۱۳۸۹ دی ۱۶, پنجشنبه

واقعیتی که نیست شد

یادم می آید آن موقع ها که کودکی بیش نبودم ، شب ها زیاد به آسمان می نگریستم. آسمانی که صاف بود. پر از ستاره. ستاره هایی که بعضاً چشمک می زدند.

کنون که چه بخواهم چه نخواهم، چه بپذیرید چه نپذیرید بیش از کودک ام، به آسمان که می نگرم گرفته است انگار. انگار خاموش شده از این همه روشنایی. تنها چراغ هایی بر بلندای دکل های مخابراتی چشمک می زنند و ندای عصر ارتباط را می دهند با زمینی ها . اس ام اس می زنم.

کودکان را تجسم می کنم که به چه می نگرند. به آسمان یا زمین. نه، واقعیت ها دیگر آنها را سرگرم نمی کند.

هیچ نظری موجود نیست: