۱۳۸۹ مرداد ۱۴, پنجشنبه

توی اسباب بازی

داشت با موبایلش حرف می زد که وارد اتاق شد. بالای میز من ایستاد.نگاهش نمی کردم.گوش هم نمی کردم چه می گوید. متوجه شدم دنبال کاغذی است تا شماره ای را بر روی آن بنویسد.شماره را هم نفهمیدم. داشت شماره را روی تقویم رومیزی من می نوشت.نگاهش نکردم.حرفش تمام شده بود.انگشتش را روی صفحه تقویم گذاشت و از من پرسید :”این چیه؟”.گفتم تاریخ.گفت “نه!  می تونم بکنمش؟” گفتم بله،بکنید،یک روز کمتر ،بهتر! از اتاق که بیرون می رفت می گفت “این که می گم این چیه یعنی لازم نداری این رو ، برگه باطله است………” من  خنده ای بر لبم بود ،نگاهش نمی کردم.

۲ نظر:

ناشناس گفت...

بد نبود براي ((بكنيش)) حركت ميزاشتي(ميذاشتي)

بعد از مدتها يه اپ درست كردم!

دخترک گفت...

زود باش آپ کن معتاد شدم