۱۳۸۷ دی ۷, شنبه

یک منش ایدری

اگر زندگی پر از فراز و نشیب است، برای رسیدن به اوج در نشیب می رویم. هم سرعت بیشتری دارد و هم ساده تر است. وقتی به نقطه ی اوجمان که همان قعر زندگی است رسیدیم چون تا اوج فراز راه دراز است می نشینیم و لعنت می فرستیم بر کسانی که به کمک ما نمی آیند.

۱۳۸۷ دی ۴, چهارشنبه

سرما

سرما یادم می اندازد
سرما خوردگی ام را، کودکیم را
یاد تب، منگی خواب تب
یاد تشت سرخ پاشویه با آب ولرم، دستان مهربان مادر، قلقلک پاهای لاغرم
یاد شربت سرفه می افتم ، یاد نرفتن به مدرسه
یاد آستینم، آستینی که رد آب دماغم روی آن مانده بود،
یاد چوب بستنی دکتر ، یاد درجه ی تب
یاد حسرت می افتم ، حسرت بازی
یاد ترس می افتم، ترس بازگشت به مدرسه
یاد لیمو می افتم، لیموی شیرین تلخ
یاد قرصی که از ترس سقوط به زبانم می چسبید
یاد هذیان گویی
یاد یک کاسه کوچک آبگوشت شور می افتم
بوی شلغم، یاد بخور نارنجی به خیر.

۱۳۸۷ دی ۱, یکشنبه

آرامش

زندگی ام آرام است مثل گندآبی راکد که سال ها پیش مگسی در آن مرده است و به برگی گیر کرده، نه بالا می رود نه پایین، نه به جلو می رود و نه به عقب.

۱۳۸۷ آذر ۲۲, جمعه

سه گا نه

از سر به سنگ خوردن تا سنگ به سر خوردن یک فیلم هوا فاصله بود.

.

.

همه ی چاق ها ویژگی های مشترکی دارند که از جمله بارزترین آن ها این است که ادعا می کنند در حالی که چیزی نمی خورند یا کم می خورند چاق می شوند، این ادعا اینگونه درست می شود که چاق ها کم می خورند ولی پیوسته می خورند از اجناس مختلف.

.

.

سه روز می گذرد و من همچنان فکر می کنم که چه به این سه گانه اضافه کنم که در لابلای تأمل و تعمق فراوان باعث هِر و کِر شود.

مهر 1387


۱۳۸۷ آذر ۲۰, چهارشنبه

خنده

یک نگاه به من بیانداز یکی به خودت، فکر نمی کنی این موهای سفید در جوانی خنده ی ظاهریمان را لو می دهند.
؟چه ربطی داره

۱۳۸۷ آذر ۱۴, پنجشنبه

پی دی اِف

روزی شیخ سیوک به دربار من(با احترام:ما) نزول اجلال کرده بود.بعد از اینکه چای،کیک،میوه و هر آنچه خوردنی بود آوردند، شیخ در اتاق من(با احترام:ما) مشغول بازی با موکـُلــُکِ نخ ِ آویخته از رو تختی بود که همقطارش من(با احترام:ما) اینگونه من باب جنسیت یکی از بخش های ساختاری ساختمان پرسید. شیخ سیوک حواس پرت شد و موکـــُلــُکِ محبوبش را از دست بداد. او که از این موضوع آزرده خاطر شده بود در جواب با صراحت تمام از جنسیتی به نام پی دی اِف سخن راند. من(با احترام:ما) از این سوتی ِ فجیع شیخ بسیار سرمست شده بود و نیشش به اندازه ی عرض شانه اش باز شده بود و در حالی که روی زمین غلت می زد می گفت " اِم دی اِف، اِم دی اِف". شیخ سیوک که از شدت خجالت سیاه شده بود بی تفاوت نسبت به واقعه دستار از سر باز کرد و در گوشه ای از اتاق مشغول طناب زدن شد.

۱۳۸۷ آذر ۱۰, یکشنبه

همش

همه ی تفاهم ما خلاصه می شود در نفرتی که از هم داریم. همین، انگیزه ی کنار هم بودنمان را بالا می برد.

۱۳۸۷ آذر ۴, دوشنبه

مرد ملی

سالی،ماهی،روزی، صبحی بود که پدرم بعد از صبحی،روزی،ماهی،سالی مرا به جایی می رساند؛ گاهی با ماشین پدر رسانده شوی بسیار مزه دارتر است تا با هر روش دیگری. اما آن روز من خسته از خواب بیدار شده بودم، صورتم را نشسته بودم، چشم هایم پف داشتند، ته ریشم را نزده بودم، موهایم را شانه نکرده بودم و بند کفشم را در ماشین بستم. لحظه ای پیش آمد که به پدرم گفتم " ای آقا! این عجب سر و وضعی است! و عجب جای سرزنش شدن دارم"، پدر گفت " نگاهی به دور و برت بیانداز" و من مردانی دیم که بسیار شبیه من بودند و فقط یک ایراد بر من وارد بود که پیراهن طوسی رنگی نپوشیده بودم که نیمی از آن بیرون شلوارم باشد.

۱۳۸۷ آبان ۲۴, جمعه

Day 287

های بادی. اوووووه سو ساری بی کاز آو آی لاست مَی اِنگِلیش فونتس ؛ سو آی کـَنت رایت این پــِرژ ِن ا َند تِل یو آل دِ اِستوریز.

۱۳۸۷ آبان ۲۱, سه‌شنبه

عصای سفید

در این که خطوط سفید جاده ها ،بزرگراه ها، بلورها، خیابان ها جنبه ی راهنمایی و مسیریابی جاده را دارند شکی نیست ولی این موضوع دال بر حرکت رباتیک رانندگان بر روی خطوط نمی شود.

سر

با ذهن های زیبای این دوران دیگر لازم نیست کسی شورت به پا کند بهتر است شورت ها بر سر کشیده شوند.

۱۳۸۷ آبان ۱۹, یکشنبه

او می آید ...

اگر کسی توانست وجود مگس و پشه را در زندگی اش به طور کامل و برای همیشه از بین ببرد می تواند حضور موتورسیکلت و موتورسواران را در جامعه ی شهری کلا ً منتفی سازد.

۱۳۸۷ آبان ۱۷, جمعه

خانواده ی قشنگ

اسمش پسر قشنگ بود. متولد به سالی که یادم نیست و فقط به یاد دارم که دوران راهنمایی را پشت سر می گذاشتم که او در حیاط خانه امان کاملا ً جا افتاده بود. خلاف پسوند اسمش اصلا ً قشنگ نبود یعنی رنگ بندی خوبی نداشت ، پشم هایش کوتاه و چسبیده به تنش بود و دمش به طور غیر معمولی نسبت به جثه اش کوتاه بود. پس چرا قشنگ بود؟ یکی اینکه صورت بسیار زیبایی داشت و بعد ها صاحب سیرت زیبایی هم شد. دو اینکه از خانواده قشنگ بود. یعنی مادری داشت که اسمش مادر قشنگ بود و در ضمن گربه بانویی بسیار زیبا بود. خوش اندام و هیکل ، بسیار ورزیده و فرز و چابک ، سه رنگ. فقط نسبت به انسان ها بسیار بدبین بود. حتی ما که غذایش می دادیم و جا و جمش را به هم نمی زیدم نمی توانستیم اعتماد او را بیش از 2 دقیقه بدست آوریم و مجروح به پنگول های تیزش می شدیم.مادر قشنگ بسیار بچه هایش را دوست می داشت ، واقعاً دوستشان داشتو آنها را با لفظ "غور ماما" صدا می زد که این در نوع خود بسیار عجیب بود و دیگر گربه ای به مانند او ندیدم. مادر قشنگ دختری هم داشت به اسم دختر قشنگ که یک سالی از پسر قشنگ بزرگتر بود. دختر قشنگ هم بسیار دوست داشتنی بود. تمام بدنش به جز بخشی از سر و دمش سفید بود و در همان دوران کودکی اش خواهر برادرها را از دست داده بود تا پسر قشنگ آمد. از مهربانی های مادر قشنگ می گفتم. برای اثبات این ادعا یادآور روزگاری می شوم که دختر قشنگ در اثر کتک مختصری که از پدرم خورده بود بسیار افسرده شده بود و ما هرچه سعی می کردیم دلش را بدست نمی آوردیم تا اینکه در همان دوران که یک ساله بود شیر مادرش را می خورد و ما که می خواستیم مانع این کارش شویم تا مادر قشنگ اذیت نشود با تهاجم مادر قشنگ و با همان غرش گربه ها یعنی " فوت" روبرو می شدیم و به مادری نمونه اش ایمان کامل آوریدم.
برگردیم بر سر همان پسر قشنگ خودمان که گربه ی نر بسیار فرهیخته ای بود. این گربه که در سایه ی مادر و خواهر قشنگ خود بزرگ شده بود در دوران بلوغ خود رفتارهایی نامتعارف نشان می داد. مثلا ً آنقدر که هیکلش بزرگ بود و زور داشت از آن بهره نمی گرفت یعنی با گربه ها دعوا نیم کرد و فقط می ترساندشان که کاری با خواهر من نداشته باشید و دیگر هیچ. برای خودش شکار نمی کرد که هیچ از خوردن شش که غذای محبوب گربه هاست خودداری می کرد و ترجیح می داد غذای خانگی و دست پخت مادرم را بخورد. در زمانی که دختر قشنگ باردار شده بود و زایید او در خانه ی ما بود و به جای اینکه بچه های خواهرش را مثل هر گربه ی نر دیگری بخورد آن ها را از حوض بیرون می کشید که در همان روزهای اول مثل خواهر برادر دختر قشنگ خفه نشوند.

اما خصیصه ای داشت این پسر قشنگ که هر بار یادش می افتم بسیار دلتنگش می شوم. آن روزها که او اینجا پیش ما بود من و برادرم صبح ها ساعت شش روی حیاط ورزش می کردیم، نوبت به نوبت. تا نوبت دیگری شود با پسر قشنگ بازی می کردیم و نوازشش می کریدم و او که می خواشت علاقه اش را به ما نشان دهد ساعد ما را یک جور خاصی گاز می گرفت. آخ که چقدر دلم برای دندان هایت تنگ شده پسر قشنگ.

۱۳۸۷ آبان ۱۶, پنجشنبه

نشانه ها

روزی شیخ سیوک سر خوش و سرمست به راه شد و از تنقلات بسیار بخورد و شکر به جای آورد تا موقع نماز شد.پس ساعتی که به راه بود در جایی بساط آسایش فراهم شد و دمی به آسودگی گذراند که به ناگاه بادی در دلش پدید آمد و بیرون جست که مبنی بر پدیده ی " اثر پروانه ای " طوفان سیاه در شهر به راه افتاد ؛شیخ مدت ها بود که به پیش باز نماز آیات جسته بود.

۱۳۸۷ آبان ۷, سه‌شنبه

آدم زندگی

آدم بعضی وقت ها مثل موز است؛ اولش که می خری پوست زرد و تازه و جذابی دارد لذتش را بردی _ بردی، خوردی _ خوردی، نبردی و نخوردی پوست زردش روز به روز سیاه تر می شود.
زندگی به مانند لیمو شیرین است. اسمش می گوید شیرین است،پوستش را می کنی یا از وسط برش می زنی و به درونش می رسی؛ خوردی _ خوردی، لذتش بردی _ بردی، نخوردی و نبردی تلخ می شود.
هرچند که همیشه یک چیز تلخ سیاه بد مزه نیست اما ریسک پذیری دارد.

۱۳۸۷ آبان ۳, جمعه

مهم نیست برای چه چیز/چه کس می میرم؛ مهم این است که برای چه چیز/چه کس زنده ام.

۱۳۸۷ مهر ۲۹, دوشنبه

فوتبال صاحب سبک

بازکینان تیم برنده با یک حمله ی دیکانستراکشن خودشان را به دروازه ی حریف رساندند و یک گل کلاسیک زدند و این خود گویای تفکرات فوتوریسمی سر مربی این تیم بزرگ است.

۱۳۸۷ مهر ۲۵, پنجشنبه

محیط پذیری

یادم آید همی که در یکی از سفرهای مکرر امسال من به تهران؛روز جمعه بود و ترافیک ِ سنگین به خاطر نماز جمعه درست شده بود اما خوشبختانه همه صبور بودند و کسی بوق نمی زد، تنها پسری چهار_ پنج ساله سرش را از ماشین بیرون کرده بود و می گفت :"بیب بیب،بیب بیب،..."

۱۳۸۷ مهر ۲۲, دوشنبه

۱۳۸۷ مهر ۱۹, جمعه

هفته نامه

شنبه 13 مهر 1387 _ تهران
آخرین روزی است که به طور موقت تهران خواهم بود. طی این سه روزی که گذشت همه به یاد آورده بودند که من هم قبلا ً بودم. مرتب زنگ و اس ام اس که " کجایی ؟" و وقتی که می فهمند نیستم" اَه تهرون چی کار می کنی؟ توم که همش تهرونی! رسیدی زنگ بزن" روز بسیار کسل کننده ای بود. صبح که کاملا َ تنها بودم. ظهر یکی اومد تا یک جفت هواکش نصب کند با چه مشقت و حرکات احمقانه ای.خیلی دیر نهار خوردم. برادرم رفته بود مصاحبه برای کار و ما قرار بود منتظر تلفن او باشیم تا برویم خانه ی خاله پری. زنگ که زد ما هم راه افتادیم. مادر که کل روز را با سرعت خیره کننده و بسیار مضحکی مشغول جنب و جوش های بیهوده بود و دائما ً دم از وقت و رفتن می زد حوس سرک کشی به یک سالن عروسی به سرش زده بود و سرعتش را گرفت و من متلکم را انداختم. بیرون منتظر شدیم تا تاکسی ای که برایمان خبر کرده بودند رسید. یک زن با ماشی پراید بدون هرگونه اسمی از آژانس روی ماشینش. ترافیک مسیر سنگین بود تا بالاخره به ملاصدرا رسیدیم که سنگین تر هم شد. مثل همیشه با یک استقبال گرم. نشستیم و من کمی از بازی پیروزی و استقلال را دیدم ، نتیجه هم که مساوی شد. برای ساعت شش یک تاکسی رزرو کردیم. انگار هیچکس راضی نمی شود تا راهآهن برود _ آن موقع شب. سوار آزانس که شدیم تعارف هایمان تمام نشده بود. راننده از انتخاب زمان مناسب ما برای رسیدن به ایستگاه قطار تمجدی کرد و نمی دانست که ما دیگر در این کار خبره شده ایم و تمام اقسام رسیدن به ایستگاه قطار اعم از پیاده و سواره و اتوبوس و مترو را از بریم. یک ساعتی زود تر رسیدیم و برادرم شام خورد در حالی که من اوقات خوشی نداشتم. قسمتی از وقتش را برای راهنمایی یک توریست که اهل آلمان بود گذراند. توریستی که از زردی آب جوش که به خاطر نبات بود و از نحوه ی گرفتن سفارش ها و اسامی غذا ها به گیجی مطلق در آمده بود. سر ساعت سوار قطار شدیم و مثل موقع آمدن روکش های صندلی قطار کثیف بود. با این وجود واگن شش و وسط واگن برای ما جای خوبی بود؛ از آن بهتر برای من این بود که قفل در سالم بود.بلیط ها یک مرد کوتاه قد کچل سوراخ می کرد. من را که دید گفت:" سه نفر و شش بلیط؟!" و رفت که من با لهجه ی خودمان گفتم" دارندگی و برآزندگی، چشمت کور کله گر". ساعت 10:30 خوابیدیم و من خوابم نمی آمد ولی خواب رفتم.
یکشنبه 14 مهر 1387_برگشت
صبح ساعت 4:30 بیدار شدیم که ملحفه ها را جمع و جور کنیم. من آماری حدودی دادم که قطار شش هزار نفر جابجا می کند و تقصیر این ها نیست که باید همه را زود بیدار کنند. تا به یاوه گویی های برادرم پایان دهم. رسیدیم و یک ماشین دربست گرفتیم و خیلی احمقانه پول زیادی به اسم من به یارو دادیم که اسباب عصبی شدنم را فراهم کرد. در را که باز کردیم پدر بیدار شد یا بیدار بود و به استقبالمان آمد. برادرم که یک راست رفت خوابید و مادرم کمی در آشپزخانه جنبید و دوشی گرفت و خوابید. پدرم به قول خودش رفت به دنبال تتمه ی خوابش و من بیدار بودم. صبح زود روشنک را آوردند خانه ی ما و سر و صدا آغاز شد. برادر رفت سر کار. پدر رفت . من ماندم و مادر و روشنک. من هم رفتم بیرون تحمل این بچه و خانه را نداشتم. سر به یکی از دوستان زدم که شبی از شب های هفته ی پیش ساعت 2 بامداد اس ام اس زده بود که بیداری ؟ طبیعتا ً من که خواب بودم جواب ندادم. رفت سراغش و با هم شراکتی و رقابتی پرت و پلا گفتیم. برگشتم خانه و مُردم. دو سه ساعتی خوابیدم و بیدار که شدم منگ بودم. تا شب را نفهمیدم چگونه سر کردم.
دوشنبه 15 مهر 1387_
صبح زود بیدار شدم. هیچ کاری نداشتم. همه طبق روالشان رفتند سر کار و من و مادر و روشنک ماندین خانه. روشنک آرام بود . اذیت نمی کرد. صبح تا ظهر را خانه بودم. به یکی اس ام اس زدم به گمانم. ظهر خوابیدم. خانه بودم و خوابیدم.
سه شنبه 16 مهر 1387 _
صبح زود بیدار شدم و باز هم کاری نداشتم. به یکی زنگ زدم که تهران بودم برای انجام کاری خواسته بودم که جواب نداد و منم خوشحال شدم و دیگر پی گیر نشدم.زنگ زدند که مراسم داریم صفری کشون که گفتم به من چه ربطی دارد بابا جان خودتان می دانید و آنها. نرفتم. کتاب خواندم. خوابیدم. گفتم بروم سراغ دوست هایم. دوستان قدیمی. یکی یکی. رفتم دم خانه ی ر.ر که همه گفتند چقدر کم پیدایی و چه عجب و کجا بودی. بیرون نیامد کم از درس و آینده گفتیم و رفتم. رفتم سراغ م.گ. حالش خوب بود با او هم از درس و آینده و اینها گفتیم و مادرش که دیدم گفت چه عجب و من نمی دانستم چه بگویم. دیگر سراغ بقیه نرفتم انگار جمع قدیم جمع نمی شد. برگشتم خانه و صبر کردم تا خوابم ببرد.
چهارشنبه 17 مهر 1387 _
صبح زود بیدار شدم. کاری نداشتم یادم بود که دوستم گفته بود دکتر.خ می آید. باز هم اس ام اس زده بود که یک ساعت دیر دیدم. در اینترنت مشغول هیچ کاری نبودم. به او زنگ زدم و گفتم فلانی آمده گفت که آمده " تو کی می خوای ... بیا دانشکده". رفتم و حدود ساعت 12 رسیدم. زنگ می زدم که ببینم کجاست که جواب نمی داد. عجب محیط غزیبه ای شده است دانشکده برای من. بالاخره جواب داد که پنج دری است . رفتم و آنجا کاری نداشتم چیزی نبرده بودم برای کرکسیون.من که دیگر کرکسیون ندارم. چند تایی بودند. زمان گذشت. من از الافی دانشکده بدم می آمد و او می خواست که بماند ، می خواست دم استاد ببیند. ماندیم ماندیم تا ساعت شد پنج که رفتیم. شش رسیدیم خانه ی آنها و من از حرفی که زده بود " مهندس.م از تو خوشش نمی آد و متلک انداخت پشت سرت " بسیار پشیمان بود و سعی می کردم موضوع را عوض کنم تا یادش برود یادش می رود. ماندم آنجا تا دوستی دیگر زنگ زد که رسیده و من گواهینامه ی رانندگی اش را که یک صفری در کوچه پیدا کرده بود بردم رو بروی بانک مسکن تحویلش دادم. از من پرسید که چه کار می کنی؟ ارشد چه شد و چه و چه؟ که گفتم هیچ و پیچ و گیج و غیره. خداحافظی کردم و برگشتم پیش دوستم. با خلال سیب زمینی و سس تند قرمز. خوردیم و گفتیم و خندیدیم که دلمان خوش باشد تمام فسف و فجوری را که بلدیم به انجام رسانده ایم. ساعت هفت _ هفت و نیم رفتم خانه. شامی خوردم و اینترنتی و خوابی. بد خوابیدم.بد.
پنج شنبه 18 مهر 1387_
صبح زود بیدار شدم. طبق معمول من کاری نداشتم. صبح را با کلافگی گذراندم و دم ظهر همان که کار داشت زنگ زد که کی نهار می خوری؟ گفتم نیم ساعت دیگه. ساعت یک بود بیراه هم نگفته بودم.گفت که بخور و بخواب و بعد الظهر بیا . نشسته بودم پای تماشای فوتسال ایران و چک . 13 دقیقه ی آخر زنگ زد که بیا. مساوی بودند 2_2. تا رسیدم خانه اشن خواهرش هم رسید و گفت که نکند با برادرش کار دارم گفتم بله گفت که نباید رسیده باشد. گفتم که رسیده از خانه اتان بهم زنگ زده. رفتیم تو.یک ماه و نیم پیش تا حالا ندیده بودمش . موهایش را زده بود که چه تیغ که الان مثل این بود که ماشین کرده.رفتیم در اتاقش و توضیح داد که در ادامه ی کار های انجام شده چه می خواهد و من شروع کردم به اصلاح امور. چرت و پرت های معمولش را هم گفت و من با لبخند تمام حرف هایش را تأیید می کردم و دیگر تابم داشت تمام می شد که رفت سراغ کارهای شخصی خودش. کار تقریبا ً تمام شده بود. می گفت دیتیل بزن و منظورش نمایش آجر بود و آن را هم خیلی کم می خواست. به من می گوید کاهگل نشان بده.دیتیل کاهگل نشانت دهم؟ساعت ده و نیم شد و تصمیم گرفتیم که برویم شام بخوریم. من را به یکی از پیتزا فروشی های معروف برد و می گفت " اومده بودی اینجا؟" قبلش هم ضبط ماشینش که دی وی دی پلیر بود و تصویری هم مشان می داد برایم به نمایش گذاشت و من نمی دانم چرا باید اینقدر ذوق زده می شدم و تعجب می کردم که پناه بر خدا چقدر تکنولوژی!. از پیتزا فروشی رفتیم خانه ی دانشجویی چندی از بچه ها. داشتند برنامه ی نود می دیدند و ما هم نشستیم به تماشا.ساعت نزدیک به دوازده بود. او رفت با یکی دیگر که به خیالشان ساز بزند. گویا همه خسته بودند. من هم نشستم با ع.ر پای کم صحبت و عکس های گذشته را نشانش دادم و وقت گذراندیم. دیگر حوصله نداشتم آنها هم نداشتند. ساعت 1:30 بامداد بود گفتم نمی خوای بریم ؟ جات خوبه؟ پا شد که برویم و رفتیم.ساعت 2 رسیدم خانه و در راه خاطره های درهمش را تعریف می کرد. نخوابیدم. آمدم پای اینترنت که او هم بود و من در رفتم. کمی ور رفتم و بعد از نیم ساعت رفتم و خوابیدم.
جمعه 19 مهر 1387_
صبح زود بیدار شدم. می خواست که بخوابم اما انگار که اصلا ً خوابم نمی آمد. بیدار شدم و گفتم که دیشب شب خوبی بود و چقدر من از آن خانه های دانشجویی خوشم می آید. کار هم که دارم یعنی باید تا بعد از ظهر تحویلش دهم. پس لابد روز خوبی است. اما عجیب کسل و بی حوصله بودم. کامپیوتر اشغال پدر بود. مادر و خواهر و روشنک مبودند گویا رفته بودند پیاده روی. برادر هم مشغول تماشای تلوزیون بود. حوصله نداشتم. چای خوردم و برگشتم بالا. رفتم سراغ لپ تاپ و کمی کار کردم دیدم که هیچی کار ندارد که. بستمش و هی بالا پایین کردم. پدر و برادر هم که مدام جا عوض می کردند ، حوصله شان را نداشتم. مادر و خواهر و روشنک را هم نمی خواستم. کلافه بودم. کمی کتاب خواندم. نهاری خوردم. و سعی کردم بخوابم. عجیب بود با اینکه دیشب کم خوابیده بودم اصلا ً خوابم نمی آمد. یک گربه سرو صدا می کرد و یک بچه گریه. هردو بلند بلند. اعصابم خورد بود. بالاخره بلند شدم. باز هم شیف پدر و برادر. نشسته بودم پایین که مارد گفت " برای آبی بی نا بخر ببر" رفتم کار را تحویل دادم و رفتم خانه ی آبی بی. گفتند که نان دارند. دو تا و نصفی نان باگت. گفتم : "کم است که" گفتند که" من همین بس ام است، دایی ات پس فردا می آید؟" رفتم که نا بخرم و نشد، اعصابم خرد شد. برگشتم. آبی بی هم کسل بودند. همان حرف های تکراری را می گفتند و من حوصله نداشتم. دیدم که هردو ساکتیم و پاشدم که بروم . آبی بی گفتند که دو چیز هست که می گوسند نصیب گرگ بیابون نشود:" پیر و بچه" که هردو نصیبت شده است. خنده ام گرفت اما نخندیم و رفتم. دعایم می کردند که خوشبخت باشم و یک زن خوشگل و خوب مثل خودم گیرم بیاید و من می خواستم آسانسور بیاید تا بروم. نمی خواستم بروم خانه اما ماشین خودش می رفت تا رسیدم خانه. خانه. هیچی. هیچی. سینما چهار.

۱۳۸۷ مهر ۱۸, پنجشنبه

چشمت کور

- من دلم نمی خواد وقتی که کار می کنم مورد خفت و خواری قرار بگیرم.
+ می دونی مشکلت چیه تو می خوای همه چیو از اوج شروع کنی.
* احسنت، باریکلا ، باریکلا.
- چی چی باریکلا باریکلا. من اصلنم نمی خوام که از اوجش شروع کنم فقط نمی خوام که مورد خفت باشم و در ضمن دوست دارم کارم پر سود هم باشه.
+ عزیز من ! خود من چند نفری پولمو خوردن ، اصن یه جاهایی رفتم کار کردم که تو حاضر نیسی پاتو بذاری اونجا ، تو به اینا می گی خفت دیگه ؟ نمی گی؟ بعدشم آدم کم کم جا می افته سودم می آد دنبالش.
* بله؛ اصن آخه نمیشه که کاری ضرر و زیان نداشته باشه.
- چرا نمیشه؟! میشه. من دوس ندارم خیلی کار کنم و خفت بکشم دلم می خواد سود زیادی ام داشته باشه.
* هیچی دیگه ، اینجوری تو باید دستو بکنی تو جیب یه نفر دیگه پول برداری جونم.
- * + [ هر هر هر هر هاهاهاهاها هی هی هی ]

هیچی آقا. والا بلا مام جونیم. تو رو خدا یه نگا به این دکو پوز بندازین. بـــــعله موآمون سفیده اما قیافه که عین بچه مدرسه ای آ مونده جونم. ولی ما که لایی نمی کشیم تو ترافیک یه خیابون تنگ اونم سر هیچی!که چی! بعله، درسه که اینجا یه کم قحطی ندید بدید شدیم هر از گاهی هر چی رویت میشه غنیمته ؛ مام می دونیم ولی دیگه برا هر دختری که کنار خیابون داره را میره که بوق نمیزنیم متلک نمیندازیم آخه! بعله جونم، مام پولشو داریم بریم باند بندازیم عقب ماشین اوقَ و ساب بذاریم وسطش اندازه تایر ماشین و بعدم یه آهنگ [بیب] بذاریم با صدای اوقَ گوش کنیم و رینگ اسپورت بندازیم زیر ماشین و چراغ سفید بذاریم و مه شکن روشن کنیم ولی نمی کنیم که! اصن برا چی! خیلی قشنگیم حالا مثلن ننه. بعله جونم ، مام یه دستی تو رانندگی داریم تندم می تونیم بریم و لی آخه این چه صیغه ایه که هی تیر چراغ برق می پره جلو ماشین می زنی بهش! ولمون کن کوتا بیا. بعله آقا نه چی چی بعله اصلنم بلد نیسیم که با کشیدن دسی ماشین بچرخیم حالا شمام که بلدی دوربرگودن که جا اینکار نیس فدات شم. اِ! تیک آف از مد افتاده دیگه نصفه شبا ترمز ناجور درجا می گیری! اِ! اِ!

آقا هیچی ، ما یه چیزی گفتیم. 100 میلیون داریم ، دلمون نمی خواد خونه بخریم ، اصنم شرمنده شما نیسیم میریم به جاش پرتقال میخریم می خوریم افتخار می کنیم. والا... نـــــه.


بعله می گن اینجور موقع ها آدم باید رو به اونطرف واسه دس به سینه و بگه سلام سیدة آیدا- آدم است دیگر گاهی در دامی که می داند نباید بیفتد می افتد، والا ؛ آدمه دیگه یهو میشه مثه سنگ و اون موقعس که دیگه آدم نیس لا کردار.


زنگ املاء که شد می نویسی " جربزه " .... بیا نوشتی "جزیره" الاغ.

هر کی اینو درست خوند : بردار برادران بر دار را بردار. درست خوندی، اِ! هنر کردی! حالا فک کن طول دم شب داشتی با رفیقت دیوار بین دو تا اتاقو خراب می کردی که اتاقت بزرگتر شه بعدش که آتو آشغالاشو لاش ُ جم کردی می بینی که ساعت نزدیکای 2 بعد از نیمه شب یا قبل از ظهر شده! خوابتم که نمی آد چی کار می کنی یه اس ام اس می زنی به دوسِت که" بیداری؟" بعد که اون جواب نداد پا می شی می زنی بیرون تو خیابون لب رود کارون دِ! رود کارون نبود ببخشید. هیچی به نیت سونیج(سانیج) یه مشت [ سه تا دونه ] 2 هزار تومنی بر می داری می ری شیراز. بعله تو را معین گوش می دی و حمیرا و به به. هیچی صب می فهمی که اِ، نه پول داری ، نه بنزین ، گاوت بردن هندستون و اینجاس که فیلت یاد هندستون می کنه زنگه رفقا می زنی که پول ، پول. بعله وقتی که حسابی پولدار شدی برا یه سرمایه گذاریه خوب بر میگردی ولات خودت. بعدم این قضیه رو با افتخار بر نوه هات تعریف می کنی.

اِ! دایی شدی! چشمت کور دندت نرم می خواسی دایی نشی!

اصن به جهنم. سرباز!، خبــــــــــــــــــــــــــــــــر دار.

۱۳۸۷ مهر ۱۶, سه‌شنبه

کیلیکو لوژی

طرف کتاب :من در کل آدم کتاب خوانی نیستم ولی اگر شما اهل کتاب و کتاب خوانی هستید این نوشته را بخوانید.
من کیستم ... : روایتی از توکا نیستانی؛ برای اینکه بدانید ماجرای بالا از کجا شروع شده.
در ضمن سید ابراهیم نبوی بیمار است. [ رادیو زمانه ]
<-------------------------------------->
آواز گنجشک ها
دو روز پیش بعد از تقریبا ً چهار ماه دوباره به سینما رفتم این بار در شهر خودمان نه در تهران. مقوله ی سینما در زندگی شهری و فعلی ما و همچنین انعکاس وضعیت داخلی کشور بسیار مهم، مفید و موثر است. بنابراین اینکه مسئولین سینمایی بتوانند مقداری انگیزه برای مخاطبین سینما ایجاد کنند تا میزان مراجعه به سینما بیشتر شود توقع بی جایی نیست. کیفیت سینما های شهرستان ها بسیار پایین و تعدادشان هم کم است و تنها سالی یکبار به بهانه جشنواره ی سینمایی به مقوله ی سینما و مخاطبنشان آن هم فقط به صورت آماری در تهران پرداخته می شود. از این موضوع که بگذریم جناب آقای مجید مجیدی هم دائم در حال تکرار خودشان هستند که البته این کنار در هنر همیشه و به خودی خود کار بدی نیست چون می تواند تکامل و رشد اثر و ایده و منش هنرمند را در پی داشته باشد که البته من چنین چیزی را در این فیلم که نماینده ایران در اسکار 2009 است ندیدم و یا متوجه نشدم.

۱۳۸۷ مهر ۱۵, دوشنبه

اجازه بدهید لبخند بزنم

در طول چند سال گذشته همیشه کسانی در زندگی من بوده اند که در چشم من نگاه کنند و بگویند " از اینکه رنج و سختی می کشی ، خوشحالم" و من به مثابه یک سد سرد در مقابله با این آب باریکه ایستادگی می کنم.

۱۳۸۷ مهر ۱۴, یکشنبه

شیخ سیوک که سلام بر او و خاندان پاک و ناپاکش باد،می فرماید :

و از نشانه های قوم ما این است که هندوانه و خربزه ی حب شده
را با دست برداشته و بر بالای سینک ظرف شویی خورند، همچنین لیمو ؛ سایر مرکبات
و میوه ها ،بستنی وانواع غذا منهای آبگوشت را در ظرف تو گود موسوم به سوپ خوری میل
کنند. باشد که به ایشان بسیار احتترام بگذارید که بسیار دانند.

۱۳۸۷ مهر ۸, دوشنبه

پرسش شماره هشتصد و چهار

با توجه به جمله ی "اگر انسان احساس کند زمان و عمرش را به بطالت می گذراند" کدام گزینه درست است ؟
  1. انسان باید برود بمیرد.
  2. انسان نباید برود بمیرد.
  3. اصولاً انسان احساس بطالت نمی کند.
  4. باید تا می تواند امور مربوط به بطالت را انجام دهد.

برای آگاهی بیشتر می توانید به افراد باطل مراجعه کنید.

۱۳۸۷ مهر ۷, یکشنبه

از کرامات شیخ سیوک

انسان ها دو دسته اند :
  1. سرویس می دهند
  2. سرویس می گیرند

انسان ها دو دسته اند :

  1. نسل می سازند
  2. نسل می کشند

انسان ها دو دسته اند :

  1. زنده اند
  2. مرده اند

انسان ها دو دسته اند :

  1. عاشق می شوند
  2. معشوق می شوند

انسان ها دو دسته اند :

  1. می خواهند با همه دوست شوند
  2. همه می خواهند با آنها دوست شوند

انسان ها دو دسته اند :

  1. زشتند
  2. زیبایند

انسان ها دو دسته اند :

  1. خوبند
  2. بدند

انسان ها دو دسته اند :

  1. فکر می کنند
  2. فکر نمی کنند

انسان ها دو دسته اند :

  1. زن اند
  2. مر دند

۱۳۸۷ مهر ۳, چهارشنبه

وقتی دوست خونت پایین می افتد.

گاهی حالاتی رخ می دهد که هرکس هوس می کند تلفن را بردارد یا سوار ماشین شود و به گونه ای گوش به گوش یا رو در رو با دوستش ملاقاتی داشته باشد. هر کسی دوست آدم نیست. همکلاسی دوست نیست، همکار دوست نیست،"دوست عزیز" دوست نیست. دوست کسی است که می فهمتت، می شناسدت. هم زبانت می شود. می داند چه می گویی، فرق حالات و گفتار شوخ و جدت را می فهمد. می دانت که چه موقع چه بگوید چه نگوید، چه کند چه نکند. حضور دوست دوستداشتنی است حتی اگر چیزی هم نگوید. می خواهی اش. دوستش داری. دوست با تو درد و دل می کند،با دوست درد و دل می کنی. شادی می کنی. دوستی می کنی.
گاهی آدم بدجور دلتنگ دوست می شود و همه جا پر از تنهایی است.

۱۳۸۷ شهریور ۲۸, پنجشنبه

من خوابم پدر!

چه لذتی داشت وقتی که من کودکی بیش نبودم و هر موقع که خسته می شدم بسیار چشم باز نگه می داشتم نه که بادا خواب مرا به خود بگیرد و لحظه ای از زندگی ام را از دست بدهم و صحنه ای جالب در زندگی را نبینم و ذره ای از زمان بازیم کم شود؛ سرانجام به مانند گربه ای که هر کجا خسته شود می خوابد روی قالی گل دار_ پرزدار خانه امان گله گشاد غرق در خوابی کودکانه می شدم و به یقیین دهانم از خواب باز می ماند. همان موقع ها بود که پدر سر می رسید و هیکل کوچکم را با آن دستان تنومندش بلند می کرد و سرم را سر شانه اش می گذاشت و من تمام تنم را روی سینه ی پدر باز می کردم و به قول خودشان مَل می شدم و در نهایت لذت از گرمی تن پدر بی آنکه بخواهم لحظه ای آن جا و جُم را از دست بدهم روی تخت خوابم خالی می شدم. چقدر مزه داشت خوابی که پر بود از توهمات کودکانه و غلت و واغلت هایی که در آخر به سقوط از تخت منتهی می شد و چه لذتی داشت منگی زمین خوردن و بیدار شدن و گم شدن در زمان و مکان.

۱۳۸۷ شهریور ۱۳, چهارشنبه

نسبیت

من آدم معمولی ای هستم. خنگ نیستم.خیلی از چیزها را سریع و با یک توضیح یاد می گیرم. قدم هم نه خیلی کوتاه است نه خیلی بلند. لازم باشد تلاش هم می کنم،زیاد.
گاهی کنار یکی از دوستان که می ایستم ، قیافه ی من بسیار متشخص ، جدی ، آقا گونه و فهیم است ، درحالی که این دوستم بیشتر شبیه یک جوان منگول گیج و خنگ ، دست و پا چلفتی ، بدون آینده است.
اما،و اما وقتی کسی سابقه ی هر کدام از ما و یا حتی وضعیت فعلی امان را با هم مقایسه کند؛
من کونی هستم پر از گوز و او مغزی است پر از استعداد، دانایی، توانایی، موفقیت،موفقیت و موفقیت.

۱۳۸۷ شهریور ۱۱, دوشنبه

و من دائما ً به دستت سیگار می دهم؛
سیگارهای مختلف...
باشد که یکیشان سیگار خداحافظی از آب درآید
و تو بروی به یک آزادی مشروط.

۱۳۸۷ شهریور ۹, شنبه

بالای سرت سقف،زیر پایت کف

سر دردم. رو به سقف دراز کشیدم.قبله ها گم شدن و دنبال یک قبله می گردم تا به اون سمت بمیرم.
روز جمعه بود که روی میله ی جلوی دوچرخه ی رالی پدرم نشسته بودم و در حالی که آقا داداش روی ترک نشسته بود در رکاب رکاب زدن پدر توی سایه روشن های یک خیابان پر درخت جلو می رفتیم. همون موقع بود که من پرسیدم، بابا شما بچه ام که بودین دکتر بودین؟»؛ پدرم خیلی خندید. آنقدر خندید که منم سرخ شدم و خندیدم و دیگه اصلا ً منتظر جواب نبودم.
زندگی چندین مقطع دارد. مثلا ٌ مقطع کودکی، نوجوانی، جوانی، میانسالی، کهنسالی. وقتی این مقطع مقطع ها کوچیک شد مکافات روی خندانش را نشان می دهد. انگار زمان دستش را زیر چانه اش گذاشته و بِروبِر نگاهت می کند تا کلافه ات کند.
تکرار. واژه ای که مفهومش را به طرز مرموزی با خود می کشد. وقتی مفهومش معلوم شد چه درد آور می شود. من از کی فهمیدم تکرار یعنی چه؟! برای چه فهمیدم؟ آیا واقعا ً چیز تکراری وجود دارد؟
صبر می کنم تا فرصت ها بگذرند،تمام شوند و با تمام وجود حسرت از دست رفتنشان را بخورم.فشار. مریضی ها را می شناسم و تلاش می کنم که به دامشان نیافتم ولی به دامم می کشند.
خط راه آهن تا وقتی یکی است خوب است.قطار، هلک و هلک یا تند تند در مسیری مشخص حرکت می کند. اما خطوط که به هم می خورند ، یکی که دوتا شد ، دوتا که سه تا؛ باید ایستاد فکر کردو اگر من باشم حتما ً راه غلط را می روم.
موفقیت. ما وقتی که گل می زدیم و گل نمی خوردیم خیلی موفق بودیم. وقتی یک صدم نمره ی بیشتری نسبت به معدل همکلاسی می گرفتیم شاگرد اول موفقی بودیم. وقتی یک دانشگاهی رفتیم که همه آرزویش را داشتند و در خواب می دیدند پنبه دانه ، ما موفق بودیم. حالا ما موفق ها زیاد شدیم. راه ها تنگ و زیاد است. ناموفق ها ، موفق شدند. هرچه احمق تر موفق تر. جا ماندیم.
سرگردانم، درست مثل گربه ای که وسط یک اتوبان رها شده و نهایتا ً بهترین راه برایش این است که زیر یک ماشین کم وزن برود و از ترس کشته شود تا زیر یک ماشین پر بار سنگین جوری له شود که انگار جزوی از آسفالت بوده.
من عاشق تنبلی ام. تنبلی یعنی آرامش. سرچشمه ی آرامش یک زندگی نسبتا مرفه. زنگدی مرفه پول می خواهد. برای پول درآوردن باید کار کرد. موفقیت در کار یعنی پول. موفق کسی است که زیاد زحمت می کشد. زحمت زیاد یعنی سلب آرامش.
صبح که از خواب پا شدم حالم خوب بود. برعکس خیلی از روزهای گذشته صبحانه خوردم.چای،پنیر،کره با نان کُپُک. کامپیوتر را روشن کردم ، متوجه شدم که با آن کاری ندارم. کسی در خانه نبود و همه برای کاری رفته بودند بیرون. من باید انتظار می کشیدم. تا هفته ی بعد، از هفته ها قبل از پارسال .هفته های بعد می شوند هفته های بعد. برق که رفت آسوده شدم. بیرون جایی نبود که بروم. کتاب. کتابی ، نه چند کتاب برداشتم و شروع کردم به ورق زدن. یکی را برداشتم و رو به سقف شروع کردم به خواندن. پشت سرم داغ شد و من هیچ از کتاب خوبی که در دستم بود نمی فهمیدم.باز رفتم سراغ کامپیوتر.برق رفت.سقف،سقف،سقف.
بعضی عقیده دارند که همیشه برا ییک نفر بلیت هست و هیچ یک نفری جایی به جا نمانده است. راست می گویند، اما چه قطاری. لوکس،درجه ی یک، فوق العاده.
خنده. وقتی در جمعی می نشینی که همه در حال خندیدن هستند ناخودآگاه می خواهی بخندی، خندین با جمعی که می خندند مزه ی دیگری دارد، دلچسب تر است. خنده خیلی راحت به گریه بدل می شود. در حالی که با تمام وجود می خندی و نیش ات تا بناگوش باز شده است، یک خبر، یک حادثه، یک نام ، یک شی می تواند همه ی خنده ات را به گریه بکشاند. اثر گریه دیرتر از خنده از ذهن می رود، اما با هردو سر حال می شود.
زمان. زمان همیشه می گذرد. مهم نیست که می گذرد، مهم این است که کجا با کی چطور برای چه و به چه قیمتی می گذرد.
سقف. تنها یک سقف.سقفی سفید با حاشیه های کار شده.3.20 متر.سقف. سقف همیشه می تواند یک کف باشد. سکه دو رو دارد. بستگی دارد از کدام طرف به آن نگاه کنی. مرز بین سف و کف کجاست؟
زیر و رو. دست هایم را عمود بر بدنم می گیریم. از هرکس که بپرسی کدام بخش از دست و پایت را می بینی می گوید « پشت دستم و روی پایم».
زمان به کندی ولی بی برگشت می گذرد. سرم درد می کند. رو به کف دراز کشیده ام. قبله ها گم شده اند. به دنبال قبله ای ... .

۱۳۸۷ شهریور ۵, سه‌شنبه

در ستایش عکس و عکاس


تماشای عکس یک سرگرمی بسیار مفرح برای من است. به گونه ای که پس از چندین و چند بار تماشای یک عکس خوب از دیدن مجددش خسته نمی شود. اما چه عکسی در نظر من خوب است؟ معمولا ً خوبی عکس در دیدگان من خیلی به موضوع عکس مرتبط نیست. شاید هم به صورت ضمیر ناخودآگاه و شرکا مطرح باشد که من نمی فهم ، در واقع این موضوع مثل این می ماند که من بخواهم کیفیت فضایی یک ساختمان را در پلان به کسی نشان دهم.بنابراین جدای از موضوع یک عکس خوب در کنج بزرگ مغز من همان کیفیت فضایی معماری است. همه چیز در یک عکس خوب آنقدر خوب است که به دنبالش نمی گدم از دیدنش لذت می برم.هنر عکاسی هنری بس خوب است که صحنه هایی را ثبت و ضبط می کند که می تواند بسیاری از خیال پردازی ها را در ذهن میسر سازد. عکاس خوب کدام است؟ بعضی ها ذاتاً عکاس های خوبی اند و بعضی ها مثل من ذاتاً عکس وعکاسی را دوست دارند؛ بعضی دیگر هم استعداد دارند عکاس خوبی باشند و می شوند با ممارست و فراگیری دانشش.حال ببینید این "یک پوریا"ی غلدر چه می کند با چشمان من ؛ مست و خرمان می شوم و خون درون رگ هایم می دوند به این سو و آن سو وسلول سلول وجودم نعره ها می زند از سر خوشی . زنده باد "یک پوریا"، زنده باد عکس هایش.

۱۳۸۷ مرداد ۳۱, پنجشنبه

۱۳۸۷ مرداد ۲۹, سه‌شنبه

Chris Isaak

Broken skies, heartaches that flowers won’t mend
Say goodbye knowing that this is the end
Tender dreams, shadows fall
Love too sweet, to recall
Dry your eyes, face the dawn
Life will go on
All day long thought that we still had a chance
Letting go, this is the end of romance
Broken hearts find your way
Make it through just this day
Face the world on your own
Life will go on, life will go on
There’ll be blue skies, every true love
Someday I’ll hold you again
They’ll be blue skies in a better world, darlin’
Broken skies, heartaches that flowers won’t mend
Say goodbye knowing that this is the end
Tender dreams, shadows fall
Love too sweet, to recall
Dry your eyes, face the dawn
Life will go on

۱۳۸۷ مرداد ۲۶, شنبه

اینجا ایران است؛ لطفا ً با پای راست وارد شوید.

تاکسی ؟ تاکسی می خوای ؟ تاکسی؟ دربست؟
اصلا ً مهم نیست که جوانان غیور ما در حال باختن هستند به هر حال دارند در م قابل تیم اول دوره ی قبل که مدافع عنوان قهرمانی بازی می کنند، باریکلا که اینقدر قشنگ می بازید. البته ما که بازی ندیدیم ولی جا داره که بشینیم بحث کارشناسی المپیک به مدت ساعت ساعت ببینیم نکنه در آینده کارشناس ورزش شدیم.
خب، کار به کجا رسوندی عزیز؟ هیچی یک سری مقطع بود کشیدم و مصالح کف و نما هم نشون دادم اما جزئیات نکشیدم. همون مصالح خوبه دیگه، میام کار ازت می گیرم ساعتی هشتصد و بیست و پنج تومن بات حساب می کنم به تاریخ هفده ماه دیگه، موافقی؟ آره.
از موسسه مالی و اعتباری فلانی مزاحمتون می شم شما باید مبلغ هفتصد و پنجاه میلیون ریال بهره ی ماهیانه ی وامتون رو تا بعداز ظهر پرداخت کنید.
سیستان و بلوچستان را سیل برد.
به گزارش واحد مرکزی خبر تعداد ی از مردم افغانستان معتادند.
بنزین تمام شد، لطفاً مزاحم نشوید.
امروز زمین متری پنج هزار تومان ، فردا متری پنجاه هزار تومان.
افتخار ما مردهای صد و بیست ساله با دویست و پنجاه نوه و نتیجه و دوازده زن و چانه زنی بر سر سیزدهمی که باردار شود یا نه، خداوند طول عمر عطا کناد.
بدهی ، بدهی ، بدهی.
دِ، بازی تقلبی می فروشی؟!
یک عدد چلو کباب کوبیده +دو عدد سوپ جو +یک عدد ماهی قزل آلا + دو عدد دوغ کوچک = دوازده هزار تومان. خوش اومدی.
مستقیم؟ مستقیم! مستقیم؛ برو بابا.
جشن لیوان های پلاستیکی.
اینترنت پرسرعت Dail Up.
یا کتاب بخوانید یا گران می شود.
گاهاً پیش می آد یک عده ای نا بخرد به جای پیامک می فرمایند SMS.
شبکه ی یک + شبکه سه - شبکه دو = شبکه ی چهار ؛ مشتق شبکه ی تهران شبکه های شهرستان.
اجازه ی استعمال دخانیات به بخش خصوصی واگذار شد.
خانواده ی رجبی را ربودند.
وعده ی ما مهدیه ی بزرگ ده بالا.

۱۳۸۷ مرداد ۲۱, دوشنبه

گفت و گو

[روی صندلی پارک، مشغول شکستن تخمه + نوشیدن باواریا لیمو،تماشای یکی دو بچه در پارک، بوی آب گندیده استخر پارک.]
او: من خیلی بچه ها رو دوست دارم، اما اصلا ٌ دلم نمی خواست الان بچه داشته باشم.
من: همش مسئولیته ...[ حرفم را قطع می کند]
او:خیلی سخته، بچه داری و ...[ حرفش را قطع می کنم]
من: تازه پدرآ که خیلی وقت آ چیزی از بچه داری نمی فهمن.
او[با خنده]: اگه قرار بود بفهمن که هیچ رشدی توی جامعه به وجود نمی اومد ...
من [با خنده]: آره، اینجوری همه بچه ها سر ِ راهی می شدن.

۱۳۸۷ مرداد ۱۴, دوشنبه

equal

گاهی فکر می کنم متصور شدن حقوق مساوی برای زنان و مردان شبیهِ افتخار نداشتن باجناغ در چین است.

۱۳۸۷ مرداد ۱۳, یکشنبه

۱۳۸۷ مرداد ۱۲, شنبه

تفریح دماغو

تدارک اقامت دائم برای یک عرب در چین یا نمایش یک فیلم چینی برای اعراب با زبان اصلی و زیرنویس عربی.

۱۳۸۷ مرداد ۱۰, پنجشنبه

چه کسی قرمه سبزی مرا خورده است یا زندگی ام را بر باد ندهید.
-
-
-
-
. پیدا کردن رابطه بین کلماتی مثل "بذار" و "بگذار" اینقدر مشکل است که من دائما ٌ با "بزار" و امثالش روبرو می شوم.

۱۳۸۷ مرداد ۹, چهارشنبه

وقتی آیینه هم عاجز است

نم من ود یمن یسک نی ا هشت ونـ ار دن اوخ یم ایـ هن هب ره ل احـ یسک هک ش الت ی ارب ند ن اوخـ دنک ه ار ی تخس شیپ ور دراد. بخ رگـ ا یسک ات اجنی ا ار ه دنـ اوخـ دشـ ابـ دیـ ابآ هب نی ا ل اوسـ شی اربـ حرطم دوش هک هن وگـنی ا سکع رب نتش ون رتـ لکشم تس ا ای شن دن اوخ. هب ره ل احـ نم ره ی راکـ ار ی ا ربـ دض ل اح ندز ن احـتم ا منک یم یتح هب روط طلغ؛ اما ریصقت نم تسین هک ناوت یمن زا روتسد bdo رد اجنی ا کمک تفرگ و نی ا هک یضعب زا ت املک لثم " کمک " شسکع رب اب شدوخ یکی تسا و نکمم تسا امش ار هسوسو دنک ات نیا نتم ار دین اوخب.

۱۳۸۷ مرداد ۲, چهارشنبه

زیر پا ، جایی برای یک تولد

اوه بله! من تنبلم ، رودربایستی که نداریم آقا جان. در واقع بیشتر از اینکه تنبل باشم استعداد و پتانسیل تنبل بودن را دارم. در و اقع یک یک بخشی از ژنی است که در طول تاریخ توانسته خودش را حفظ کند.حالا اینکه چه عواملی در این رخ داد عظیم مؤثرند ، کاری ندارم. بیام و نق زدن کنار بذارم.
صبح ساعت چهار و سی دقیقه یا پنج بود که رسیدم. هوا خیلی خوب بود، همین که از قطار پیاده شدم خنکای صبح سرمست و مصمم کرد که تا خانه پیاده بروم.راه خیلی طولانی نبود اما یک ساعتی طول کشید. در طول مسیر فکرم مشغول بود باید بروم بروم بروم.
داشتم فکر می کردم که زندگی و پیاده روری چه وجوه مشترکی دارند. اولش با یک حس خوبی شروع می کنی به قدم برداشتن. محکم و با قامتی راست. دست و پاتو تا جایی که می تونی تکان می دهی. به افرادی که با ماشین می روند نگاه می کنی و می گویی که چه انسان های عجولی و چه فرصت ها و لذت هایی را از دست می دهند. چه چیزها که نمی بینند. در راه چندین ماشین برایت بوق می زنند و تو توجهی نمی کنی. یکی درست پشت سرت متوقف می شود و سراغ یک آدرس را می گیرد و با همان سرعتی که آمد می رود و ناپدید می شود. نمی فهمی که بود، چه شد.در میانه های راه که خستگی غالب شد با خودت فکر می کنی که برای چه شروع به گام برداشتن در این مسیر کردی؟ بعد احتمالا ً به یک پاسخ مسخره می رسی که نشان از ناپختگی ات دارد. اما دیگر می خواهی خودت را ثابت کنی و در مقابل تمام چشمانی که با نگاه شان مسخرگی ات را تعقیب می کنند ، مقاومت می کن.هر چقدر به مقصدت نزدیکتر می شوی تمایلت برا ی برداشتن گام بعدی کمتر می شود و مرتب به این فکر می کنی که چه فرصت ها از کفت رفت با این کندی با این مشقت. دیگر کسی هم برایت بوق نمی زند ، کسی نمی خواهد تورا مسخره کند و به تو بخندد ، خودت می مانی و یک تن درد پا و یک کیلومتر فشار خریت. باز به راه ادامه می دهی و مقصدت می رسی و بسته به چیزی که پیش رویت باشد با خودت عهد می کنی دیگر چنین اشتباهی مرتکب نشوی. که یا مرتکب می شوی و یا دیگر موقعیتش پیش نمی آید که نشان دهی مرکتب نمی شوی.
نه، نه ! بس است دیگر. منتظر جاذبه ها نمی مانم، زور می زنم. باید بروم بروم بروم.

۱۳۸۷ تیر ۳۰, یکشنبه

از شهر

  • شهر که بزرگ شد شلوغ می شود نه آنکه شلوغ شود تا بزرگش کنند.
  • مراکز تجاری جدید فروشنده های پرزرق و برق را به خود می کشند، فروشنده های پرزرق و برق زنان چنین و چنان را به سوی خود می کشند و زنان چنین و چنان ، مردان چنان و چنین را به دنبال خود می آورند. همه از بودن هم لذت می برند.
  • پیاده روی با ماشین از آداب مهم شهر است.
  • بازه ی زمانی شش تا ده شب، ساعات اوج مصرف شهر نه مصرف در شهر.
  • طراحی منظر شهر یعنی استفاده از انواع گیاهان لامپی و بتنی با رنگ های چشم نواز.
  • مفیدترین و پرطرفدارترین کلاس آموزشی در شهر : "آموزش حرکات رزمی با موتورسیکلت".

۱۳۸۷ تیر ۲۷, پنجشنبه

Alanis Morissette

How about getting off of these antibiotics

How about stopping eating when Im filled up

How about them transparent dangling carrots

How about that ever elusive kudo

Thank you india

Thank you terror

Thank you disillusionment

Thank you frailty

Thank you consequence

Thank you thank you silence

How about me not blaming you for everything

How about me enjoying the moment for once

How about how good it feels to finally forgive you

How about grieving it all one at a time

Thank you india

Thank you terror

Thank you disillusionment

Thank you frailty

Thank you consequence

Thank you thank you silence

The moment I let go of it was

The moment I got more than I could handle

The moment I jumped off of it was

The moment I touched down

How about no longer being masochistic

How about remembering your divinity

How about unabashedly bawling your eyes out

How about not equating death with stopping

Thank you india

Thank you providence

Thank you disillusionment

Thank you nothingness

Thank you clarity

Thank you thank you silence

Yeah yeah

Ahh ohhh

Ahhh ho oh

Ahhh ho ohhhhhh

Yeaahhhh yeahh

۱۳۸۷ تیر ۲۵, سه‌شنبه

۱۳۸۷ تیر ۲۳, یکشنبه

اسب گران است جان ِ برادر، هویج بخور.

alone @ home

شبی تنها در خانه خوابیده بودم. خوابم نمی برد و کلافه بودم. دیگه کار از این پهلو به اون پهلو شدن گذشته بود. چشمام سنگین شده بودند. ولی دائم بیدار می شدم. انگار منتظر بودم. باید حواسم جمع می کردم. زور خواب بیشتر بود وپلک های سنگین من روی چشم های قرمزم را می گرفت. احساس کردم صدایی شنیدم. کسی در خانه بود. رفتم تا پدرش را در بیاورم، دزد ناکس. دیدم که یک سوسک حمام است، رعشه ای بر تنم افتاد ، سریع برگشتم و خوابیدم.اوه چه خوابی.

۱۳۸۷ تیر ۲۰, پنجشنبه

داوطلب گرامی آقای سیاوش .......





با سلام




احتراما, در پاسخ به نامه شما مبنی بر تجدید نظر در نتیجه اولیه آزمون ورودی تحصیلات تکمیلی سال 87 به اطلاع می رساند ,پاسخنامه جنابعالی مورد بازبینی قرار گرفت . بر اساس بررسی بعمل آمده نمرات دروس مورد نظرتان به شرح زیر تأیید گردید.



زبان عمومی و تخصصی________________ 66/16


دروس فنی ساختمان __________________ 83/21


دروس تاریخ و مبانی نظری______________ 88/38


درک عمومی معماری_________________ 36/47


درک عمومی معماری منظر _____________ 77/8




رئیس اداره روابط عمومی





۱۳۸۷ تیر ۱۸, سه‌شنبه

۱۳۸۷ تیر ۱۶, یکشنبه

اسکیس امروز

طراحی خط کش معمار.
خواسته ها :پلان ، نما ، مقطع ، جزئیات با مقیاس 10/1 ، ترسیم پرسپکتیو.
زمان : 4 ساعت.

۱۳۸۷ تیر ۱۳, پنجشنبه

مرحوم چـُرغی


خانۀ آبی بی که می رفتیم زندگی شکل دیگری می گرفت.یک خانۀ قدیمی در محله ای قدیمی با سوراخ سنبه های فراوان که خوراک بازی های کودکانۀ ما بود. جدا از این ورج و وورجه های خوشمزۀ بچگانه که در آخر به قهر دعوا ختم می شد ، رفتن در سرداب خانه و برداشتن هندوانه های سبز کوچک که بعد از برش غالباً سفید از آب در می آمد و یا فرو بردن دست در دورۀ پنیر در کنار حوض همان سرداب و خوردن آن پنیر شور با سبزی های باغچۀ حیاط آن خانه بر روی تخت دم دم آی صبح در کنار بوی حاصل از آب پاشی بر روی آجرهای کف حیاط و برگ درختان انار و انگور پیر حظ و کیفی داشت که نگو و نپرس.

اما در دورانی نسبتاً طولانی از دید یک کودک، در این خانه یک سوراخی بود که در واقع یک سوراخ معمولی نبود. در و پیکری داشت و حاشیۀ درش گچ کاری شده بودو یک در توری با چارچوب ِ چوبی هم داشت. درون این سوراخ در حد واسط کف و سقف چوبی مثل یک تیر دو دیوار را به هم دوخته بود. یک توپ سفید کوچک هم همیشه آن کنار بود و البته سوراخ و بی باد. اینجا خانۀ ( نه لانه ) مرحوم چُرغی* است که توصیف شد. چُرغی یک مرغ میانسال رو به پیری و پر حنایی با هیکلی متوسط بود.چُرغی صبح ها تخم می گذاشت ، روزی یکی یا نهایتاً دوتا.ما که از کردۀ چُرغی بسیار راضی بودیم اما خودش گاهی راضی نبود و تخمش را می شکست و بدون آن که بخوردش سرو صدا می کرد که "یالا بیاین این گند منو جمع کنید !".


زندگی با چرغی آداب و رسوم مخصوص به خودش را داشت. چُرغی موجود باعث شده بود تا هیچ چیزی در این خانه به دور ریخته نشود چون از تلف چایی تا برنج های ریخته ته سفره را نوش جان می کرد و قوت می گرفت. فضولاتش هم کود بی ارزشی برای درختان و شاید با ارزش برای سبزیجاتی بود که ما می خوردیم. از کارهای تفریحی مشترک ما و چُرغی حمام کردن او بود. ما( کودکان) گودالی در باغچه می کندیم به اندازه ای که از گردن به بالای چُرغی از گودال بیرون باشد و بعد رویش خاک می ریختیم تا او کیفور شود ما خرسند.البته هیچکدام نفهمیدیم واقعاً تمیزش می کنیم یا کثیفش اما معتقد بودیم اینکار جک و جونورهای زیر پرهایش را می کشد.چُرغی هر ازگاهی که سر شیطنت می افتاد شروع به دویدن دور حیاط می کرد و ما هم با نیش باز تا هیپوفیز به دنبالش می دویدیم تا بگیریمش.در آخرهم که چُرغی پیر بامانور های بی ثمر خود به هیچ نتیجه ای نمی رسید، لـَه لـَه زنان با دهانی باز و زبان مثلثی آویزانش می ایستاد و تسلیم می شد به امید اینکه فرصتی پیدا شود تا آب بخورد. از خصوصیات چُرغی و امثالش می توان به این مورد هم اشاره کرد که اگر تنش را در هوا م یگرفتیم و به این سو و آن سو می چرخاندیم سرش در هوا ثابت می ماند و مانند یک مرکز چرخش عمل می کرد.


روزهایی در آن خانه با چُرغی سپری شد و از حس ما نسبت به او کم شد یا بازی هایمان یا پاتوق مان عوض شد و مثلاً سِگا(SEGA) را به او ترجیح دادیم. در مدتی که آبی بی خانه نبودند ( پنج تا هفت روز ) گویا چُرغی فیلم گاو را دیده بود یا داستانش را شنیده یا خوانده بود. فکری به سرش زده بود. گشته بود و گشته بود یک پونزی ، سوزنی ، میخی ، منگنه ای پیدا کرده و خورده بود. این شئ تیز هم در گلویش گیر کرده بود و خفه اش کرده بود تا جان داد. بعدها که جسدش توسط آبی بی پیدا شد برایش غصه خوردیم و به بیرون خانه جایی پرتاب شده بود (البته ما جسد را به چشم خود ندیدیم).بعد از چُرغی هیچ مرغی نتوانست در آن خانه ، در آن سوراخ بیشتر از یکی دو هفته زندگی کند.
* نام چرغی متأثر از چرت + مرغ است و از اختراعات ناب آبی بی است.

۱۳۸۷ تیر ۳, دوشنبه

پرپوچ ترین مزخرف ساطع شده از یک مغز کپک زده

(چیزی در سرم سنگینی می کند؛ مطمئنم که مغزم نیست.)
(پدر شدن چه آسان. مادر بودن چه مشکل. [دایی گری] چه زیبا.)
(خوشمزه ترین تلخ مزه چیست ؟)
(محکوم به حباب انفرادی به مدت ترکیدن.)
(تنم خیس عرق بود که وارد خانه شدم."سلام".جواب نداد.این دفعه بلندتر"سلام".بازم نشنید انگار.محو تلویزیون بود."لاله؟!"محو بود."لاله اونجایی؟!" پشت به زنی ایستاده بود."آره، اینجام"."می خواستم بگم..."از پله ها که بالا می رفتم صدا دیگر شنیده نمی شد. صدای کولر در صدای پنکۀ کامپیوتر گم شده بود."فر فر فر خِر خِر خِر".رفتم به اتاق.تنم خیس عرق بود.پشت گردنم کاملاً نم داشت. هوا گرم و خفه بود.بلند شدم.ساعت از چند گذشته بود.صدایی نمی آمد حتی صدای کولر.توی آینه چشم های کاسۀ خونم را دیدم که درد می کرد.از پله ها پایین رفتم.پیام گیر تلفن چشمک می زد.گوش کردم " بوق بوق بوق ".قوری چایی خالی بود و سرد. آب شیر سرد، گرم بود.روی کاناپه نشسته بود.انگار کسی گفت " سلام" اما من بر نگشتم و چیزی نگفتم.)
(روی ماشین نوشته بود "گشت نیروی مسلح" با سرعت بدون ترمز خیابان اصلی را برید و به خیابان دیگری رفت. دیدم که ماشین پر است. کنجکاو شدم.چهره ای ملو از نگرانی یک دختر از میان صندلی های دو نفر جلویی معلوم شد. دلم ریخت ، دلم سوخت ، دلم پیاده شد و رفت.)
[بنا به موقعیت کاربر موارد خاله گری ، عموگری ، عمه گری نیز قابل استفاده هستند.]

۱۳۸۷ خرداد ۳۰, پنجشنبه

یک » زندگی راه و چاه های زیادی دارد و البته بیشتر وقت من در چاه ها می گذرد.
دو » رفتم دانشگاه تا برای خودم گهی بشم، گهی که نشدم اما گه زیاد خوردم.
سه » پدر همیشه چیزی را کثیف می کند ، مادر همیشه چیزی را می شوید ، دختر همیشه کسی را شیر می دهد ، پسر همیشه رانی می خورد.
چهار » شخصی تنبان خود را در نیمۀ راه گرفته بود و نمی دانست بالا بکشد یا پایین که او را گفتند تنبان کس دیگری بدست بگیر و بالا نگه دار.
زنگ مدرسه » حالا که رسید به سبزه هر چی بگی می ارزه.

۱۳۸۷ خرداد ۲۴, جمعه

دعوت از ایشان بوده | Click

سعی می کنم سر وقت بمیرم.

: تعویض پیام گیر بلاگر با هالو اسکن در سیستم بلاگر جدید :

با توجه به اینکه سیستم نظر گیری ( کامنت گذاری ) بلاگر نسبتاً ضعیف است و بیشتر وقت ها نمی شود به آن وارد شد و یا ویرایش ( edition) آن و پاسخگویی به نظراتی که داده شده است ساده نیست ؛ خیلی ها از هالو اسکن جهت جمع آوری نظر ( کامنت گیری ) استفاده می کنند. این کار برای کسانی که بلاگر خود را به حالت الگوی قدیم در » ی آورند بسیار ساده است ، اما بلاگر جدید برتری هایی نسبت به بلاگر قدیم دارد و همچنین بیشتر پوسته های ( قالب ) ساخته شده توسط افراد مختلف برای بلاگر جدید است. بنا براین در اینجا روش جایگزینی این دو سرویس نظر گیری ( کامنت گذاری ) را می نویسم.
[ من فرض می کنم شما زبان بلاگر تان را فارسی کرده اید ]
ابتدا وارد بخش مدیریت وبلاگ خود در بلاگر شوید. سپس در بخش چیدمان ویرایش HTML را انتخاب می کنید.
قبل از هرگونه کاری بر روی الگو گزینۀ " گسترش الگوهای عناصر صفحه " را انتخاب کنید. سپس به وسیلۀ جستجوگر ( Ctrl + F ) این عبارت را پیدا کنید : "data:post.allowComments" .
بعد از اینکه این بخش را یافتید به جای این خط :

این خطوط را جایگزین کنید :
* فراموش نکنید که نام Account هالو اسکن خود را به جای write your name بنویسید


کا به همین سادگی تمام می شود.
اما در ادامه می توانید این عبارت را هم جستجو کنید :


و به جای آن هم همان عبارت قبلی هالو اسکن را کپی کنید.
این کار به شما این امکان را می دهد تا در مواقعی که نمی خواهید کسی برای نوشتۀ شما نظر دهد با استفاده از " گزینه های ارسال " بخش " ایجاد پیام جدید " بلاگر و غیر فعال کردن ارسال نظر به خواستۀ خود برسید.
نکتۀ دیگر پوسته ( قالب _ Template ) هالو اسکن است . برای اینکه یک هالو اسکن مشابه آنچه در این وبلاگ می بینید ، داشته باشید می توانید کد زیر را در بخش "Style Sheet " هالو اسکن خود کپی کنید و اگر تمایل داشتید به سادگی آن را تغییر دهید.
[]
اگر به دنبال رنگ بندی های مختلف هستید هم می توانید از این لینک استفاده کنید :

۱۳۸۷ خرداد ۲۳, پنجشنبه

بسملا بسملا

ایرانیان گرامی
در مصرف برق صرفه جویی کنید زیرا که این نعمت ، این موهبت خدادادی (!) صادر می شود به کشور های همسایه ؛ برای اینکه به شما کمک کنیم ، برقتان را قطع می کنیم.
در مصرف آب صرفه جویی کنید زیرا که خدا امسال این نعمت و موهبتش را از ما دریغ کرده است و ما هم هیچ تدبیری در سر نداشتیم مگر غرق کوروش ؛ شاید بخواهیم این نعمت را هم صادر کنیم ، حـــــــالا.اگر این کار هم برایتان دشوار است ، آب را هم جیره بندی می کنیم.
در مصرف گاز صرفه جویی کنید زیرا که ما این موهبت الهی را همانطور که در خبرها هم اعلام می کنیم به کشورهای همسایه و هر جا که دستمان برسد صادر می کنیم ؛ گفتیم که در زمستان شکایت نکنید گازتان قطع است ، فشارش کم است و از نق و نوق ها.
در مصرف بنزین صرفه جویی کنید زیرا که ما آن را بی خودی سهمیه بندی نکرده ایم , بنزین سوپر را که الکی از سهمیه حذف نخواهیم کرد به قیمت سه برابر بفروشیم . نفت این نعمت خدا دادی به عللی نا معلوم رو به اتمام است و مملکت بی اقتصاد می ماند.
در مصرف لباس اعمم از پیراهن ، تی شرت ، مانتو ، روسری ، شلوار و یا پارچه برای دوخت این قبیل پوشش ها اصلا ً صرفه جویی نکنید ما هم در این راه با تس و تی پا و هرگونه عمل دیگری بدون هیچ صرفه جویی شما را کمک و راضی نگه می داریم.
چرا خودتان را به نفهمی می زنید ! در مصرف عمر صرفه جویی کنید ؛ لطفاً بمیرید دیگر.
در ازای این صرفه جویی های دلیرانۀ شما مردم شریف و غیور از آن دختری که در آشپزخانه اشان انرژی هسته ای پخته بود می خواهیم تا کمی برق هم برایتان بپزد.
فقط هیچگاه فراموش نکنید که
ما می توانیم بیشعورترین باشیم ،
ما می توانیم مملکتمان را بدون دخالت هیچ کشور خارجی به روزگار سیاه بنشانیم ،
ما می توانیم منزوی باشیم ،
ما می توانیم دروغگو باشیم ،
ما می توانیم خودمان را هم فریب دهیم.
امضـــــاء
خدانگهدار

۱۳۸۷ خرداد ۲۱, سه‌شنبه

!60%

اگر فاخته هوشمند ترین پرنده ایست که در جهان وجود دارد ؛ من هم بهترین و موفق ترین معماری هستم که در طول تاریخ دیده شده است.

۱۳۸۷ خرداد ۱۹, یکشنبه

۱۳۸۷ خرداد ۱۶, پنجشنبه

وقتی ساعت سیزده و سی دقیقه، درست روز وفات کسی که با گفتن برق و تلفن و خدمات مجانی دیگر مردم را به سخره گرفت ؛ برق را قطع می کنید در حالی که سگ هم از گرما پرسه نمی زند ، توقع دارید که با همۀ ظاهر مودبم نگویم که " اَی تو روحت مادر پیاله ".
+روز بعدش ، روز قبلش ، هفته پیش و ماه گذشته .

۱۳۸۷ خرداد ۱۲, یکشنبه

- گاف مثل گاف گنده.
+انگار اصرار دارم ، زر مفت بزنم.
- خط زدن یک رویداد تاریخی در تقویم با ماژیک مشکی ؛ فایده ندارد.
+ چرا به تازگی دختران از ترس هایشان نسبت به رعد و برق می نویسند و با خدا مذاکره می کنند ؟!
- این هم از کشک فقط یک سابنده می خواهد.

۱۳۸۷ خرداد ۸, چهارشنبه

روز ها به سختی شب می شوند ؛ شب ها به سرعت روز می شوند.
شب های کولری ، خواب های مفهومی * ، بعد از ظهر های بی برق .
* Conceptual

۱۳۸۷ خرداد ۵, یکشنبه

بیست و چهار ساعت

بعد از اعلام اولیه نتایج کنکور کارشناسی ارشد سال هزار و سیصد و هشتاد و هفت از طرف سازمان سنجش ، شوک بزرگی به من وارد شد ؛ در حالی که منتظر یک نتیجه و رتبۀ خوب بودم ، غیر مجاز شدم. مشغول هضم این شوک بودم که بنا به پیشنهاد چندی از دوستان و دلگرمی آنها در زمینۀ حس مسئولیت این سازمان در رسیدگی به اعتراض ها ، شخصا ً عازم تهران شدم.
دو شب پیش ساعت بیست و چهل و پنج دقیقه در راه آهن حاضر شدم و ساعت نه سوار واگن چهار قطار شدم و به کوپه ای که صندلی های سی و یک تا سی و شش در آن بود رفتم و نشستم. بعد از پنج دقیقه نفر بعدی هم آمد ، مردی میانسال بود که لباس سیاه و شلوار خاکستری پوشیده بود ، کفشش کهنه اما تمیز بود و ته ریش داشت. به من سلام کرد و من هم جواب سلامش را دادم ولی چون آهسته گفتم فکر کنم که نفهمید. همان طرفی که من نشسته بودم و با فاصلۀ یک نفر از من نشست. فقط یک کیف اداری با خودش آورده بود و همین که نشست از آن یک روزنامه بیرون آورد و مشغول خواندن شد. من از پنجرۀ کوپه بیرون را نگاه می کردم. یک پسر جوان که به نظر می رسید از من بزرگتر باشد ، درست روبروی کوپۀ ما ایستاده بود. یک تی شرت چسبان و شلوار پارچه ای خاکستری پوشیده بود و در حالی که کیف پارچه ای اش بر روی دوش راستش بود و دست چپش در جیب شلوارش بود مشغول سیگار کشیدن بود.نگاهم را از او برگرداندم که او هم وارد کوپۀ ما شد ، او هم سلام کرد و ما دو تا جواب سلامش را دادیم.او درست مقابل مرد اول نشست. بعد از این دو به تر تیب سه نفر دیگر هم آمدند. نفر چهارم مردی بود با یک پیراهن سیاه و سفید راه راه عمودی و شلوار پارچه ای مشکی با دو کیف دستی که یکی برای دوربین بود،صندل پوشیده بود و به محض نشستن مشغول خواندن مجله ای که در کوپه گذاشته بودند شد.مرد پنجم یک انسان بی خیال و گیج بود که کش جورابش هم مرده بود و یک پیراهن روشن پوشیده بود . مرد ششم همین که رسید گفت انگار که ظرفیت تکمیل شد. پیراهن لیمویی آستین کوتاه پوشیده بود با یک شلوار کرم رنگ روشن ، عینکی و چاق بود با مو های کوتاه و قد بلند و مدام از گرمی هوا صحبت می کرد و اینکه شب خواب نمی رود. قطار درست سر موقع حرکت کرد. مرد چاق می گفت که " خیلی بده که قطار سر وقت راه می افته ، آدم یه دفعه جا می مونه " آن پسر جوان هم در تأیید چیزی گفت و من خنده ام گرفته بود از حماقت آنها.
حدود ساعت شش صبح در راه آهن تهران بود. بلافاصله از ساختمان راه آهن بیرون آمدم و بدون توجه به مردانی که می گفتند " آقا تاکسی ، تاکسی می خوای ؟ " به طرف شرق و ایستگاه متروی شوش به راه افتادم. در مسیر جایی ایستادم تا چراغ عابر پیاده سبز شود که یک موش که اندازه کف پای من بود از کنارم شروع به دویدن کرد و من که او را ا ز پشتش می دیدم در لحظه از حضورش خنده ام گرفت ، یاد گربه های شهرمان افتادم. به راه افتادم و به جلوی در ورودی ایستگاه متروی شوشو رسیدم که یک اتوبوس با تعداد زیادی مسافر رسید و همگی به سمت مترو هجوم بردند . من که عجله ای نداشتم به کندی جلو رفتم و آخر همه رسیدم و رفتم توی صف چهار نفرۀ بلیط و چهار بلیط خریدم ، نمی دانم چرا گفتم چهار تا ( سه تای آن ها بی مصرف ماندند ).از نگهبان آنجا سراغ سرویس بهداشتی را گرفتم و او من را راهنمایی کرد ، عجب سرویس ِ دهن سرویسی. برگشتم به ایستگاه و منتظر ماندم . اولین سری بلند شدم که سوار مترو شوم اما انگار با یک کنسرو آدم مواجه شدم ، بر گشتم و نشستم و زور زدن و تقلای مردم برای سوار شدن را نگاه کردم. این کار چهار مرتبۀ دیگر هم تکرار شد تا من سوار ششمی شدم که نسبتا ً خلوت بود. ایستگاه هفت تیر پیاده شدم و از مسیر خروجی منتهی به خیابان کریم خان زند بیرون رفتم . خیابان کریم خان زند را گرفتم و شروع به حرکت کردم. در راه چشم من به دنبال ساختمانی مزین به نام سازمان سنجش کشور بود. از یک رانندۀ آژانس سراغش را گرفتم که گفت از مغازه داران بپرس. از پل عابر پیاده بالا رفتم تا به سراغ تنها مغازه داری که آن موقع مغاه اش را باز کرده بود بروم. روی پل دو جوان که با هم یک زوج می شدند و با صورت های خندان و دو کوله پشتی و یک کیف لپ تاپ بالا می آمدند را دیدم ، از کنار هم گذشتیم. از مغازه دار که نسبتا مسن بود پرسیدم " ببخشید می دونید سازمان سنجش کجاست ؟ " اول با یک لحن خشن پرسید " هان؟! " بعد که دوباره سؤال کردم ، انگار که دلش برای من سوخته باشد تا هنگامی که از پل بالا می رفتم مشغول تکمیل کردن آدرس بود. بر گشتم به همان طرفی که بودم و در یک سه راهی کمی مکث کردم تا از خیابان رد شود که آن زوج هم به من رسیدند و از من پرسیدند که " ببخشید سازمان سنجش کجاست ؟ " گفتم " منم دارم دنبال همون جا می گردم ، گفتن اونور پله " با هم به راه افتادیم و به این سازمان رسیدیم. آن دو کاری جز اعتراض داشتند در طبقۀ چهارم و منتظر ماندند. نگهبان من را به خیابان امانی و بخش روابط عمومی راهنمایی کرد و در آنجا هیچ چیزی انتظار من را نمی کشید جز " حتما ًٌ جابجا زدی "، " سه تا دستگاه تصحیح می کنند ، حتما ً اشتباه از خودت بوده " ، " اول برادریت رو ثابت کن " ، " ادارۀ پست ولیعصره ".
در حالی که هنوز ساعت هشت نشده بود کار من تمام شد. تلفن زدم به امیر و با او صحبت کردم که گفت برو پست کن و بعدش هم برو دانشگاه تهران کتاب ببین و بخر و این ها. به میدان ولیعصر رسیدم و تابلوی پست را دیدم ، اما درش را پیدا نمی کردم. دو نفر پلیس آنجا بودند ، یکی مرد و یکی زن_ حتما ً از همین ها که گیر می دهند به نوع پوشش _ از آنها پرسیدم " درش کو ؟ " گفت آنجا. رفتم به ادارۀ پست . دختر من رتبه اش دویست شده اما اعتراض داره. چی ؟ . شیمی. فقط دویست نفر شبانه و روزانه. نگران نباش ، شما هنوز خیلی جوانی . موهم سفید شده . آخـــــــی.چسب هست با زبان چرا. کو؟ .
در بلوار کشاورز به راه افتادم تا به دانشگاه تهران و حوالی اش بروم. از جلوی تالار استاد دکتر محمد قریب هم گذشتم. انگار دو طرف خیابان شانزده آذر به نام دانشگاه تهران بود. نه حوصلۀ کتاب نگاه کردن داشتم و نه کتابی می خواستم.
خیابان کارگر را به سمت شمال گرفتم و رفتم تا رسیدم به پارک لاله. در پارک خیلی ها بودند ، بیشتر هم بچه هایی که به نظر می رسید بعد از امتحان مدرسه به آنجا می آمدند . عده ای از دانشجویان هم مشغول حل مسئله ای چیزی بودند ، حالا چرا همه مسئله هایشان نیاز به یک پسر و یک دختر داشت من نمی دانم. فقط من در پارک تنها بودم. بعد از یک ساعتی حوصله ام سر رفت و از پارک بیرون آمدم. خیابان کارگر به سمت جنوب.خیابان جمهوری. اما نه آنجایی که من می خواستم ، هیچ کدام از پاساژها را پیدا نمی کردم ، انگار آنطرف بودند و من حوصله نداشتم تا آنجا بروم. از خیابان وصال شیرازی برگشتم و به پارک لاله پناه بردم. باز ساعتی گذشت. ساعت حدود یک بود و من رفتم در همان پارک چیزی خوردم. نمی خواستم در پارک بمانم اما جایی هم نبود که بروم. همین علی هم که موبایلش خاموش بود ، حسن هم که جواب نمی داد. باز خیابان کارگر به سمت جنوب. دکۀ روزنامه فروشی. مجلۀ شهروند امروز. برگشت خیابان کارگر به سمت شمال. بلوار کشاورز به سمت شرق. در وسط بلوار روی نیمکتی در نزدیکی تقاطع حجاب _ کشاورز _ وصال شیرازی نشستم. یک ساعت را هم به خواندن مجله گذراندم . هنوز ساعت چهارده و بیست و پنج دقیقه است و من تا ساعت بیست و یک و ده دقیقه کلی وقت دارم که نمی خواهمش. به سمت میدان ولیعصر رفتمی تا همان مسیری را که آمده ام برگردم. در میدان چشمم به سینما قدس افتاد و اینکه چند نفری مشغول خرید بلیط هستند. فیلم دایره زنگی بود. بلیط خریدم به مبلغ هزر تومان. رفتم داخل و با هدایت مسئول آنجا روی یک صندلی خالی نشستم. شاید نیم ساعتی از فیلم گذشته بود. فیلم را دیدم و یک ساعت دیگر هم گذشت. به سمت خیابان کریم خان زند رفتم . مسیر را ادامه دادم تا رسیدم به خیابان حافظ. داخل خیابان حافظ رفتم و شروع کردم به حرکت به سمت غرب. رسیدم به خیابان جمهوری اسلامی. پاساژ علاء الدین را دیدم و راه افتادم در این خیابان تا همه اش موبایل و تلوزیون ال سی دی را نگاه کنم. ا ز این کار هم خسته شدم و رفتم به ولیعصر. می دانستم که ولیعصر منتهی به میدان راه آهن است ، اما یادم نبود که آنجا یک طرفه است با اینکه دو هفتۀ پیش هم از ولیعصر با تاکسی رد شده بودم. در ولیعصر راه افتادم. مغازه های لوازم ورزشی، لوازم پزشکی و ... را دیدمو در حالی که پاشنۀ پایم در حال سایش بود نه حوصلۀ رفتن به خیابان دیگری را داشتم تا با تاکسی بروم نه می خواستم از آنجا در بست بگیرم و دوباره کلی راه را برگردم و بروم به راه آهن. همینطور راه رفتم رفتم رفتم تا رسیدم به میدان راه آهن. یک آب میوه خریدم و خوردم. ساعت شش _ شش و نیم بود و هنوز کلی زمان داشتم ام دیگر نمی توانستم جایی بروم. نشستم و روزی را که گذشته بود نوشتم . دو ساعتی طول کشید ، البته در بین این کار کمی مجله هم خواندم و یک آب میوۀ دیگر با چیپس ساده هم خوردم. ساعت بیست و چهل و پنج دقیقه سوار قطار واگن سه در کوپۀ حاوی صندلی های چهل و نه تا پنجاه و چهار شدم . از هم سفری هایم نمی گویم. ساعت شش و نیم هفت رسیدم به شهر خودمان . الان ساعت نه صبح است که این نوشته تمام شد.
* خیلی از چیز هایی که در ذهنم بود را یا ننوشتم یا فراموش کردم. نکته ها بسیارند .
* توالت های پارک لاله چه تجربۀ خوبی .

۱۳۸۷ اردیبهشت ۳۰, دوشنبه

همه چیز مات است ، شیشه ماشین را باید شست ؛
انگار که هنوز هم همه چیز مات است ، شیشه عینک را باید شست ؛
فایده ندارد ، گویا چشم ها را باید شست .
[ روزگارم بد نیست
سر سوزن شعوری دارم
تا ته سوزن بی شعوری ... ]

۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۶, پنجشنبه

بداهه نویسی

میای با من دوست بشی یا یک بلایی سرت بیارم بعدش ؟
انگار بیشتر آدم هایی که با من دوست شدن بر اثر یک اتفاق ناخواسته بوده . همین علی .
آخه من اون موقع ها ظهر ها نمی رفتم برای نماز به نماز خانه ، پر بود از بوی گنده جوراب یک سری بچه مدرسه ای قد و نیم قد که همه ی زنگ تفریح ها را هر جوری که شده بود فوتبالی و البیالی چیزی بازی کرده بودند . حسین هم نمی رفت . من هم بهانه کردم که آقا من سینوزیت دارم این دماغ ما می گیرد و سر درد می شوم . حالا دیگه کوتاه اومده بودند. به کار ما دوتا کاری نداشتند.
بهش گفتم که می خوای این گچ را بزنم توی چشمت ؟ خب ؛ اونم سری به نشانه موافقت در این زمینه تکان داد و از قضا گچی که من پرت کردم به هیچ چیز نخورد چز تخم چشم او.
این آقای ناظم ، آقای اشتری ، فکر می کرد مجود خیلی زبلی است . لا اقل از من بچه کلاس دومی که بد ذات تر بود. تند تند می رفتیم کنار تخته دسته جمعی و با گچ سفید تخته را سیاه می کردیم ( دههِ ! ) . خلاصه بعد از این که سه بار اینکار را به طور مکرر تکرار کردیم ، مچ من و گرفته بود توی دستش و کشون کشون می برد به طرف دفتر. نمی دونستم چه تصمیمی گرفتن یا اونجا چی انتظار من را می کشد ، گریه می کردم و از کرده ی خود پشیمان ! یک دفعه دستم را از دست آقای اشتری کشیدم و گفتم : " آقا غلط کردم ، می خواین یه سیلی محکم بزنم توی سر خودم ؟! " و در رفته بود به سمت کلاس و پشت میزم در حالی که سرم را گذاشته بود روی دست ها یم ، پناه گرفته بود.
بعد گفتم که عجب کاری بود ، خوب شد چشمش طوریش نشد کره خر . چه مرضی بود حالا که این گچ را پرتاب کردی. حالا جلوی اون یکی کلاسی که بعد از وقوع حادثه رفته بود نشسته بود پشت میز معلمش ، من هی دولا و راست می شدم که آره ببخشید. " برو نیست شو " قربون شما چشم.
آخه چند نفر به یاد می آورند که چطور و چرا با یک نفر دیگه دوست شدند ؟ . اکثر دوستی ها اتفاقی به وجود می آید. مگه نحوه ی شروعش اهمییتی دارد.
اَ ! چی می شد اگر یک نفر تصمیم می گرفت که سیگاری شود ؟! . یعنی حتی یک نفر هم پیدا نمی شود که برای سیگاری شدن از قبل تصمیم جدی گرفته باشد، ولی همه برای ترک کردن سیگار یک دفعه یا صد دفعه تصمیم می گیرند. سیگار کشیدن چه جوری شروع می شود ؟ بیشتر آدم ها به دلایل سیگاری می شوند :
احساس تنهایی زیادی و همراه با کمی فشار عصبی و افسردگی ، از ژست سیگار کشیدن خوششون می آید ، در یک جمع سیگاری هستند که برای بقا در آن جمع نشاط آور آنها هم باید همرنگ جمع شوند ، انگار اگر یک خلافی مرتکب نشوند که دیگران ندانند و اگر بفهمند روزگار بر ایشان سیاه کنند عمرشان سر نمی شود و از همین قبیل.
به هر ترتیبی که این رویداد رخ دهد و با هر کسی که باشد ، آدم چیز های تازه ای یاد می گیرد از یک دوست. همین علی ، این پسر خیلی خوش برخورد بود ، پر انرژی ، با اینکه نسبتا ً اضافه وزن داشت همیشه فوتبالش خوب بود ، درسش هم خوب بود ، هنوزم هست و از همه مهمتر انگار که در کنار او بودن نا خواسته بشاشی به دنبال داشت. این مرد بزرگ می تونست روحیه بده ، از اون جالبتر از این طریق می تونستی با آدم های دیگه ای هم رفیق شوی که شاید تا قبل این واقعه بهانه ای برای چنین چیزی وجود نداشت.
خب گاهی آدم از جمع های یکدست و محیط های کنترل شده دور می شود ، چاره ای نیست در هر صورت باید چنین اتفاقی بیافتد ، اگر نیافتد بد است.
بعد از اینکه به دود سیگار عادت کردی و کار از چُس دود کردن گذشت ؛ سراغ سیگار های مختلف می روی . شاید اینجوری اون حس های تازه ی اولیه باز هم به سراغت بیایند.
دیگه همه بچه ها بزرگ شدن . هر کسی رفته پی کار خودش . رشته ها عوض شده ، دغدغه ها عوض شده ، یکی مشکلش این است که می خواهد از این مملکت برود ، یکی برای ارشد دست و پا می زند ، یکی در پی عشق است ، یکی در پی جوانی ، یکی به فکر کار است . راه می افتی دنبال سوژه های جدید ، آدم های جدید ، آدم هایی که عمر دوستی شون کوتاه است. همچین وقت هایی است که دیدن یک دوست قدیمی بعد از چند سال ، چند ماه ، چند هفته ؛ یک هم زبون که قابل فهم است و می فهمد ، عجب مزه ای دارد آن دم.
ای داد و بیداد از زمانی که مجبوری سیگار را ترک کنی ، قلبت و شش ها یت سیاه شده اند و تو باید باری از روی لبانت بر داری . اما مهم نیست ، ترس نابودی تو بیجاست و اگر بر تو غلبه کند ، زندگی ات مثل یک ریتم سینوسی بالا و پایین می رود.
اگر من با علی دوست نشده بودم ، حتما با یک نفر دیگر دوست شده بود.

۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۳, دوشنبه

همکلاسی ؛ سلام
امیدوارم هرچه زودتر سرت به سنگ بخورد ؛
امیدوارم همیشه رشد کنی ؛
امیدوارم همیشه موفق باشی؛
امیدورام همیشه جوان باشی.

حسن -_ محمد رضا _- حسین -_ حمید _- مهدی -_ امیر حسین _- هادی -_ سمیه _- نرگس -_ مریم _- آتوسا -_ ندا _- سمیرا -_ زینب _- رها -_ نیلوفر _- نسیم -_ محبوبه _- ندا -_ مریم _- مهدیه -_ عاطفه _- سمانه

۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۹, پنجشنبه

Yabi Dabi Dou

من هستم ؛ پس مجبورم بیاندیشم .

لج بَری ، لج بَرَم !

گاهی اگر کسی مسئولیت اشتباه های احتمالی خود را می پذیرد و حاضر به تحمل کردن و روبرو شدن با نتایج تصمیم گیری خود است باید او را به حال خود گذاشت. در واقع نکته این است ؛ تا زمانی که کسی که به بلوغ نسبی رسیده است و تصمیم گیری اش تأثیری مهمی در روند زندگی اش نمی گذارد و قابل جبران است و جز خودش به کس دیگری لطمه ای وارد نمی شود و این شخص ، از کسی یا کسانی برای تصمیم گیری های خود راهنمایی و کمک و همراهی نخواسته است و احیانا ً به صورت ذاتی "انسان لج بری" است ، زورکی و از روی لج بری او را نه راهنمایی کنید و نه همراهی و به حال خود بگذارید شاید که او بهتر می داند چه چیز به صلاحش است و چه می خواهد یا اگر نمی داند لااقل هرچه زودتر می فهمد که نمی فهمد ؛ لج بری در مقابل یک لج بر عواقب بدتری دارد تا سازش .

۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۳, جمعه

Corbis

دیروز صبح ساعت 8 از خواب بیدار شدم. مادر گرامی شب گذشته برای مراسم خاک سپاری خواهر دوستشان که از آنسوی دنیا به این سو منتقل شده است ، رفته بودند؛ بنابراین صبح خوبی نبود چون مطمئن بودم که اول صبحی از چایی هیچ خبری نیست. به هر حال این سفر ، سفر مهمی برای مادر جان محسوب می شود . پری خانم عزیز همیشه نقش خالۀ ما را داشته اند و البته که از خاله ها بهتر بوده اند . ماجرای زندگی خواهرشان هم اووووووووه قضیه ها دارد برای خودش که من ذره ای نمی دانم. به هر حال با رساندن این خبر به گوش مادر خاله پری ِ ما ، ایشان هم تشریف بردند به کما. تقریبا ً منتظرند که ایشان هم جانشان را بدهند و بروند ، یعنی ترجیح می دهند که مرگ اینگونه باشد شاید که رنج و درد کمتری بکشند در ازای زنده ماندن.
خب ، من رفتم به طبقۀ پایین و همانطوری که انتظار داشتم هیچ چایی ای در انتظار من نبود . در عوض خودم عجیب دم کرده بودم ، پنجره آشپزخانه را باز کردم و برای خودم چای بار گذاشتم. با توجه به این که شب قبل ِ دیروز فراموش کرده بودم شام بخورم و شب هم خوب مخوابیده بودم بسی گرسنه بودم . چیزی برای خوردن نبود و بود من بازم حوصله نداشتم که چیزی بخورم اما مطمئن بودم که با اینکار دچار ضعف خواهم شد. بعد از اینکه چای ناب پر رنگ داغ تلخ را زدم تو رگ ، یک لیوان شیر سرد که محتوی مقداری اومالتین بود را نوش جان کردم به انضمام مقداری سورک. بعد برای اینکه خیلی بهم خوش گذشته باشد به جای اینکه برگردم طبقه بالا و شروع کنم به کار کردن نشستم به تماشای تلوزیون که البته چیزی را که می خواستم ببینم از دست دادم یعنی اخبار ورزشی ساعت 9:30 از شبکه خبر و فهمیدن نتیجه بازی چلسی _ لیورپول ( 3-2 ) . این ندیدن و از دست دادن خبر ورزشی تا آخر شب ادامه پیدا کرد. چون تلوزیون اصولا ً خیلی پربار است ، خاموشش کردم و بالاخره به طبقۀ بالا صعود کردم.
در طبقۀ بالا مثل همیشه میز عزیزی در انتظار من بود با انبوهی از مشکلات کار کردن. پک و پوزی نثارش کردم و رفتم سراغ کامپیوتر. کامپیوتر را که روشن کردم متوجه شدم که من کاری با کامپیوتر عزیز ندارم ، پس مجددا ً برگشتم طبقه پایین. دوباره تلوزیون خودنمایی می کرد. داشتم به این فکر می کردم که عجب کار مسمر ثمری بود هفتۀ پیش که رفتم به دنبال دخترکان زنگ بزن دررو! که دیگر سرو کله شان پیدا نیست که خسته نباشند زنگ زدند . پشت سرشون رفتم دم درو نشستم روی گلدون دم در خانه و نگاهشان کردم ، با خیالی آسوده قدم زنان مشغول کندند برگ های درخت کاج با یک حال و هوایی بودند. از آنجا که پوششم یک لباس نارنجی و یک شلوارک سبز بود و داشتم دختران را تماشا می کردم مثل اینکه تلوزیون نگاه می کنم و از ترس برخورد با پلیس به داخل برگشتم. تلوزیون همچنان برنامه ای برای نشان دادن داشت ، انگار تمامی ندارد.
پدر به خانه برگشتند و بعد از سلام و علیکی مختصر کنار من مشغول تماشای تلوزیون شدند. من بیشتر به این موضوع فکر می کردم که نهار چه چیزی بخورم . پدر که نون و ماست خوردند ، برادر بزرگتر هم که معلوم نبود چه می کند و مقداری پلو و گوشت از دیروزی که مادر بود ، مانده در ظرف چشم انتظار من بود . بخشی از آن را که خیلی هم کم بود خوردم که لا اقل در چنین شرایطی نمی رم. داشتیم با پدر برنامه ریزی می کردیم برای نزول به خانه خواهر و دیدار با نوه طغلی که من با رد پیشنهاد به طبقه بالا صعود کردم. اندکی پوستی های بی نوا را خط خطی کردم اما انگار که نمی شد ، کار گیر کرده است و گره باز بشو نسیت. بلند شدم و به دیدار کامپیوتر آمدم. مطلب قبلی را منتشر کردم و متوجه شدم که عجب ! تصادفی با روز معلم چه سنخیت خوبی دارد. بعد از اعمال انواع و اقسام سیرکولاسیون های مختلف و مکرر در اینترنت ، کامپیوتر را به حال خود رها کردم و رفتم در تختم ولو شدم. خوابم نمی آمد اما انگار این روزها نمی شود در مقابل خواب آلودگی ناشی از گرما مقاومت کرد. با صدای روشن شدن کولر بیدار شدم و خواب رفتم و وقتی بیدار شدم ساعت هال 4:30 بود. نمی دانستم که حالا می خواهم چه کار کنم ، رفتم پایین یا ماندم پیش کامپیوتر یادم نیست. بالاخره که رفتم پایین. پدر همچنان پیشنهاد رفتن به دیدار خواهر زاده می دادند که من نرفتم. مشغویل انواع و اقسام کارهای بی خود برای گذران وقت شدم از همان هایی که صبح تا ظهر زمان را به بطالت گذرانده بود . شب باز مشکل شام بود که من از همان مقداری که از ظهر که مال دیروز ِ دیروز بود خوردم که کم بود . بعد که آقا داداش خواب میل کردند من کامپیوتر را از تنهایی در آوردم . تا یک ربع قبل از 12 که پدر هم به خانه برگشتند. حالم از کامپیوتر هم به هم خورد و با کمال پررویی متمایل به تخت خواب شدم. در کمال حیرت خواب هم رفتم ، اما ساعت 3:08 بیدار شدم در حالی که افسوس می خوردم. بعد خواب نرفتم و سراغ کامپیوتر آمدم و تا ساعت 5:15 با هم مشغول بودیم . مجددا ً خوابیدم و بیدار نشدم تا ساعت 10:30 که رفتم طبقه پایین و چون چایی نداشتیم من هم نخوردم و صبحانه هم نخوردم شیر هم نخوردم ، آقا داداش مشغول تماشای تلوزیون بود و پدر گویا مشغول کتاب خوانی خوابیده. من هم برگشتم بالا و نشستم به پشت میز و گوش کردن موسیقی و خط خطی کردن پوستی ای که نتیجه نداد . حوصله ام سر رفت و کلافه شدم ، دلم لک زده بود برای یک سرگرمی ناب حیف که نبود . پس آمدم پیش کامپیوتر ولی بازم با این جونور کاری نداشتم . تصمیم گرفتم که یک تصمیم نامه بنویسم که ننوشتم ، اصلا ً نمی خواستم چیزی بنویسم . لااقل چیزی که کسی بخواهد بخواندش ؛ تا اینجا که آمده بودم نمی شد بگذرم از این موضوع ، گفتم یک متن طولانی می نویسم که کسی حوصله خواندنش را نداشته باشد مشغول این فکر بودم که رسیدیم به اینجا و امیدورام کسی آنقدر بیکار نباشد که تا اینجا را خوانده باشد. حالا که چیزی به ذهنم مرسید که بنویسم می روم فکری برای نها کنم ، نمود های پنهان ضعف دارند نمایان می شوند.