسته بودم پایین که مارد گفت " برای آبی بی نا بخر ببر" رفتم کار را تحویل دادم و رفتم خانه ی آبی بی. گفتند که نان دارند. دو تا و نصفی نان باگت. گفتم : "کم است که" گفتند که" من همین بس ام است، دایی ات پس فردا می آید؟" رفتم که نا بخرم و نشد، اعصابم خرد شد. برگشتم. آبی بی هم کسل بودند. همان حرف های تکراری را می گفتند و من حوصله نداشتم. دیدم که هردو ساکتیم و پاشدم که بروم . آبی بی گفتند که دو چیز هست که می گوسند نصیب گرگ بیابون نشود:" پیر و بچه" که هردو نصیبت شده است. خنده ام گرفت اما نخندیم و رفتم. دعایم می کردند که خوشبخت باشم و یک زن خوشگل و خوب مثل خودم گیرم بیاید و من می خواستم آسانسور بیاید تا بروم. نمی خواستم بروم خانه اما ماشین خودش می رفت تا رسیدم خانه. خانه. هیچی. هیچی. سینما چهار.

هیچ نظری موجود نیست: