۱۳۸۷ دی ۱۱, چهارشنبه
۱۳۸۷ دی ۹, دوشنبه
۱۳۸۷ دی ۷, شنبه
یک منش ایدری
۱۳۸۷ دی ۴, چهارشنبه
سرما
سرما خوردگی ام را، کودکیم را
یاد تب، منگی خواب تب
یاد تشت سرخ پاشویه با آب ولرم، دستان مهربان مادر، قلقلک پاهای لاغرم
یاد شربت سرفه می افتم ، یاد نرفتن به مدرسه
یاد آستینم، آستینی که رد آب دماغم روی آن مانده بود،
یاد چوب بستنی دکتر ، یاد درجه ی تب
یاد حسرت می افتم ، حسرت بازی
یاد ترس می افتم، ترس بازگشت به مدرسه
یاد لیمو می افتم، لیموی شیرین تلخ
یاد قرصی که از ترس سقوط به زبانم می چسبید
یاد هذیان گویی
یاد یک کاسه کوچک آبگوشت شور می افتم
بوی شلغم، یاد بخور نارنجی به خیر.
۱۳۸۷ دی ۱, یکشنبه
آرامش
۱۳۸۷ آذر ۲۷, چهارشنبه
۱۳۸۷ آذر ۲۲, جمعه
سه گا نه
.
.
همه ی چاق ها ویژگی های مشترکی دارند که از جمله بارزترین آن ها این است که ادعا می کنند در حالی که چیزی نمی خورند یا کم می خورند چاق می شوند، این ادعا اینگونه درست می شود که چاق ها کم می خورند ولی پیوسته می خورند از اجناس مختلف.
.
.
۱۳۸۷ آذر ۲۰, چهارشنبه
خنده
۱۳۸۷ آذر ۱۴, پنجشنبه
پی دی اِف
۱۳۸۷ آذر ۱۰, یکشنبه
همش
۱۳۸۷ آذر ۸, جمعه
۱۳۸۷ آذر ۴, دوشنبه
مرد ملی
۱۳۸۷ آبان ۲۵, شنبه
۱۳۸۷ آبان ۲۴, جمعه
Day 287
۱۳۸۷ آبان ۲۳, پنجشنبه
۱۳۸۷ آبان ۲۱, سهشنبه
۱۳۸۷ آبان ۱۹, یکشنبه
او می آید ...
۱۳۸۷ آبان ۱۷, جمعه
خانواده ی قشنگ

۱۳۸۷ آبان ۱۶, پنجشنبه
نشانه ها
۱۳۸۷ آبان ۱۴, سهشنبه
۱۳۸۷ آبان ۱۳, دوشنبه
۱۳۸۷ آبان ۷, سهشنبه
آدم زندگی
زندگی به مانند لیمو شیرین است. اسمش می گوید شیرین است،پوستش را می کنی یا از وسط برش می زنی و به درونش می رسی؛ خوردی _ خوردی، لذتش بردی _ بردی، نخوردی و نبردی تلخ می شود.
هرچند که همیشه یک چیز تلخ سیاه بد مزه نیست اما ریسک پذیری دارد.
۱۳۸۷ آبان ۶, دوشنبه
۱۳۸۷ آبان ۱, چهارشنبه
۱۳۸۷ مهر ۲۹, دوشنبه
فوتبال صاحب سبک
۱۳۸۷ مهر ۲۵, پنجشنبه
محیط پذیری
۱۳۸۷ مهر ۲۲, دوشنبه
تنوع فصلی یک قیاس احمقانه
۱۳۸۷ مهر ۲۱, یکشنبه
۱۳۸۷ مهر ۱۹, جمعه
هفته نامه
آخرین روزی است که به طور موقت تهران خواهم بود. طی این سه روزی که گذشت همه به یاد آورده بودند که من هم قبلا ً بودم. مرتب زنگ و اس ام اس که " کجایی ؟" و وقتی که می فهمند نیستم" اَه تهرون چی کار می کنی؟ توم که همش تهرونی! رسیدی زنگ بزن" روز بسیار کسل کننده ای بود. صبح که کاملا َ تنها بودم. ظهر یکی اومد تا یک جفت هواکش نصب کند با چه مشقت و حرکات احمقانه ای.خیلی دیر نهار خوردم. برادرم رفته بود مصاحبه برای کار و ما قرار بود منتظر تلفن او باشیم تا برویم خانه ی خاله پری. زنگ که زد ما هم راه افتادیم. مادر که کل روز را با سرعت خیره کننده و بسیار مضحکی مشغول جنب و جوش های بیهوده بود و دائما ً دم از وقت و رفتن می زد حوس سرک کشی به یک سالن عروسی به سرش زده بود و سرعتش را گرفت و من متلکم را انداختم. بیرون منتظر شدیم تا تاکسی ای که برایمان خبر کرده بودند رسید. یک زن با ماشی پراید بدون هرگونه اسمی از آژانس روی ماشینش. ترافیک مسیر سنگین بود تا بالاخره به ملاصدرا رسیدیم که سنگین تر هم شد. مثل همیشه با یک استقبال گرم. نشستیم و من کمی از بازی پیروزی و استقلال را دیدم ، نتیجه هم که مساوی شد. برای ساعت شش یک تاکسی رزرو کردیم. انگار هیچکس راضی نمی شود تا راهآهن برود _ آن موقع شب. سوار آزانس که شدیم تعارف هایمان تمام نشده بود. راننده از انتخاب زمان مناسب ما برای رسیدن به ایستگاه قطار تمجدی کرد و نمی دانست که ما دیگر در این کار خبره شده ایم و تمام اقسام رسیدن به ایستگاه قطار اعم از پیاده و سواره و اتوبوس و مترو را از بریم. یک ساعتی زود تر رسیدیم و برادرم شام خورد در حالی که من اوقات خوشی نداشتم. قسمتی از وقتش را برای راهنمایی یک توریست که اهل آلمان بود گذراند. توریستی که از زردی آب جوش که به خاطر نبات بود و از نحوه ی گرفتن سفارش ها و اسامی غذا ها به گیجی مطلق در آمده بود. سر ساعت سوار قطار شدیم و مثل موقع آمدن روکش های صندلی قطار کثیف بود. با این وجود واگن شش و وسط واگن برای ما جای خوبی بود؛ از آن بهتر برای من این بود که قفل در سالم بود.بلیط ها یک مرد کوتاه قد کچل سوراخ می کرد. من را که دید گفت:" سه نفر و شش بلیط؟!" و رفت که من با لهجه ی خودمان گفتم" دارندگی و برآزندگی، چشمت کور کله گر". ساعت 10:30 خوابیدیم و من خوابم نمی آمد ولی خواب رفتم.
یکشنبه 14 مهر 1387_برگشت
صبح ساعت 4:30 بیدار شدیم که ملحفه ها را جمع و جور کنیم. من آماری حدودی دادم که قطار شش هزار نفر جابجا می کند و تقصیر این ها نیست که باید همه را زود بیدار کنند. تا به یاوه گویی های برادرم پایان دهم. رسیدیم و یک ماشین دربست گرفتیم و خیلی احمقانه پول زیادی به اسم من به یارو دادیم که اسباب عصبی شدنم را فراهم کرد. در را که باز کردیم پدر بیدار شد یا بیدار بود و به استقبالمان آمد. برادرم که یک راست رفت خوابید و مادرم کمی در آشپزخانه جنبید و دوشی گرفت و خوابید. پدرم به قول خودش رفت به دنبال تتمه ی خوابش و من بیدار بودم. صبح زود روشنک را آوردند خانه ی ما و سر و صدا آغاز شد. برادر رفت سر کار. پدر رفت . من ماندم و مادر و روشنک. من هم رفتم بیرون تحمل این بچه و خانه را نداشتم. سر به یکی از دوستان زدم که شبی از شب های هفته ی پیش ساعت 2 بامداد اس ام اس زده بود که بیداری ؟ طبیعتا ً من که خواب بودم جواب ندادم. رفت سراغش و با هم شراکتی و رقابتی پرت و پلا گفتیم. برگشتم خانه و مُردم. دو سه ساعتی خوابیدم و بیدار که شدم منگ بودم. تا شب را نفهمیدم چگونه سر کردم.
دوشنبه 15 مهر 1387_
صبح زود بیدار شدم. هیچ کاری نداشتم. همه طبق روالشان رفتند سر کار و من و مادر و روشنک ماندین خانه. روشنک آرام بود . اذیت نمی کرد. صبح تا ظهر را خانه بودم. به یکی اس ام اس زدم به گمانم. ظهر خوابیدم. خانه بودم و خوابیدم.
سه شنبه 16 مهر 1387 _
صبح زود بیدار شدم و باز هم کاری نداشتم. به یکی زنگ زدم که تهران بودم برای انجام کاری خواسته بودم که جواب نداد و منم خوشحال شدم و دیگر پی گیر نشدم.زنگ زدند که مراسم داریم صفری کشون که گفتم به من چه ربطی دارد بابا جان خودتان می دانید و آنها. نرفتم. کتاب خواندم. خوابیدم. گفتم بروم سراغ دوست هایم. دوستان قدیمی. یکی یکی. رفتم دم خانه ی ر.ر که همه گفتند چقدر کم پیدایی و چه عجب و کجا بودی. بیرون نیامد کم از درس و آینده گفتیم و رفتم. رفتم سراغ م.گ. حالش خوب بود با او هم از درس و آینده و اینها گفتیم و مادرش که دیدم گفت چه عجب و من نمی دانستم چه بگویم. دیگر سراغ بقیه نرفتم انگار جمع قدیم جمع نمی شد. برگشتم خانه و صبر کردم تا خوابم ببرد.
چهارشنبه 17 مهر 1387 _
صبح زود بیدار شدم. کاری نداشتم یادم بود که دوستم گفته بود دکتر.خ می آید. باز هم اس ام اس زده بود که یک ساعت دیر دیدم. در اینترنت مشغول هیچ کاری نبودم. به او زنگ زدم و گفتم فلانی آمده گفت که آمده " تو کی می خوای ... بیا دانشکده". رفتم و حدود ساعت 12 رسیدم. زنگ می زدم که ببینم کجاست که جواب نمی داد. عجب محیط غزیبه ای شده است دانشکده برای من. بالاخره جواب داد که پنج دری است . رفتم و آنجا کاری نداشتم چیزی نبرده بودم برای کرکسیون.من که دیگر کرکسیون ندارم. چند تایی بودند. زمان گذشت. من از الافی دانشکده بدم می آمد و او می خواست که بماند ، می خواست دم استاد ببیند. ماندیم ماندیم تا ساعت شد پنج که رفتیم. شش رسیدیم خانه ی آنها و من از حرفی که زده بود " مهندس.م از تو خوشش نمی آد و متلک انداخت پشت سرت " بسیار پشیمان بود و سعی می کردم موضوع را عوض کنم تا یادش برود یادش می رود. ماندم آنجا تا دوستی دیگر زنگ زد که رسیده و من گواهینامه ی رانندگی اش را که یک صفری در کوچه پیدا کرده بود بردم رو بروی بانک مسکن تحویلش دادم. از من پرسید که چه کار می کنی؟ ارشد چه شد و چه و چه؟ که گفتم هیچ و پیچ و گیج و غیره. خداحافظی کردم و برگشتم پیش دوستم. با خلال سیب زمینی و سس تند قرمز. خوردیم و گفتیم و خندیدیم که دلمان خوش باشد تمام فسف و فجوری را که بلدیم به انجام رسانده ایم. ساعت هفت _ هفت و نیم رفتم خانه. شامی خوردم و اینترنتی و خوابی. بد خوابیدم.بد.
پنج شنبه 18 مهر 1387_
صبح زود بیدار شدم. طبق معمول من کاری نداشتم. صبح را با کلافگی گذراندم و دم ظهر همان که کار داشت زنگ زد که کی نهار می خوری؟ گفتم نیم ساعت دیگه. ساعت یک بود بیراه هم نگفته بودم.گفت که بخور و بخواب و بعد الظهر بیا . نشسته بودم پای تماشای فوتسال ایران و چک . 13 دقیقه ی آخر زنگ زد که بیا. مساوی بودند 2_2. تا رسیدم خانه اشن خواهرش هم رسید و گفت که نکند با برادرش کار دارم گفتم بله گفت که نباید رسیده باشد. گفتم که رسیده از خانه اتان بهم زنگ زده. رفتیم تو.یک ماه و نیم پیش تا حالا ندیده بودمش . موهایش را زده بود که چه تیغ که الان مثل این بود که ماشین کرده.رفتیم در اتاقش و توضیح داد که در ادامه ی کار های انجام شده چه می خواهد و من شروع کردم به اصلاح امور. چرت و پرت های معمولش را هم گفت و من با لبخند تمام حرف هایش را تأیید می کردم و دیگر تابم داشت تمام می شد که رفت سراغ کارهای شخصی خودش. کار تقریبا ً تمام شده بود. می گفت دیتیل بزن و منظورش نمایش آجر بود و آن را هم خیلی کم می خواست. به من می گوید کاهگل نشان بده.دیتیل کاهگل نشانت دهم؟ساعت ده و نیم شد و تصمیم گرفتیم که برویم شام بخوریم. من را به یکی از پیتزا فروشی های معروف برد و می گفت " اومده بودی اینجا؟" قبلش هم ضبط ماشینش که دی وی دی پلیر بود و تصویری هم مشان می داد برایم به نمایش گذاشت و من نمی دانم چرا باید اینقدر ذوق زده می شدم و تعجب می کردم که پناه بر خدا چقدر تکنولوژی!. از پیتزا فروشی رفتیم خانه ی دانشجویی چندی از بچه ها. داشتند برنامه ی نود می دیدند و ما هم نشستیم به تماشا.ساعت نزدیک به دوازده بود. او رفت با یکی دیگر که به خیالشان ساز بزند. گویا همه خسته بودند. من هم نشستم با ع.ر پای کم صحبت و عکس های گذشته را نشانش دادم و وقت گذراندیم. دیگر حوصله نداشتم آنها هم نداشتند. ساعت 1:30 بامداد بود گفتم نمی خوای بریم ؟ جات خوبه؟ پا شد که برویم و رفتیم.ساعت 2 رسیدم خانه و در راه خاطره های درهمش را تعریف می کرد. نخوابیدم. آمدم پای اینترنت که او هم بود و من در رفتم. کمی ور رفتم و بعد از نیم ساعت رفتم و خوابیدم.
جمعه 19 مهر 1387_
صبح زود بیدار شدم. می خواست که بخوابم اما انگار که اصلا ً خوابم نمی آمد. بیدار شدم و گفتم که دیشب شب خوبی بود و چقدر من از آن خانه های دانشجویی خوشم می آید. کار هم که دارم یعنی باید تا بعد از ظهر تحویلش دهم. پس لابد روز خوبی است. اما عجیب کسل و بی حوصله بودم. کامپیوتر اشغال پدر بود. مادر و خواهر و روشنک مبودند گویا رفته بودند پیاده روی. برادر هم مشغول تماشای تلوزیون بود. حوصله نداشتم. چای خوردم و برگشتم بالا. رفتم سراغ لپ تاپ و کمی کار کردم دیدم که هیچی کار ندارد که. بستمش و هی بالا پایین کردم. پدر و برادر هم که مدام جا عوض می کردند ، حوصله شان را نداشتم. مادر و خواهر و روشنک را هم نمی خواستم. کلافه بودم. کمی کتاب خواندم. نهاری خوردم. و سعی کردم بخوابم. عجیب بود با اینکه دیشب کم خوابیده بودم اصلا ً خوابم نمی آمد. یک گربه سرو صدا می کرد و یک بچه گریه. هردو بلند بلند. اعصابم خورد بود. بالاخره بلند شدم. باز هم شیف پدر و برادر. نشسته بودم پایین که مارد گفت " برای آبی بی نا بخر ببر" رفتم کار را تحویل دادم و رفتم خانه ی آبی بی. گفتند که نان دارند. دو تا و نصفی نان باگت. گفتم : "کم است که" گفتند که" من همین بس ام است، دایی ات پس فردا می آید؟" رفتم که نا بخرم و نشد، اعصابم خرد شد. برگشتم. آبی بی هم کسل بودند. همان حرف های تکراری را می گفتند و من حوصله نداشتم. دیدم که هردو ساکتیم و پاشدم که بروم . آبی بی گفتند که دو چیز هست که می گوسند نصیب گرگ بیابون نشود:" پیر و بچه" که هردو نصیبت شده است. خنده ام گرفت اما نخندیم و رفتم. دعایم می کردند که خوشبخت باشم و یک زن خوشگل و خوب مثل خودم گیرم بیاید و من می خواستم آسانسور بیاید تا بروم. نمی خواستم بروم خانه اما ماشین خودش می رفت تا رسیدم خانه. خانه. هیچی. هیچی. سینما چهار.
۱۳۸۷ مهر ۱۸, پنجشنبه
چشمت کور
+ می دونی مشکلت چیه تو می خوای همه چیو از اوج شروع کنی.
* احسنت، باریکلا ، باریکلا.
- چی چی باریکلا باریکلا. من اصلنم نمی خوام که از اوجش شروع کنم فقط نمی خوام که مورد خفت باشم و در ضمن دوست دارم کارم پر سود هم باشه.
+ عزیز من ! خود من چند نفری پولمو خوردن ، اصن یه جاهایی رفتم کار کردم که تو حاضر نیسی پاتو بذاری اونجا ، تو به اینا می گی خفت دیگه ؟ نمی گی؟ بعدشم آدم کم کم جا می افته سودم می آد دنبالش.
* بله؛ اصن آخه نمیشه که کاری ضرر و زیان نداشته باشه.
- چرا نمیشه؟! میشه. من دوس ندارم خیلی کار کنم و خفت بکشم دلم می خواد سود زیادی ام داشته باشه.
* هیچی دیگه ، اینجوری تو باید دستو بکنی تو جیب یه نفر دیگه پول برداری جونم.
- * + [ هر هر هر هر هاهاهاهاها هی هی هی ]
هیچی آقا. والا بلا مام جونیم. تو رو خدا یه نگا به این دکو پوز بندازین. بـــــعله موآمون سفیده اما قیافه که عین بچه مدرسه ای آ مونده جونم. ولی ما که لایی نمی کشیم تو ترافیک یه خیابون تنگ اونم سر هیچی!که چی! بعله، درسه که اینجا یه کم قحطی ندید بدید شدیم هر از گاهی هر چی رویت میشه غنیمته ؛ مام می دونیم ولی دیگه برا هر دختری که کنار خیابون داره را میره که بوق نمیزنیم متلک نمیندازیم آخه! بعله جونم، مام پولشو داریم بریم باند بندازیم عقب ماشین اوقَ و ساب بذاریم وسطش اندازه تایر ماشین و بعدم یه آهنگ [بیب] بذاریم با صدای اوقَ گوش کنیم و رینگ اسپورت بندازیم زیر ماشین و چراغ سفید بذاریم و مه شکن روشن کنیم ولی نمی کنیم که! اصن برا چی! خیلی قشنگیم حالا مثلن ننه. بعله جونم ، مام یه دستی تو رانندگی داریم تندم می تونیم بریم و لی آخه این چه صیغه ایه که هی تیر چراغ برق می پره جلو ماشین می زنی بهش! ولمون کن کوتا بیا. بعله آقا نه چی چی بعله اصلنم بلد نیسیم که با کشیدن دسی ماشین بچرخیم حالا شمام که بلدی دوربرگودن که جا اینکار نیس فدات شم. اِ! تیک آف از مد افتاده دیگه نصفه شبا ترمز ناجور درجا می گیری! اِ! اِ!
آقا هیچی ، ما یه چیزی گفتیم. 100 میلیون داریم ، دلمون نمی خواد خونه بخریم ، اصنم شرمنده شما نیسیم میریم به جاش پرتقال میخریم می خوریم افتخار می کنیم. والا... نـــــه.
بعله می گن اینجور موقع ها آدم باید رو به اونطرف واسه دس به سینه و بگه سلام سیدة آیدا- آدم است دیگر گاهی در دامی که می داند نباید بیفتد می افتد، والا ؛ آدمه دیگه یهو میشه مثه سنگ و اون موقعس که دیگه آدم نیس لا کردار.
زنگ املاء که شد می نویسی " جربزه " .... بیا نوشتی "جزیره" الاغ.
هر کی اینو درست خوند : بردار برادران بر دار را بردار. درست خوندی، اِ! هنر کردی! حالا فک کن طول دم شب داشتی با رفیقت دیوار بین دو تا اتاقو خراب می کردی که اتاقت بزرگتر شه بعدش که آتو آشغالاشو لاش ُ جم کردی می بینی که ساعت نزدیکای 2 بعد از نیمه شب یا قبل از ظهر شده! خوابتم که نمی آد چی کار می کنی یه اس ام اس می زنی به دوسِت که" بیداری؟" بعد که اون جواب نداد پا می شی می زنی بیرون تو خیابون لب رود کارون دِ! رود کارون نبود ببخشید. هیچی به نیت سونیج(سانیج) یه مشت [ سه تا دونه ] 2 هزار تومنی بر می داری می ری شیراز. بعله تو را معین گوش می دی و حمیرا و به به. هیچی صب می فهمی که اِ، نه پول داری ، نه بنزین ، گاوت بردن هندستون و اینجاس که فیلت یاد هندستون می کنه زنگه رفقا می زنی که پول ، پول. بعله وقتی که حسابی پولدار شدی برا یه سرمایه گذاریه خوب بر میگردی ولات خودت. بعدم این قضیه رو با افتخار بر نوه هات تعریف می کنی.
اِ! دایی شدی! چشمت کور دندت نرم می خواسی دایی نشی!
اصن به جهنم. سرباز!، خبــــــــــــــــــــــــــــــــر دار.
۱۳۸۷ مهر ۱۶, سهشنبه
کیلیکو لوژی
۱۳۸۷ مهر ۱۵, دوشنبه
اجازه بدهید لبخند بزنم
۱۳۸۷ مهر ۱۴, یکشنبه
شیخ سیوک که سلام بر او و خاندان پاک و ناپاکش باد،می فرماید :
و از نشانه های قوم ما این است که هندوانه و خربزه ی حب شده
را با دست برداشته و بر بالای سینک ظرف شویی خورند، همچنین لیمو ؛ سایر مرکبات
و میوه ها ،بستنی وانواع غذا منهای آبگوشت را در ظرف تو گود موسوم به سوپ خوری میل
کنند. باشد که به ایشان بسیار احتترام بگذارید که بسیار دانند.
۱۳۸۷ مهر ۸, دوشنبه
پرسش شماره هشتصد و چهار
- انسان باید برود بمیرد.
- انسان نباید برود بمیرد.
- اصولاً انسان احساس بطالت نمی کند.
- باید تا می تواند امور مربوط به بطالت را انجام دهد.
برای آگاهی بیشتر می توانید به افراد باطل مراجعه کنید.
۱۳۸۷ مهر ۷, یکشنبه
از کرامات شیخ سیوک
- سرویس می دهند
- سرویس می گیرند
انسان ها دو دسته اند :
- نسل می سازند
- نسل می کشند
انسان ها دو دسته اند :
- زنده اند
- مرده اند
انسان ها دو دسته اند :
- عاشق می شوند
- معشوق می شوند
انسان ها دو دسته اند :
- می خواهند با همه دوست شوند
- همه می خواهند با آنها دوست شوند
انسان ها دو دسته اند :
- زشتند
- زیبایند
انسان ها دو دسته اند :
- خوبند
- بدند
انسان ها دو دسته اند :
- فکر می کنند
- فکر نمی کنند
انسان ها دو دسته اند :
- زن اند
- مر دند
۱۳۸۷ مهر ۶, شنبه
۱۳۸۷ مهر ۳, چهارشنبه
وقتی دوست خونت پایین می افتد.
۱۳۸۷ مهر ۱, دوشنبه
۱۳۸۷ شهریور ۲۸, پنجشنبه
من خوابم پدر!
۱۳۸۷ شهریور ۲۶, سهشنبه
۱۳۸۷ شهریور ۲۵, دوشنبه
۱۳۸۷ شهریور ۲۲, جمعه
۱۳۸۷ شهریور ۱۳, چهارشنبه
نسبیت
۱۳۸۷ شهریور ۱۱, دوشنبه
۱۳۸۷ شهریور ۹, شنبه
بالای سرت سقف،زیر پایت کف
روز جمعه بود که روی میله ی جلوی دوچرخه ی رالی پدرم نشسته بودم و در حالی که آقا داداش روی ترک نشسته بود در رکاب رکاب زدن پدر توی سایه روشن های یک خیابان پر درخت جلو می رفتیم. همون موقع بود که من پرسیدم، بابا شما بچه ام که بودین دکتر بودین؟»؛ پدرم خیلی خندید. آنقدر خندید که منم سرخ شدم و خندیدم و دیگه اصلا ً منتظر جواب نبودم.
زندگی چندین مقطع دارد. مثلا ٌ مقطع کودکی، نوجوانی، جوانی، میانسالی، کهنسالی. وقتی این مقطع مقطع ها کوچیک شد مکافات روی خندانش را نشان می دهد. انگار زمان دستش را زیر چانه اش گذاشته و بِروبِر نگاهت می کند تا کلافه ات کند.
تکرار. واژه ای که مفهومش را به طرز مرموزی با خود می کشد. وقتی مفهومش معلوم شد چه درد آور می شود. من از کی فهمیدم تکرار یعنی چه؟! برای چه فهمیدم؟ آیا واقعا ً چیز تکراری وجود دارد؟
صبر می کنم تا فرصت ها بگذرند،تمام شوند و با تمام وجود حسرت از دست رفتنشان را بخورم.فشار. مریضی ها را می شناسم و تلاش می کنم که به دامشان نیافتم ولی به دامم می کشند.
خط راه آهن تا وقتی یکی است خوب است.قطار، هلک و هلک یا تند تند در مسیری مشخص حرکت می کند. اما خطوط که به هم می خورند ، یکی که دوتا شد ، دوتا که سه تا؛ باید ایستاد فکر کردو اگر من باشم حتما ً راه غلط را می روم.
موفقیت. ما وقتی که گل می زدیم و گل نمی خوردیم خیلی موفق بودیم. وقتی یک صدم نمره ی بیشتری نسبت به معدل همکلاسی می گرفتیم شاگرد اول موفقی بودیم. وقتی یک دانشگاهی رفتیم که همه آرزویش را داشتند و در خواب می دیدند پنبه دانه ، ما موفق بودیم. حالا ما موفق ها زیاد شدیم. راه ها تنگ و زیاد است. ناموفق ها ، موفق شدند. هرچه احمق تر موفق تر. جا ماندیم.
سرگردانم، درست مثل گربه ای که وسط یک اتوبان رها شده و نهایتا ً بهترین راه برایش این است که زیر یک ماشین کم وزن برود و از ترس کشته شود تا زیر یک ماشین پر بار سنگین جوری له شود که انگار جزوی از آسفالت بوده.
من عاشق تنبلی ام. تنبلی یعنی آرامش. سرچشمه ی آرامش یک زندگی نسبتا مرفه. زنگدی مرفه پول می خواهد. برای پول درآوردن باید کار کرد. موفقیت در کار یعنی پول. موفق کسی است که زیاد زحمت می کشد. زحمت زیاد یعنی سلب آرامش.
صبح که از خواب پا شدم حالم خوب بود. برعکس خیلی از روزهای گذشته صبحانه خوردم.چای،پنیر،کره با نان کُپُک. کامپیوتر را روشن کردم ، متوجه شدم که با آن کاری ندارم. کسی در خانه نبود و همه برای کاری رفته بودند بیرون. من باید انتظار می کشیدم. تا هفته ی بعد، از هفته ها قبل از پارسال .هفته های بعد می شوند هفته های بعد. برق که رفت آسوده شدم. بیرون جایی نبود که بروم. کتاب. کتابی ، نه چند کتاب برداشتم و شروع کردم به ورق زدن. یکی را برداشتم و رو به سقف شروع کردم به خواندن. پشت سرم داغ شد و من هیچ از کتاب خوبی که در دستم بود نمی فهمیدم.باز رفتم سراغ کامپیوتر.برق رفت.سقف،سقف،سقف.
بعضی عقیده دارند که همیشه برا ییک نفر بلیت هست و هیچ یک نفری جایی به جا نمانده است. راست می گویند، اما چه قطاری. لوکس،درجه ی یک، فوق العاده.
خنده. وقتی در جمعی می نشینی که همه در حال خندیدن هستند ناخودآگاه می خواهی بخندی، خندین با جمعی که می خندند مزه ی دیگری دارد، دلچسب تر است. خنده خیلی راحت به گریه بدل می شود. در حالی که با تمام وجود می خندی و نیش ات تا بناگوش باز شده است، یک خبر، یک حادثه، یک نام ، یک شی می تواند همه ی خنده ات را به گریه بکشاند. اثر گریه دیرتر از خنده از ذهن می رود، اما با هردو سر حال می شود.
زمان. زمان همیشه می گذرد. مهم نیست که می گذرد، مهم این است که کجا با کی چطور برای چه و به چه قیمتی می گذرد.
سقف. تنها یک سقف.سقفی سفید با حاشیه های کار شده.3.20 متر.سقف. سقف همیشه می تواند یک کف باشد. سکه دو رو دارد. بستگی دارد از کدام طرف به آن نگاه کنی. مرز بین سف و کف کجاست؟
زیر و رو. دست هایم را عمود بر بدنم می گیریم. از هرکس که بپرسی کدام بخش از دست و پایت را می بینی می گوید « پشت دستم و روی پایم».
زمان به کندی ولی بی برگشت می گذرد. سرم درد می کند. رو به کف دراز کشیده ام. قبله ها گم شده اند. به دنبال قبله ای ... .
۱۳۸۷ شهریور ۶, چهارشنبه
۱۳۸۷ شهریور ۵, سهشنبه
در ستایش عکس و عکاس
۱۳۸۷ شهریور ۲, شنبه
۱۳۸۷ مرداد ۳۱, پنجشنبه
۱۳۸۷ مرداد ۳۰, چهارشنبه
۱۳۸۷ مرداد ۲۹, سهشنبه
Chris Isaak
Say goodbye knowing that this is the end
Tender dreams, shadows fall
Love too sweet, to recall
Dry your eyes, face the dawn
Life will go on
۱۳۸۷ مرداد ۲۶, شنبه
اینجا ایران است؛ لطفا ً با پای راست وارد شوید.
۱۳۸۷ مرداد ۲۴, پنجشنبه
۱۳۸۷ مرداد ۲۱, دوشنبه
گفت و گو
۱۳۸۷ مرداد ۲۰, یکشنبه
۱۳۸۷ مرداد ۱۸, جمعه
۱۳۸۷ مرداد ۱۴, دوشنبه
۱۳۸۷ مرداد ۱۳, یکشنبه
۱۳۸۷ مرداد ۱۲, شنبه
تفریح دماغو
۱۳۸۷ مرداد ۱۰, پنجشنبه
۱۳۸۷ مرداد ۹, چهارشنبه
وقتی آیینه هم عاجز است
۱۳۸۷ مرداد ۸, سهشنبه
کتبی
۱۳۸۷ مرداد ۵, شنبه
۱۳۸۷ مرداد ۲, چهارشنبه
زیر پا ، جایی برای یک تولد
۱۳۸۷ تیر ۳۰, یکشنبه
از شهر
- شهر که بزرگ شد شلوغ می شود نه آنکه شلوغ شود تا بزرگش کنند.
- مراکز تجاری جدید فروشنده های پرزرق و برق را به خود می کشند، فروشنده های پرزرق و برق زنان چنین و چنان را به سوی خود می کشند و زنان چنین و چنان ، مردان چنان و چنین را به دنبال خود می آورند. همه از بودن هم لذت می برند.
- پیاده روی با ماشین از آداب مهم شهر است.
- بازه ی زمانی شش تا ده شب، ساعات اوج مصرف شهر نه مصرف در شهر.
- طراحی منظر شهر یعنی استفاده از انواع گیاهان لامپی و بتنی با رنگ های چشم نواز.
- مفیدترین و پرطرفدارترین کلاس آموزشی در شهر : "آموزش حرکات رزمی با موتورسیکلت".
۱۳۸۷ تیر ۲۸, جمعه
می ندانید , می نشناسید و می نبینید
- سرویس ارائه وبلاگ رایگان سپهر Sepehr Blog
- پرشین بلاگ نخستین سرویس وبلاگ فارسی PersianBlog
- ايجاد وبلاگ رايگان فارسي , جوان بلاگ JavanBlog
- آفتاب لاگ AftaBlog
- انزلی بلاگ اولین سرویس وبلاگ شهرستانی Anzaliblog
- آرتا بلاگ ArtaBlog
- بلاگفا Blogfa
- بلاگ اسکای BlogSky
- وبلاگ فارسی و دنیای مجازی ایرانیان BlogTak
- بلاکس Blox
- اولين سرويس دهنده پادکست فارسي در جهان PersianCast
- ایران بلاگ Iranblog
- میهن بلاگ MihanBlog
- تک بلاگ Takblog
- بلاگ پارس BlogPars
- سرویس وبلاگ دهی آریانا Aryanablog
- سرویس وبلاگ فارسی کیتنا Kitna
- سرویس وبلاگ های فارسی زبان - Zendehrood Weblog
- وب فتو - اولين و تنها سرويس دهنده فتوبلاگ فارسي webphoto
- ورزش بلاگ، نخستین سرویس دهنده موضوعی وبلاگ VarzeshBlog
- . ParsiBlog.com - سرويس وبلاگ نويسي فارسي پارسي بلاگ . ParsiBlog
- وب ساز رایگان پارس گیگ Pars Gig
۱۳۸۷ تیر ۲۷, پنجشنبه
Alanis Morissette
How about getting off of these antibiotics
How about stopping eating when Im filled up
How about them transparent dangling carrots
How about that ever elusive kudo
Thank you india
Thank you terror
Thank you disillusionment
Thank you frailty
Thank you consequence
Thank you thank you silence
How about me not blaming you for everything
How about me enjoying the moment for once
How about how good it feels to finally forgive you
How about grieving it all one at a time
Thank you india
Thank you terror
Thank you disillusionment
Thank you frailty
Thank you consequence
Thank you thank you silence
The moment I let go of it was
The moment I got more than I could handle
The moment I jumped off of it was
The moment I touched down
How about no longer being masochistic
How about remembering your divinity
How about unabashedly bawling your eyes out
How about not equating death with stopping
Thank you india
Thank you providence
Thank you disillusionment
Thank you nothingness
Thank you clarity
Thank you thank you silence
Yeah yeah
Ahh ohhh
Ahhh ho oh
Ahhh ho ohhhhhh
Yeaahhhh yeahh
۱۳۸۷ تیر ۲۳, یکشنبه
alone @ home
۱۳۸۷ تیر ۲۱, جمعه
۱۳۸۷ تیر ۲۰, پنجشنبه
داوطلب گرامی آقای سیاوش .......
۱۳۸۷ تیر ۱۶, یکشنبه
اسکیس امروز
خواسته ها :پلان ، نما ، مقطع ، جزئیات با مقیاس 10/1 ، ترسیم پرسپکتیو.
زمان : 4 ساعت.
۱۳۸۷ تیر ۱۳, پنجشنبه
مرحوم چـُرغی
.jpg)

۱۳۸۷ تیر ۳, دوشنبه
پرپوچ ترین مزخرف ساطع شده از یک مغز کپک زده
۱۳۸۷ خرداد ۳۰, پنجشنبه
۱۳۸۷ خرداد ۲۸, سهشنبه
۱۳۸۷ خرداد ۲۴, جمعه
: تعویض پیام گیر بلاگر با هالو اسکن در سیستم بلاگر جدید :
۱۳۸۷ خرداد ۲۳, پنجشنبه
بسملا بسملا
در مصرف برق صرفه جویی کنید زیرا که این نعمت ، این موهبت خدادادی (!) صادر می شود به کشور های همسایه ؛ برای اینکه به شما کمک کنیم ، برقتان را قطع می کنیم.
در مصرف آب صرفه جویی کنید زیرا که خدا امسال این نعمت و موهبتش را از ما دریغ کرده است و ما هم هیچ تدبیری در سر نداشتیم مگر غرق کوروش ؛ شاید بخواهیم این نعمت را هم صادر کنیم ، حـــــــالا.اگر این کار هم برایتان دشوار است ، آب را هم جیره بندی می کنیم.
در مصرف گاز صرفه جویی کنید زیرا که ما این موهبت الهی را همانطور که در خبرها هم اعلام می کنیم به کشورهای همسایه و هر جا که دستمان برسد صادر می کنیم ؛ گفتیم که در زمستان شکایت نکنید گازتان قطع است ، فشارش کم است و از نق و نوق ها.
در مصرف بنزین صرفه جویی کنید زیرا که ما آن را بی خودی سهمیه بندی نکرده ایم , بنزین سوپر را که الکی از سهمیه حذف نخواهیم کرد به قیمت سه برابر بفروشیم . نفت این نعمت خدا دادی به عللی نا معلوم رو به اتمام است و مملکت بی اقتصاد می ماند.
در مصرف لباس اعمم از پیراهن ، تی شرت ، مانتو ، روسری ، شلوار و یا پارچه برای دوخت این قبیل پوشش ها اصلا ً صرفه جویی نکنید ما هم در این راه با تس و تی پا و هرگونه عمل دیگری بدون هیچ صرفه جویی شما را کمک و راضی نگه می داریم.
چرا خودتان را به نفهمی می زنید ! در مصرف عمر صرفه جویی کنید ؛ لطفاً بمیرید دیگر.
در ازای این صرفه جویی های دلیرانۀ شما مردم شریف و غیور از آن دختری که در آشپزخانه اشان انرژی هسته ای پخته بود می خواهیم تا کمی برق هم برایتان بپزد.
فقط هیچگاه فراموش نکنید که
ما می توانیم بیشعورترین باشیم ،
ما می توانیم مملکتمان را بدون دخالت هیچ کشور خارجی به روزگار سیاه بنشانیم ،
ما می توانیم منزوی باشیم ،
ما می توانیم دروغگو باشیم ،
ما می توانیم خودمان را هم فریب دهیم.
خدانگهدار
۱۳۸۷ خرداد ۲۱, سهشنبه
!60%
۱۳۸۷ خرداد ۱۶, پنجشنبه
۱۳۸۷ خرداد ۱۲, یکشنبه
۱۳۸۷ خرداد ۹, پنجشنبه
۱۳۸۷ خرداد ۸, چهارشنبه
۱۳۸۷ خرداد ۶, دوشنبه
۱۳۸۷ خرداد ۵, یکشنبه
بیست و چهار ساعت
دو شب پیش ساعت بیست و چهل و پنج دقیقه در راه آهن حاضر شدم و ساعت نه سوار واگن چهار قطار شدم و به کوپه ای که صندلی های سی و یک تا سی و شش در آن بود رفتم و نشستم. بعد از پنج دقیقه نفر بعدی هم آمد ، مردی میانسال بود که لباس سیاه و شلوار خاکستری پوشیده بود ، کفشش کهنه اما تمیز بود و ته ریش داشت. به من سلام کرد و من هم جواب سلامش را دادم ولی چون آهسته گفتم فکر کنم که نفهمید. همان طرفی که من نشسته بودم و با فاصلۀ یک نفر از من نشست. فقط یک کیف اداری با خودش آورده بود و همین که نشست از آن یک روزنامه بیرون آورد و مشغول خواندن شد. من از پنجرۀ کوپه بیرون را نگاه می کردم. یک پسر جوان که به نظر می رسید از من بزرگتر باشد ، درست روبروی کوپۀ ما ایستاده بود. یک تی شرت چسبان و شلوار پارچه ای خاکستری پوشیده بود و در حالی که کیف پارچه ای اش بر روی دوش راستش بود و دست چپش در جیب شلوارش بود مشغول سیگار کشیدن بود.نگاهم را از او برگرداندم که او هم وارد کوپۀ ما شد ، او هم سلام کرد و ما دو تا جواب سلامش را دادیم.او درست مقابل مرد اول نشست. بعد از این دو به تر تیب سه نفر دیگر هم آمدند. نفر چهارم مردی بود با یک پیراهن سیاه و سفید راه راه عمودی و شلوار پارچه ای مشکی با دو کیف دستی که یکی برای دوربین بود،صندل پوشیده بود و به محض نشستن مشغول خواندن مجله ای که در کوپه گذاشته بودند شد.مرد پنجم یک انسان بی خیال و گیج بود که کش جورابش هم مرده بود و یک پیراهن روشن پوشیده بود . مرد ششم همین که رسید گفت انگار که ظرفیت تکمیل شد. پیراهن لیمویی آستین کوتاه پوشیده بود با یک شلوار کرم رنگ روشن ، عینکی و چاق بود با مو های کوتاه و قد بلند و مدام از گرمی هوا صحبت می کرد و اینکه شب خواب نمی رود. قطار درست سر موقع حرکت کرد. مرد چاق می گفت که " خیلی بده که قطار سر وقت راه می افته ، آدم یه دفعه جا می مونه " آن پسر جوان هم در تأیید چیزی گفت و من خنده ام گرفته بود از حماقت آنها.
حدود ساعت شش صبح در راه آهن تهران بود. بلافاصله از ساختمان راه آهن بیرون آمدم و بدون توجه به مردانی که می گفتند " آقا تاکسی ، تاکسی می خوای ؟ " به طرف شرق و ایستگاه متروی شوش به راه افتادم. در مسیر جایی ایستادم تا چراغ عابر پیاده سبز شود که یک موش که اندازه کف پای من بود از کنارم شروع به دویدن کرد و من که او را ا ز پشتش می دیدم در لحظه از حضورش خنده ام گرفت ، یاد گربه های شهرمان افتادم. به راه افتادم و به جلوی در ورودی ایستگاه متروی شوشو رسیدم که یک اتوبوس با تعداد زیادی مسافر رسید و همگی به سمت مترو هجوم بردند . من که عجله ای نداشتم به کندی جلو رفتم و آخر همه رسیدم و رفتم توی صف چهار نفرۀ بلیط و چهار بلیط خریدم ، نمی دانم چرا گفتم چهار تا ( سه تای آن ها بی مصرف ماندند ).از نگهبان آنجا سراغ سرویس بهداشتی را گرفتم و او من را راهنمایی کرد ، عجب سرویس ِ دهن سرویسی. برگشتم به ایستگاه و منتظر ماندم . اولین سری بلند شدم که سوار مترو شوم اما انگار با یک کنسرو آدم مواجه شدم ، بر گشتم و نشستم و زور زدن و تقلای مردم برای سوار شدن را نگاه کردم. این کار چهار مرتبۀ دیگر هم تکرار شد تا من سوار ششمی شدم که نسبتا ً خلوت بود. ایستگاه هفت تیر پیاده شدم و از مسیر خروجی منتهی به خیابان کریم خان زند بیرون رفتم . خیابان کریم خان زند را گرفتم و شروع به حرکت کردم. در راه چشم من به دنبال ساختمانی مزین به نام سازمان سنجش کشور بود. از یک رانندۀ آژانس سراغش را گرفتم که گفت از مغازه داران بپرس. از پل عابر پیاده بالا رفتم تا به سراغ تنها مغازه داری که آن موقع مغاه اش را باز کرده بود بروم. روی پل دو جوان که با هم یک زوج می شدند و با صورت های خندان و دو کوله پشتی و یک کیف لپ تاپ بالا می آمدند را دیدم ، از کنار هم گذشتیم. از مغازه دار که نسبتا مسن بود پرسیدم " ببخشید می دونید سازمان سنجش کجاست ؟ " اول با یک لحن خشن پرسید " هان؟! " بعد که دوباره سؤال کردم ، انگار که دلش برای من سوخته باشد تا هنگامی که از پل بالا می رفتم مشغول تکمیل کردن آدرس بود. بر گشتم به همان طرفی که بودم و در یک سه راهی کمی مکث کردم تا از خیابان رد شود که آن زوج هم به من رسیدند و از من پرسیدند که " ببخشید سازمان سنجش کجاست ؟ " گفتم " منم دارم دنبال همون جا می گردم ، گفتن اونور پله " با هم به راه افتادیم و به این سازمان رسیدیم. آن دو کاری جز اعتراض داشتند در طبقۀ چهارم و منتظر ماندند. نگهبان من را به خیابان امانی و بخش روابط عمومی راهنمایی کرد و در آنجا هیچ چیزی انتظار من را نمی کشید جز " حتما ًٌ جابجا زدی "، " سه تا دستگاه تصحیح می کنند ، حتما ً اشتباه از خودت بوده " ، " اول برادریت رو ثابت کن " ، " ادارۀ پست ولیعصره ".
در حالی که هنوز ساعت هشت نشده بود کار من تمام شد. تلفن زدم به امیر و با او صحبت کردم که گفت برو پست کن و بعدش هم برو دانشگاه تهران کتاب ببین و بخر و این ها. به میدان ولیعصر رسیدم و تابلوی پست را دیدم ، اما درش را پیدا نمی کردم. دو نفر پلیس آنجا بودند ، یکی مرد و یکی زن_ حتما ً از همین ها که گیر می دهند به نوع پوشش _ از آنها پرسیدم " درش کو ؟ " گفت آنجا. رفتم به ادارۀ پست . دختر من رتبه اش دویست شده اما اعتراض داره. چی ؟ . شیمی. فقط دویست نفر شبانه و روزانه. نگران نباش ، شما هنوز خیلی جوانی . موهم سفید شده . آخـــــــی.چسب هست با زبان چرا. کو؟ .
در بلوار کشاورز به راه افتادم تا به دانشگاه تهران و حوالی اش بروم. از جلوی تالار استاد دکتر محمد قریب هم گذشتم. انگار دو طرف خیابان شانزده آذر به نام دانشگاه تهران بود. نه حوصلۀ کتاب نگاه کردن داشتم و نه کتابی می خواستم.
خیابان کارگر را به سمت شمال گرفتم و رفتم تا رسیدم به پارک لاله. در پارک خیلی ها بودند ، بیشتر هم بچه هایی که به نظر می رسید بعد از امتحان مدرسه به آنجا می آمدند . عده ای از دانشجویان هم مشغول حل مسئله ای چیزی بودند ، حالا چرا همه مسئله هایشان نیاز به یک پسر و یک دختر داشت من نمی دانم. فقط من در پارک تنها بودم. بعد از یک ساعتی حوصله ام سر رفت و از پارک بیرون آمدم. خیابان کارگر به سمت جنوب.خیابان جمهوری. اما نه آنجایی که من می خواستم ، هیچ کدام از پاساژها را پیدا نمی کردم ، انگار آنطرف بودند و من حوصله نداشتم تا آنجا بروم. از خیابان وصال شیرازی برگشتم و به پارک لاله پناه بردم. باز ساعتی گذشت. ساعت حدود یک بود و من رفتم در همان پارک چیزی خوردم. نمی خواستم در پارک بمانم اما جایی هم نبود که بروم. همین علی هم که موبایلش خاموش بود ، حسن هم که جواب نمی داد. باز خیابان کارگر به سمت جنوب. دکۀ روزنامه فروشی. مجلۀ شهروند امروز. برگشت خیابان کارگر به سمت شمال. بلوار کشاورز به سمت شرق. در وسط بلوار روی نیمکتی در نزدیکی تقاطع حجاب _ کشاورز _ وصال شیرازی نشستم. یک ساعت را هم به خواندن مجله گذراندم . هنوز ساعت چهارده و بیست و پنج دقیقه است و من تا ساعت بیست و یک و ده دقیقه کلی وقت دارم که نمی خواهمش. به سمت میدان ولیعصر رفتمی تا همان مسیری را که آمده ام برگردم. در میدان چشمم به سینما قدس افتاد و اینکه چند نفری مشغول خرید بلیط هستند. فیلم دایره زنگی بود. بلیط خریدم به مبلغ هزر تومان. رفتم داخل و با هدایت مسئول آنجا روی یک صندلی خالی نشستم. شاید نیم ساعتی از فیلم گذشته بود. فیلم را دیدم و یک ساعت دیگر هم گذشت. به سمت خیابان کریم خان زند رفتم . مسیر را ادامه دادم تا رسیدم به خیابان حافظ. داخل خیابان حافظ رفتم و شروع کردم به حرکت به سمت غرب. رسیدم به خیابان جمهوری اسلامی. پاساژ علاء الدین را دیدم و راه افتادم در این خیابان تا همه اش موبایل و تلوزیون ال سی دی را نگاه کنم. ا ز این کار هم خسته شدم و رفتم به ولیعصر. می دانستم که ولیعصر منتهی به میدان راه آهن است ، اما یادم نبود که آنجا یک طرفه است با اینکه دو هفتۀ پیش هم از ولیعصر با تاکسی رد شده بودم. در ولیعصر راه افتادم. مغازه های لوازم ورزشی، لوازم پزشکی و ... را دیدمو در حالی که پاشنۀ پایم در حال سایش بود نه حوصلۀ رفتن به خیابان دیگری را داشتم تا با تاکسی بروم نه می خواستم از آنجا در بست بگیرم و دوباره کلی راه را برگردم و بروم به راه آهن. همینطور راه رفتم رفتم رفتم تا رسیدم به میدان راه آهن. یک آب میوه خریدم و خوردم. ساعت شش _ شش و نیم بود و هنوز کلی زمان داشتم ام دیگر نمی توانستم جایی بروم. نشستم و روزی را که گذشته بود نوشتم . دو ساعتی طول کشید ، البته در بین این کار کمی مجله هم خواندم و یک آب میوۀ دیگر با چیپس ساده هم خوردم. ساعت بیست و چهل و پنج دقیقه سوار قطار واگن سه در کوپۀ حاوی صندلی های چهل و نه تا پنجاه و چهار شدم . از هم سفری هایم نمی گویم. ساعت شش و نیم هفت رسیدم به شهر خودمان . الان ساعت نه صبح است که این نوشته تمام شد.
* خیلی از چیز هایی که در ذهنم بود را یا ننوشتم یا فراموش کردم. نکته ها بسیارند .
۱۳۸۷ اردیبهشت ۳۱, سهشنبه
۱۳۸۷ اردیبهشت ۳۰, دوشنبه
۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۹, یکشنبه
۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۶, پنجشنبه
بداهه نویسی
انگار بیشتر آدم هایی که با من دوست شدن بر اثر یک اتفاق ناخواسته بوده . همین علی .
آخه من اون موقع ها ظهر ها نمی رفتم برای نماز به نماز خانه ، پر بود از بوی گنده جوراب یک سری بچه مدرسه ای قد و نیم قد که همه ی زنگ تفریح ها را هر جوری که شده بود فوتبالی و البیالی چیزی بازی کرده بودند . حسین هم نمی رفت . من هم بهانه کردم که آقا من سینوزیت دارم این دماغ ما می گیرد و سر درد می شوم . حالا دیگه کوتاه اومده بودند. به کار ما دوتا کاری نداشتند.
بهش گفتم که می خوای این گچ را بزنم توی چشمت ؟ خب ؛ اونم سری به نشانه موافقت در این زمینه تکان داد و از قضا گچی که من پرت کردم به هیچ چیز نخورد چز تخم چشم او.
این آقای ناظم ، آقای اشتری ، فکر می کرد مجود خیلی زبلی است . لا اقل از من بچه کلاس دومی که بد ذات تر بود. تند تند می رفتیم کنار تخته دسته جمعی و با گچ سفید تخته را سیاه می کردیم ( دههِ ! ) . خلاصه بعد از این که سه بار اینکار را به طور مکرر تکرار کردیم ، مچ من و گرفته بود توی دستش و کشون کشون می برد به طرف دفتر. نمی دونستم چه تصمیمی گرفتن یا اونجا چی انتظار من را می کشد ، گریه می کردم و از کرده ی خود پشیمان ! یک دفعه دستم را از دست آقای اشتری کشیدم و گفتم : " آقا غلط کردم ، می خواین یه سیلی محکم بزنم توی سر خودم ؟! " و در رفته بود به سمت کلاس و پشت میزم در حالی که سرم را گذاشته بود روی دست ها یم ، پناه گرفته بود.
بعد گفتم که عجب کاری بود ، خوب شد چشمش طوریش نشد کره خر . چه مرضی بود حالا که این گچ را پرتاب کردی. حالا جلوی اون یکی کلاسی که بعد از وقوع حادثه رفته بود نشسته بود پشت میز معلمش ، من هی دولا و راست می شدم که آره ببخشید. " برو نیست شو " قربون شما چشم.
آخه چند نفر به یاد می آورند که چطور و چرا با یک نفر دیگه دوست شدند ؟ . اکثر دوستی ها اتفاقی به وجود می آید. مگه نحوه ی شروعش اهمییتی دارد.
اَ ! چی می شد اگر یک نفر تصمیم می گرفت که سیگاری شود ؟! . یعنی حتی یک نفر هم پیدا نمی شود که برای سیگاری شدن از قبل تصمیم جدی گرفته باشد، ولی همه برای ترک کردن سیگار یک دفعه یا صد دفعه تصمیم می گیرند. سیگار کشیدن چه جوری شروع می شود ؟ بیشتر آدم ها به دلایل سیگاری می شوند :
احساس تنهایی زیادی و همراه با کمی فشار عصبی و افسردگی ، از ژست سیگار کشیدن خوششون می آید ، در یک جمع سیگاری هستند که برای بقا در آن جمع نشاط آور آنها هم باید همرنگ جمع شوند ، انگار اگر یک خلافی مرتکب نشوند که دیگران ندانند و اگر بفهمند روزگار بر ایشان سیاه کنند عمرشان سر نمی شود و از همین قبیل.
به هر ترتیبی که این رویداد رخ دهد و با هر کسی که باشد ، آدم چیز های تازه ای یاد می گیرد از یک دوست. همین علی ، این پسر خیلی خوش برخورد بود ، پر انرژی ، با اینکه نسبتا ً اضافه وزن داشت همیشه فوتبالش خوب بود ، درسش هم خوب بود ، هنوزم هست و از همه مهمتر انگار که در کنار او بودن نا خواسته بشاشی به دنبال داشت. این مرد بزرگ می تونست روحیه بده ، از اون جالبتر از این طریق می تونستی با آدم های دیگه ای هم رفیق شوی که شاید تا قبل این واقعه بهانه ای برای چنین چیزی وجود نداشت.
خب گاهی آدم از جمع های یکدست و محیط های کنترل شده دور می شود ، چاره ای نیست در هر صورت باید چنین اتفاقی بیافتد ، اگر نیافتد بد است.
بعد از اینکه به دود سیگار عادت کردی و کار از چُس دود کردن گذشت ؛ سراغ سیگار های مختلف می روی . شاید اینجوری اون حس های تازه ی اولیه باز هم به سراغت بیایند.
دیگه همه بچه ها بزرگ شدن . هر کسی رفته پی کار خودش . رشته ها عوض شده ، دغدغه ها عوض شده ، یکی مشکلش این است که می خواهد از این مملکت برود ، یکی برای ارشد دست و پا می زند ، یکی در پی عشق است ، یکی در پی جوانی ، یکی به فکر کار است . راه می افتی دنبال سوژه های جدید ، آدم های جدید ، آدم هایی که عمر دوستی شون کوتاه است. همچین وقت هایی است که دیدن یک دوست قدیمی بعد از چند سال ، چند ماه ، چند هفته ؛ یک هم زبون که قابل فهم است و می فهمد ، عجب مزه ای دارد آن دم.
ای داد و بیداد از زمانی که مجبوری سیگار را ترک کنی ، قلبت و شش ها یت سیاه شده اند و تو باید باری از روی لبانت بر داری . اما مهم نیست ، ترس نابودی تو بیجاست و اگر بر تو غلبه کند ، زندگی ات مثل یک ریتم سینوسی بالا و پایین می رود.
اگر من با علی دوست نشده بودم ، حتما با یک نفر دیگر دوست شده بود.
۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۴, سهشنبه
۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۳, دوشنبه
امیدوارم هرچه زودتر سرت به سنگ بخورد ؛
امیدوارم همیشه رشد کنی ؛
امیدوارم همیشه موفق باشی؛
امیدورام همیشه جوان باشی.
۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۹, پنجشنبه
لج بَری ، لج بَرَم !
۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۸, چهارشنبه
۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۵, یکشنبه
۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۳, جمعه
خب ، من رفتم به طبقۀ پایین و همانطوری که انتظار داشتم هیچ چایی ای در انتظار من نبود . در عوض خودم عجیب دم کرده بودم ، پنجره آشپزخانه را باز کردم و برای خودم چای بار گذاشتم. با توجه به این که شب قبل ِ دیروز فراموش کرده بودم شام بخورم و شب هم خوب مخوابیده بودم بسی گرسنه بودم . چیزی برای خوردن نبود و بود من بازم حوصله نداشتم که چیزی بخورم اما مطمئن بودم که با اینکار دچار ضعف خواهم شد. بعد از اینکه چای ناب پر رنگ داغ تلخ را زدم تو رگ ، یک لیوان شیر سرد که محتوی مقداری اومالتین بود را نوش جان کردم به انضمام مقداری سورک. بعد برای اینکه خیلی بهم خوش گذشته باشد به جای اینکه برگردم طبقه بالا و شروع کنم به کار کردن نشستم به تماشای تلوزیون که البته چیزی را که می خواستم ببینم از دست دادم یعنی اخبار ورزشی ساعت 9:30 از شبکه خبر و فهمیدن نتیجه بازی چلسی _ لیورپول ( 3-2 ) . این ندیدن و از دست دادن خبر ورزشی تا آخر شب ادامه پیدا کرد. چون تلوزیون اصولا ً خیلی پربار است ، خاموشش کردم و بالاخره به طبقۀ بالا صعود کردم.
در طبقۀ بالا مثل همیشه میز عزیزی در انتظار من بود با انبوهی از مشکلات کار کردن. پک و پوزی نثارش کردم و رفتم سراغ کامپیوتر. کامپیوتر را که روشن کردم متوجه شدم که من کاری با کامپیوتر عزیز ندارم ، پس مجددا ً برگشتم طبقه پایین. دوباره تلوزیون خودنمایی می کرد. داشتم به این فکر می کردم که عجب کار مسمر ثمری بود هفتۀ پیش که رفتم به دنبال دخترکان زنگ بزن دررو! که دیگر سرو کله شان پیدا نیست که خسته نباشند زنگ زدند . پشت سرشون رفتم دم درو نشستم روی گلدون دم در خانه و نگاهشان کردم ، با خیالی آسوده قدم زنان مشغول کندند برگ های درخت کاج با یک حال و هوایی بودند. از آنجا که پوششم یک لباس نارنجی و یک شلوارک سبز بود و داشتم دختران را تماشا می کردم مثل اینکه تلوزیون نگاه می کنم و از ترس برخورد با پلیس به داخل برگشتم. تلوزیون همچنان برنامه ای برای نشان دادن داشت ، انگار تمامی ندارد.
پدر به خانه برگشتند و بعد از سلام و علیکی مختصر کنار من مشغول تماشای تلوزیون شدند. من بیشتر به این موضوع فکر می کردم که نهار چه چیزی بخورم . پدر که نون و ماست خوردند ، برادر بزرگتر هم که معلوم نبود چه می کند و مقداری پلو و گوشت از دیروزی که مادر بود ، مانده در ظرف چشم انتظار من بود . بخشی از آن را که خیلی هم کم بود خوردم که لا اقل در چنین شرایطی نمی رم. داشتیم با پدر برنامه ریزی می کردیم برای نزول به خانه خواهر و دیدار با نوه طغلی که من با رد پیشنهاد به طبقه بالا صعود کردم. اندکی پوستی های بی نوا را خط خطی کردم اما انگار که نمی شد ، کار گیر کرده است و گره باز بشو نسیت. بلند شدم و به دیدار کامپیوتر آمدم. مطلب قبلی را منتشر کردم و متوجه شدم که عجب ! تصادفی با روز معلم چه سنخیت خوبی دارد. بعد از اعمال انواع و اقسام سیرکولاسیون های مختلف و مکرر در اینترنت ، کامپیوتر را به حال خود رها کردم و رفتم در تختم ولو شدم. خوابم نمی آمد اما انگار این روزها نمی شود در مقابل خواب آلودگی ناشی از گرما مقاومت کرد. با صدای روشن شدن کولر بیدار شدم و خواب رفتم و وقتی بیدار شدم ساعت هال 4:30 بود. نمی دانستم که حالا می خواهم چه کار کنم ، رفتم پایین یا ماندم پیش کامپیوتر یادم نیست. بالاخره که رفتم پایین. پدر همچنان پیشنهاد رفتن به دیدار خواهر زاده می دادند که من نرفتم. مشغویل انواع و اقسام کارهای بی خود برای گذران وقت شدم از همان هایی که صبح تا ظهر زمان را به بطالت گذرانده بود . شب باز مشکل شام بود که من از همان مقداری که از ظهر که مال دیروز ِ دیروز بود خوردم که کم بود . بعد که آقا داداش خواب میل کردند من کامپیوتر را از تنهایی در آوردم . تا یک ربع قبل از 12 که پدر هم به خانه برگشتند. حالم از کامپیوتر هم به هم خورد و با کمال پررویی متمایل به تخت خواب شدم. در کمال حیرت خواب هم رفتم ، اما ساعت 3:08 بیدار شدم در حالی که افسوس می خوردم. بعد خواب نرفتم و سراغ کامپیوتر آمدم و تا ساعت 5:15 با هم مشغول بودیم . مجددا ً خوابیدم و بیدار نشدم تا ساعت 10:30 که رفتم طبقه پایین و چون چایی نداشتیم من هم نخوردم و صبحانه هم نخوردم شیر هم نخوردم ، آقا داداش مشغول تماشای تلوزیون بود و پدر گویا مشغول کتاب خوانی خوابیده. من هم برگشتم بالا و نشستم به پشت میز و گوش کردن موسیقی و خط خطی کردن پوستی ای که نتیجه نداد . حوصله ام سر رفت و کلافه شدم ، دلم لک زده بود برای یک سرگرمی ناب حیف که نبود . پس آمدم پیش کامپیوتر ولی بازم با این جونور کاری نداشتم . تصمیم گرفتم که یک تصمیم نامه بنویسم که ننوشتم ، اصلا ً نمی خواستم چیزی بنویسم . لااقل چیزی که کسی بخواهد بخواندش ؛ تا اینجا که آمده بودم نمی شد بگذرم از این موضوع ، گفتم یک متن طولانی می نویسم که کسی حوصله خواندنش را نداشته باشد مشغول این فکر بودم که رسیدیم به اینجا و امیدورام کسی آنقدر بیکار نباشد که تا اینجا را خوانده باشد. حالا که چیزی به ذهنم مرسید که بنویسم می روم فکری برای نها کنم ، نمود های پنهان ضعف دارند نمایان می شوند.