با خود چه فکری کرده اید؟! روز عاشورا مردم را می کُشید و حاشا می کنید؟! هنوز هم سر جایتان محکم نشست اید؟! حتما ً باید با تختتان بیرونتان بیاندازیم؟! این کشتارها، این بی شرمی ها، این وحشی گری ها را به دشمنان خیالی ذهن های کپک زده تان نسبت می دهید؟! شرمتان نمی شود با این ریش و پشم ها که به مانند کودکان رفتار می کنید؟! هنوز نفمیده اید که پرده ها مدت هاست که افتاده اند و وجود پوشالی تان برای همه عیان شده است؟ کسی برای شما ارزش قایل نیست، کسی از این نکبت پوشالی و پوچ ِ سردرگم نمی ترسد.
فکر می کنید که چه کار می کنید؟! سرعت اینترنت را کم می کنید؟ پارازیت می اندازید؟ آدم می کشید؟ تا کی؟ برای چه کسی؟ مردم همین ها هستند که شما نادیده و تا بخردانه می کشید. می کشید چون می ترسید، چون کورید. اما بدانید که سبزها نمی ترسند، خشمگین می شوند، عزادار از دست رفته هایشان می شوند،غمگین می شوند، اما از وجود دیکتاتوری شما نمی ترسند، دیگر نمی ترسند و برای کندن این ریشه ی نگنین مبارزه می کنند. دایره وجودی تان روز به روز کوچکتر و تنگتر می شود تا اینکه نابود خواهید شد. بترسید از ما که این رفتار دو سر دارد ، بترسید از مردمی که روزی این نجابتشان را کنار می گذارند. گلوله هایتان را هدر ندهید! برای خودکشی تان لازم می شوند.
۱۳۸۸ دی ۷, دوشنبه
۱۳۸۸ دی ۶, یکشنبه
معرفت
روز عاشورا شخصی زنگ خانه ی شیخ سیوک را زد. شیخ که در را گشود کاسه ی حلوا و ظرف آش در دست شخص بدید. خشنودی تمام بر چهره ی تکیده ی شیخ بنشست و کاسه ها بگرفت و گفت:" انشاالله حلوای خودت جوان".
۱۳۸۸ دی ۵, شنبه
۱۳۸۸ آذر ۱۳, جمعه
اشتراک در:
پستها (Atom)